بیدارخوابی
«روزگار سودابه» عنوان رمانی است از مریم مظفری که مدتی پیش در نشر پیدایش منتشر شد. این رمان بستری تاریخی و اجتماعی دارد و در خلال داستان به مرور وقایعی مهم در طول چند دهه اخیر ایران پرداخته است.
شرق: «روزگار سودابه» عنوان رمانی است از مریم مظفری که مدتی پیش در نشر پیدایش منتشر شد. این رمان بستری تاریخی و اجتماعی دارد و در خلال داستان به مرور وقایعی مهم در طول چند دهه اخیر ایران پرداخته است. رمان در همان جملههای اولش به گذشته و خاطرات راوی میرود: «آینه غبارگرفته، چهرهاش را کدر نشان میداد. فوتی به آینه کرد. دست به سرش که رگه سفید از میان موهای سیاهش بیرون زده بود، برد. تاب بلند مویش را در دست پیچاند و پشت سرش جمع کرد. نگاهی دوباره در آینه به خود انداخت. آینه یادگار مادر بود. وقتی لالهشمعدان مس را روشن میکرد، نرمه نور به روی تارهای ظریف مس دور آینه میافتاد و سودابه را به یاد تعریفهای مادر از آسمان پرستاره شبهای یزد میانداخت. مادرش یزدی بود و آرامش درونش مثل آبانبار قدیمی شهر یزد، عمیق». شخصیت اصلی داستان، سودابه، خاطراتش را از کودکی تا دوران بزرگسالی مرور میکند و بهاینترتیب بخشی از وقایعه تاریخی هم در کنار خاطرات و زندگی او روایت میشوند. او در خلال روایت داستان زندگیاش به حوادث و وقایع تاریخی میپردازد و شرایط اجتماعی آن دوران را شرح میدهد. در ادامه به موضوع مهاجرت در دهه شصت و تجربه دشوار ترک زادگاه و آشنایی با فرهنگ و زندگی در کشوری جدید پرداخته میشود. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «صفحات آخر فقط یک تکه کاغذ چرکمرده و مچالهشده، روی یک صفحه دفتر چسبانده شده. با مداد کمرنگ چند خطی نوشته شده. تاریخ بالای کاغذ چرکمرده سال هزاروسیصدوسیوچهار است. زندان قصر. بیستوهشت مرداد، روزی سیاه در تاریخ ایران. آمریکا موفق به کودتا شد. محمدرضا شاه، به ایران برگشت. انقلابیون را گرفتند. شکنجه تمامی ندارد. مصدق تبعید شد. دیگر امیدی نیست. دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم و فریاد بزنم. هرچند زیر شکنجه فریاد زیاد زدم؛ اما فرق آن دو با هم بسیار است. فریاد خشم، با فریاد درد، دو چیز بسیار متفاوت است، یکی درد جسم است و دیگری درد روح! ساعت دیواری اتاق پدر را نگاه کردم. ده شب بود. نگران سررسیدن پدر و مادر بودم. فقط یک دفتر باقی مانده. دل به دریا زدم و دفتر جدید را شروع کردم. تاریخ نوشتهها، سال هزاروسیصدوسیوهشت را نشان میدهد. نوشتهها غمگین است. با این جملات شروع میشود، بعد از مدتها نوشتن را شروع کردهام. حالم خوب نیست، شاید نوشتن کمکم کند. کسی را برای حرفزدن ندارم. زخمهای جسمم سلامت شدهاند؛ هرچند آثارش بر کف پا و کمرم مانده؛ اما روحم هنوز زخمی است. روح و روانم به هم ریخته. احساس گیجی عجیبی دارم. دنیای بیرون برایم ناشناس شده...».
«از پس پردههای مهآلود» عنوان مجموعه داستانی است از محمدرضا پورجعفری که در نشر نگاه منتشر شده است. این مجموعه حدود سی داستان را در بر گرفته و عناوین برخی از داستانها عبارتاند از: نام دقیق آدمها، آقای سگها، گربهداری، گدار، سرگردانی، بیدارخوابی، زندگی دم مرگ، کوچه باغ، میز شدن، راهبندان، نامها و جامهها، سنگسار، شاهد و... . داستان اول کتاب با نام «نام دقیق آدمها» با اشارهای به «تاریخ بیهقی» و نویسندهاش آغاز میکند و به نوعی فرمانبردن و فرمانراندن دیروز را به امروز میکشاند: «اول گفتم بروم یکراست توی داستان. درست سر همان صفهای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده است و توصیف کرده؛ اما نتوانستم. صفه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بسیط افتاده است. آدمهای زیادی از هرجا و از هر رنگ بر این صفه نشستهاند و فرمان راندهاند و فرمان بردهاند. حالا کسی آنجا نیست. امروزه این صفهها کاربرد چندانی ندارند. حافظه خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده. خیلی چیزها را هم البته از استادش خواجه بونصر مشکان شنیده است. اما صفه آنجاست. برساخته از تیروتخته که نطعی هم در گوشه شرقی بر آن انداختهاند». در داستان دوم کتاب، «آقای سگها»، مدام بوی لاشه به مشام راوی میرسد و هرجا میرود این بو حس میشود. راوی داستان با یکی از دوستانش سفری به شمال میکنند و ماجراهای داستان اینگونه پیش میروند. در داستان «سیل» هم مثل داستان اول، راوی در روایت مداخله میکند و به یاد میآورد که این یک داستان است. در بخشی از این داستان میخوانیم: «آسمان پر است. ابرهای سیاه خشمگیناند. ستارهها گماند. دالی و جمی میخواهند با سواری از رشت به تهران بروند. اول بولوار امام، سواریهای نارنجی، در ایستگاه صف کشیدهاند؛ اما مسافر زیاد نیست. چند تن از بستگان دانیال هم پشت سرشان میرسند. جمیله و دانی با دو تن از بستگانشان -که نویسنده داستان نامشان را نمیداند- سوار اتومبیل نارنجی میشوند و پشت سرش سواری دیگر هم مسافرانش را -چهار تن دیگر- سوار میکند. مثل اینکه دو تن از آنها مرد و زنی از بستگان دانیال و همشیرهاش جمی هستند. نویسنده با مسافران سواری دوم کاری ندارد؛ چون همراه سواری اول است؛ اما نتوانسته از حرفهای سرنشینان چیزی درباره هویت دقیق مسافران سواری دوم بفهمد. فضولیاش را هم برای وقت مناسب نگه داشته است. هرچند سرعت راننده بالاست، اما با دقت و وسواس رانندگی میکند و ازاینرو مسافران احساس امنیت میکنند. سواری دوم مثل یدک، به سواری اول چسبیده است...».