مردی از دیار پدری
در زندگی همه ما لحظاتی است هرچند کوتاه، که همانند ریسمانی محکم بر ذهنمان چنگ میزند و مینشیند. این لحظات منتظر فرصت و فراغتیاند تا هرگاه ارتباطی حاصل و به بهانهای و صحبتی، نشانهای از آن لحظه ظاهر شد، بیاختیار خود را برکشانده و دیگر بار بر صدر خاطرات ذهنمان نشسته و یادآورمان شوند که آن فرد یا موضوع خاص چه بود که همچنان و پس از گذشت دههها بر ضمیر ذهنت نشسته است و از آن دست برنمیدارد؟
حسین امینیانندوشن: در زندگی همه ما لحظاتی است هرچند کوتاه، که همانند ریسمانی محکم بر ذهنمان چنگ میزند و مینشیند. این لحظات منتظر فرصت و فراغتیاند تا هرگاه ارتباطی حاصل و به بهانهای و صحبتی، نشانهای از آن لحظه ظاهر شد، بیاختیار خود را برکشانده و دیگر بار بر صدر خاطرات ذهنمان نشسته و یادآورمان شوند که آن فرد یا موضوع خاص چه بود که همچنان و پس از گذشت دههها بر ضمیر ذهنت نشسته است و از آن دست برنمیدارد؟
درگذشت زندهیاد حاج شیخ محمد خُدامی، پیرمرد روشنضمیر دیارمان هم چنین حسی را در من ایجاد کرد. حسی که من را به بیش از پنج دهه قبل پرتاب کرد. سالهای نوجوانی و بهویژه خاطره کمک مشفقانهاش در بناگذاشتن کتابخانهای که من به دنبال برپایی آن بودم. آن سالها من نوجوانی ۱۷ یا ۱۸ساله بودم و ممد حاج جعفر، مرد جاافتاده بالای ۴۰ سال که متولی حسینیه زادگاهم ندوشن بود و خاطره دوستی استوارش با پدرم در ذهنم بود. روزهایی بود که من شش، هفتساله بودم و پدرم من را به سراغ او میفرستاد و میگفت برو به ممد حاج جعفر، بگو بیاد اینجا یک چایی و عصرانهای بخوریم و من به سراغ او میرفتم و ایشان هم منِ کودک را با دادن نقل و چند دانه خرما خوشحال میکرد. وقتی پدرم درگذشت، او با آن صدای خسته، محزون، گرم و پرطنین، نوحهای خواند که شعرش را هم خود فیالبداهه سروده بود و نشان میداد که تا چه اندازه از رفتن دوستش دردمند و داغدار است. پدرم برایم کتابهای زیادی میخرید و من کتابخانهای در منزل داشتم که همیشه کتاب را به جوانان و نوجوانان ندوشن امانت میدادم،؛ اما بعدا تعداد تقاضا خیلی زیاد شد و من به فکر افتادم که کتابخانه را به خارج از منزل منتقل کنم تا بتوانم کتابها را راحتتر در اختیار همه قرار دهم. بههمیندلیل دنبال جایی میگشتم که از ممد حاج جعفر خواستم که یکی از غرفهها را به من بدهد. او بیاختیار گفت بیا اینجا در حسینیه یک حجره به تو میدهم که کتابخانهات را آنجا درست کنی و خودش هم چند تا کتاب به من داد. آن کتابخانه چنان رونقی گرفت که آن حجره کوچک کفاف تعداد زیاد کتابها را نداد؛ بنابراین دوباره از ایشان خواستم جای بزرگتری به من بدهد و ایشان روبهروی همان حجره، یک حجره بزرگتر داد و تعداد کتابهای ما به هزار رسید. چند مدتی بعد آن حجره و کتابخانه به پاتوق تبدیل شد که بسیاری از اهالی ندوشن، بهخصوص جوانان و نوجوانان به آنجا میآمدند. به یاد دارم وقتی آن کتابخانه را درست کردم، روزی دکتر محمدعلی اسلامیندوشن هم آمد و وقتی کتابخانه را دید، بسیار تشویقم کرد و حتی پیشنهاد داد که حاضر است منزل مادریشان را در ندوشن به ما بدهند که ما آنجا را کتابخانه کنیم و نظرشان این بود که یا اسم مادرشان روی کتابخانه باشد یا اسم فردوسی حکیم. البته دکتر اسلامیندوشن یک شرطی هم داشت که به ترکیب منزل دستی زده نشود و با حفظ همان ترکیب، نوسازی شود. نکتهای که بعدها که آقای اسلامی منزلشان را به روستا بخشیدند، متأسفانه رعایت نشد.
از نکتههای جالب آن کتابخانه کوچک، نیامدن زنان برای گرفتن کتاب بود. حتی مردان یا پسرانی که کتاب به امانت میگرفتند، یک بار ندیده بودم برای همسرانشان یا دخترانشان کتاب به امانت بگیرند. البته آن سالها 90 درصد خانمها سواد نداشتند؛ ولی برخی تازه به دبستان میرفتند. روزی به ممد حاج جعفر گفتم خوب است یک سخنرانی بکند که زنان هم بیایند کتاب بگیرند بخوانند که گفت الان زوده و حساسیت زیاده و باید کمی صبر کنیم.
اوایل انقلاب به فرانسه آمدم؛ اما دورادور جویای احوالات او بودم و میدانستم که محضر گرمش چه میزان هواخواه داشت و اکنون که برخی خاطرات نسلهای بعدی را درباره او مرور میکنم، میفهمم که او هیچگاه لباس شیخی را محلی برای کسب رانت و درآمدی نکرد و تقریبا همه امورات معیشتی زندگیاش را از طریق کار در مزرعه، کشاورزی و زیلوبافی میگذراند و نه از امورات دینی. بزرگان دینی برای او تقدسی داشتند که او هیچگاه نمیخواست آنها را محل کسب و معیشتش کند. وقتی آن نوحه معروف «مشکلگشا ابوالفضل» را در حسینیه تکرار میکرد، بوی خلوص و صافی اعتقادی را در تکتک اجزای این ترجیعبند میتوانستیم بعینه ببینیم. نوحهای که بسیار در میان اهالی ندوشن جا افتاده و به نام شیخ ممد معروف شده بود. همچنان که بیش از ۶۰ سال نقش امام حسین (ع) را در تعزیه بازی کرد. باور بسیاری به مبارزه علیه ظلم و جور داشت و این نقش را با اعتقاد بازی میکرد و در روضههایی هم که میخواند، بر وجه ظلمستیزی شخصیتهای مذهبی تأکید بیشتری داشت.
هیچ جوان و پیری در ندوشن نیست که خاطراتی خوش از ممد حاج جعفر نداشته باشد.
سالهای بعد هم (به گمانم چهار سال قبل) روزی با یکی از دوستان صمیمی (آقای رحیمیان) صحبتی تلفنی داشتم و او گفت: روز گذشته با حاج شیخ محمد خدامی ذکر خیر شما و پدرتان شد و من هم از او سراغ شیخ ممد را گرفتم که گفت رفتند منزلشان. پرسیدم نزدیک ایشانی که گفت بله، یک کیلومتری فاصله دارم و جالب اینکه من به قدری خوشحال شدم که بتوانم با شیخ ممد صحبت کنم که از دوستم خواستم تا برود و تلفن را به ایشان بدهد و دوست ما هم یک کیلومتری پیادهروی کرد تا امکان این گفتوگوی زنده پس از سالها فراهم شد. از او خواستم برخی از شعرهایی را که در دوران نوجوانی از ایشان میشنیدم، برایم بخواند که او هم با همان لحن و نوای آن سالها و با صدای تأثیرگذارش، آن نغمات را برایم خواند و خاطرات خوب گذشته برایم تجدید شد. پس از آن دیگر ندیدمش تا خبر درگذشتش رسید و وقتی صحنه تشییع جنازه پرشکوهش را با حضور اکثریت اهالی ندوشن دیدم، دریافتم که نغمههایی که او میخواند در قلب و ضمیر اهالی ندوشن باقی است که چنین حضوری را برای بدرقه ابدیاش رقم زدند.
دست مریزاد به مردم باوفای ندوشن و یاد این مرد زندهدل و خوشمرام جاودانه و روح و روانش شاد باد.