|

تحقیق یا اعتماد؟

دو هفته قبل دوستم خانم محبوبه رحیمیان که مؤسس و مدیر مجموعه «من توانگر» است و جامعه هدف آنها معلولان است، می‌خواستند به خانواده‌ای کمک کنند.

تحقیق یا اعتماد؟

دو هفته قبل دوستم خانم محبوبه رحیمیان که مؤسس و مدیر مجموعه «من توانگر» است و جامعه هدف آنها معلولان است، می‌خواستند به خانواده‌ای کمک کنند.

افراد زیادی برای درخواست کمک به خیریه آنها که در محله ولنجک است، مراجعه می‌کنند. الان حدود یک سالی هست که برای صحت‌سنجی، کارهای تحقیق برخی موارد را من انجام می‌دهم. در این مورد اخیر که می‌خواهم داستانش را برایتان بگویم، قبلا قصد کمک گرفته شده بود، با این‌همه مدیر مجموعه می‌خواست نظر من را هم بداند. من به خانمی که درخواست کمک داده بود، تلفن کردم. گفته بودند خودش و دخترش تنها زندگی می‌کنند و شرایط خیلی سختی دارند. خانم «ز ت» صدای رسایی داشت و دردمندانه از شرایط دخترش گفت. گفت بدنش چنان عفونت کرده که بو می‌دهد و زخم‌هایش آن‌قدر بد است که کسی دل ندارد به آن نگاه کند. بعد برایم تعریف کرد آخرین بیمارستانی که دخترش در آن بستری بوده، باید ۱۰ میلیون تومان پول می‌داده‌اند و چون نداشته‌اند، یواشکی از آنجا فرار کرده‌اند. گفت ما خانه‌ای نداریم و هر چند روز، خانه دوستان‌مان زندگی می‌کنیم. من از شنیدن حرف‌هایش خیلی ناراحت شدم و گفتم حتما در کنارتان خواهیم بود. بعد پیش خودم فکر کردم، حتی می‌شود شرایط‌شان را در قالب یک گزارش در روزنامه نوشت تا به طور جدی به آنها کمک شود. بعد گفتم آدرس بدهید تا به دیدن‌تان بیایم. آن خانم گفت من که شرایط را برایتان گفتم. جواب دادم بازدید بخشی از روند ماست. گفت ما که جایی نداریم، خانه مردم است. بعد گفت الان هم در اندیشه کرج هستیم. گفتم فرقی ندارد، می‌آیم. بعد گفت پس بگذارید ما بیاییم تهران. دوباره تلفن کرد و گفت دوستم خانه مادرش است؛ اما اجازه داده کلید را از او بگیرم تا خانه او برویم و شما آنجا بیایید. روز یکشنبه بود. بعد از کلاس زبان، با یک ناشر جلسه داشتم و بعد حدود ساعت پنج عصر خودم را در یکی از اتوبوس‌های بی‌آرتی به معنی واقعی کلمه چپاندم و رفتم سمت شرق تهران. نشانی در یک ساختمان اداری بود. طبقه اول مطب چند پزشک و طبقه دوم، کنار یک دفتر اسناد رسمی، واحد ۶ که نشان می‌داد به مقصد رسیده‌ام. در را خانم جوانی باز کرد که صاحب خانه بود و سه بچه کوچک داشت. بعد همان خانم به استقبالم آمد. قدی بلند و صورتی زیبا داشت؛ اما ظاهرش به‌هیچ‌عنوان شبیه آنچه در تلفن ترسیم کرده بود، نبود. صورت زن زاویه‌سازی شده بود، تتوی ابرو و تتوی چشم داشت، لب‌های برجسته‌ای که معلوم بود به‌تازگی ژل لب تزریق کرده، ناخن‌های پا و دستش کاشت یا ژلیش و رنگی بود و روی بدنش هم خالکوبی داشت و موقع صحبت متوجه دندان‌های لمینیت‌کرده‌اش شدم. او صحبت می‌کرد و من با تعجب نگاهش می‌کردم. بعد دخترشان آمد؛ یک دختر خانم زیبا و بلندقد و ۲۸‌ساله. او هم دقیقا با دندان‌های لمینیت‌شده و دست و بدن انباشته از خالکوبی. فقط تکه‌ای از پنجه‌اش باندپیچی شده بود. مادر دختر گفت تا به حال شرایطی مشابه ما دیده‌ای. با خجالت گفتم راستش زندگی‌هایی دیده‌ام که با شرایط شما اصلا قابل مقایسه نیست. زن یک‌دفعه ناراحت شد و گفت توقع داشتی با قیافه کج و کوله و لباس پاره‌پوره بیاییم. گفتم نه؛ ولی راستش من چیز خاصی نمی‌بینم. گفت آن دو ساک را جلوی در می‌بینی؟ ما بی‌خانمان هستیم. دو روز این خانه، چهار روز جایی دیگر هستیم. برای ما خانه بگیرید. گفت ما هر کجا که می‌رویم، آرزو می‌کنیم بگذارند از حمام‌شان استفاده کنیم. گفتم اگر صادقانه بگویم، باور نمی‌کنم خانمی مثل شما و با ۵۱ سال سن، خانه نداشته باشد. از جوابم جا خورد. گفت یک زیرزمینی، ته میدان امام حسین اجاره کرده‌ام 10 تومان، ماهی سه میلیون، اما همسایه‌ها همه معتادند و من آنجا نمی‌روم. اثاث خانه‌مان آن‌قدر کهنه است که بوی نم می‌دهد. جواب دادم کاش همان‌جا قرار می‌گذاشتید. گفتم شما جوان هستید. چرا کار نمی‌کنید؟ گفت من فیلم‌بردار مجالس عروسی بودم ولی دیگر توان کارکردن ندارم، گردن و دست‌هایم درد می‌کند. لنز دوربین سنگین است. اگر از دستم بیفتد، می‌دانید چقدر قیمت دارد، شما خسارتش را می‌دهید. نگاهش کردم و گفتم خب شغل‌تان را عوض کنید. گفت این کار را هم کرده‌ام. حتی خانه مردم را تمیز کرده‌ام؛ ولی مگر با این کارها می‌شود پول دوا و دکتر دخترم را در‌بیاورم. تازه این دختر مراقبت مدام می‌خواهد. من به دخترش نگاه کردم، به خالکوبی‌های بدنش و جواب دادم دختر شما ماشاءالله بزرگ است، بچه نیست که مراقبت دائم بخواهد. خجالت کشیدم که بپرسم کو آن بوی عفونت، کو آن زخم‌های عجیب که پشت تلفن گفته بودید. یک‌دفعه خانم میزبان همان تکه باندپیچی‌شده از زخم دختر را نشان داد و گفت ببینید دیابت دارد و از پایش خون می‌آید و عفونت می‌کند. حالا شاید ناراحت هم بشوند، ولی من سه بچه کوچک دارم و هر وقت اینجا می‌آیند، من نگران بچه‌هایم هستم، به‌‌ویژه بچه کوچکم که چهار‌دست‌و‌پا روی زمین حرکت می‌کند. لطفا به این مادر و دختر کمک کنید. هزینه درمانش خیلی سنگین است. از کجا بیاورد. گفتم پدر من هم دچار دیابت است. باید پرهیز کنند. داروهایش هم چندان گران‌قیمت نیست! موقع خداحافظی آن خانم گفت می‌شود گزارش‌تان را طوری بنویسید که به ما کمک شود. گفتم من هر آنچه را که دیده‌ام، می‌نویسم. راستش نقشه و اجرای موفقی نبود. شرایط‌شان اصلا برایم باورپذیر نبود. ماجرا را برای مدیر خیریه تعریف کردم و فردایش برای نوشتن یک گزارش تازه عازم سفر شدم. فیلترشکنم کار نمی‌کرد. وقتی بالاخره وصل شدم، دیدم آن خانم چندین پیام برایم گذاشته است. عکسی از دختر‌خانم فرستاده؛ در‌‌حالی‌که سرم به دست داشت. تلفن کردم. گفت همان شب حال دخترش بسیار بد و در یکی از درمانگاه‌های بیمارستان امام بستری شده. گفتم باشد، هر هزینه‌ای کردید، تصویر فیش را بفرستید تا بخشی از آن پرداخت شود. با حالتی خاص گفت بخشی؟ گفتم بله. بعد گفت من از صبح تا به حال جز یک تخم‌مرغ چیزی نخورده‌ام. منظورش این بود که برایش پول واریز کنم؛ اما من فکر می‌کردم مادر و دختری که پول انجام عمل زیبایی دندان و تزریق ژل و زاویه‌سازی صورت و خالکوبی و چیزهای دیگر داشته‌اند، واقعا نیاز به کمک دارند؟ آن خانم گفت در ضمن دخترم چشم‌هایش خیلی ضعیف است، می‌شود برای درمانش کمک کنید؟ گفتم بیمارستان فارابی فوق‌تخصص چشم و نرخ‌های آن دولتی است. واحد مددکاری‌اش هم بسیار همکاری می‌کنند. لحظه‌ای سکوت و بعد خداحافظی کرد. اکنون بیش از 10 روز گذشته است. نه فیش‌های بیمارستان را فرستادند و نه تلفن کردند. بارها تجربه‌های این‌چنینی داشته‌ام؛ چه در شهرها و چه روستاها. آدم‌هایی که به هر شکل می‌خواهند از خیریه‌ها کمک دریافت کنند، بدون آنکه به‌ راستی نیازمند دریافت کمک باشند. تحقیق درست می‌تواند مسیری برای صحت‌سنجی باشد و راه را بر این ناراستی‌ها ببندد.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها