مردی که بیشتر از دیگران میدانست
شرق: «ناگهان هوس» رمانی از لائورا اسکیول سرشار از عجایب است. شخصیتِ محوری رمان مردی است که از بدو تولد با نیرویی جادویی به دنیا آمده است؛ او میتواند احساسات واقعی و پنهانی دیگران را بشنود و همین قابلیت زندگی او را دستخوش دگرگونی کرده است. خوبیلو تلگرافچی تنگدستی است و از قضا شیفته دختری از خانوادهای ثروتمند میشود و گرچه دختر سعادت را در گرو ثروت و مکنت میداند، اشتیاق این دو موجبِ وصلشان میشود و دیری نمیپاید که زندگی تلخی خود را دوباره به رخِ خوبیلو میکشد. داستان با مقدمهای از نویسنده آغاز میشود: «شمال را حس میکنی، جذبت میکند، پایبندت میکند. هرچه تو از جاذبهاش بگریزی، نیرویی نامرئی باز تو را به سویش میکشاند؛ مثل قطرههای باران به زمین، مثل سوزن به آهنربا، مثل خون به خون... اجدادم همه اهل شمالاند، جایی که اولین نگاه عاشقانه بین پدربزرگ و مادربزرگم ردوبدل شد... راستی در کدام لحظه خاص بود که نگاه جادویی و افسونگر شمال با چشمان پُرجذبه دریا در هم گره خورد؟ چقدر طول کشید تا نیروی عشق پیامش را بفرستد؟ چقدر طول کشید تا پاسخ لازم را بگیرد؟ مسلما همه چیز با یک نگاه آغاز شد، نگاه آغازین، نگاهی که راه را برای دو دلداده هموار کرد، طوری که بارها و بارها این راه را پیمودند... . نمیتوانم این افکار را از ذهنم بیرون برانم. دست خودم نیست. نگاهی گمشده را در چشمان پدر میبینم، میبینم که ذهن پریشانش بیاختیار دستخوش تلاطم شده است. انگار در جستوجوی دنیاهای دیگری است. انگار تمناهای تازه دارد، شاید هم در پی نگاههای تازه است؛ نگاههایی که او را به جهانی دیگر فرامیخوانند. راهی برای فهمیدن ندارم؛ او دیگر نمیتواند حرف بزند. دلم میخواهد بدانم چه میشنود، منتظر است چه کسی او را فرابخواند، چه کسی و چه وقت او را به جهان دیگر خواهد برد، علامت مرگش چیست، چه کسی این علامت را میدهد، راهنمای او کیست؟ اگر زنان دروازههای جهان را بر روی انسانها میگشایند، آیا در جهان بعدی هم ما زنان درها را بازخواهیم کرد؟ کدام قابله او را به هنگام ورود به جهان دیگر یاری خواهد کرد؟ دلم میخواهد باور کنم کندر خوشبویی که به طور مرتب در اتاق پدر میسوزانم، یک حلقه اتصال، یک زندگی و یک ریسمان میآفریند که به پدر آنچه لازم دارد، میدهند...». در همین مقدمه است که نویسنده از رازی سخن میگوید که سراسر رمان را پیش میبرد. «واژه راز مرا میترساند. برای فرار از ترس به خاطرات پناه میبرم، به آنچه از پاپا میدانم. به نظرم پاپا هم ترسیده است، چون چشمان نابینایش نمیتواند آنچه در انتظارش است ببیند. همه چیز با نگاه شروع میشود، بنابراین میترسم پدرم متوجه حضور دیگران نشود. میترسم تمایلی به سفر در مسیر آخرت نداشته باشد. کاش هرچه زودتر میتوانست ببیند! کاش درد و رنج او تمام میشد! کاش در او اشتیاقی برای پیشرفتن پدید میآمد!». راوی همینجا پدرش را که داستان حول محور او میگردد معرفی میکند، مردی که به دیگران شادی و نور میبخشد اما خود نمیتواند خوشبختی را حس کند: «پاپای عزیزم کاش میتوانستم راه را برایت نورباران کنم! کاش میتوانستم در این سفر یاریات دهم، همانطور که تو به من کمک کردی وارد این دنیا شوم... اما نگران نباش پدر، مطمئنم هرجا میروی کسی به انتظارت نشسته است، درست همانطور که تو منتظر من بودی. شک ندارم چشمانی مشتاق در انتظار دیدنت لحظهشماری میکنند. پس با خیال راحت برو. اینجا همه به نیکی از تو یاد خواهند کرد. بگذار این واژهها بدرقه راهت باشند. بگذار آوای پرمهر همه آنهایی که تو را میشناختند، در فضای دوروبرت طنینانداز شود. بگذار آنها راه را برایت باز کنند، به جایت حرف بزنند، برایت پادرمیانی کنند، واسطه باشند، بگذار ورود یک پدر دوستداشتنی، یک تلگرافچی، یک قصهگو و مردی همیشه خندان را اعلام کنند». و رمان آغاز میشود، دونیا خسوسا بر اثر فشار خنده فرزندش را به دنیا آورده بود. کودک با چهرهای خندان متولد شده بود در یک روز تعطیل که همه افراد خانواده دور هم جمع شده بودند و به گپ و شوخی و خنده میگذراندند. پدرش گفت چقدر خوشحالم و کودک را به همین نام یعنی خوبیلو صدا کردند. «خوبیلو، اسمی که واقعا برازنده او بود و او بهراستی سفیر شادی، خنده و گشادهرویی بود. حتی سالها بعد که کور شد، همچنان طبع بذلهگوییاش را حفظ کرد. انگار شادی در ذاتش بود. خودش شاد بود و اطرافیان را هم شاد میکرد. هرجا میرفت، با خود خنده و شادی میبرد. حضورش در فضاهای کسالتبار هم، معجزهآسا اضطراب و فشارهای روحی اطرافیان را کم میکرد. کاری میکرد که بدبینترین آدم هم به زندگی خوشبین شود. انگار برای آرامشبخشیدن به دیگران به دنیا آمده بود».
شرق: «ناگهان هوس» رمانی از لائورا اسکیول سرشار از عجایب است. شخصیتِ محوری رمان مردی است که از بدو تولد با نیرویی جادویی به دنیا آمده است؛ او میتواند احساسات واقعی و پنهانی دیگران را بشنود و همین قابلیت زندگی او را دستخوش دگرگونی کرده است. خوبیلو تلگرافچی تنگدستی است و از قضا شیفته دختری از خانوادهای ثروتمند میشود و گرچه دختر سعادت را در گرو ثروت و مکنت میداند، اشتیاق این دو موجبِ وصلشان میشود و دیری نمیپاید که زندگی تلخی خود را دوباره به رخِ خوبیلو میکشد. داستان با مقدمهای از نویسنده آغاز میشود: «شمال را حس میکنی، جذبت میکند، پایبندت میکند. هرچه تو از جاذبهاش بگریزی، نیرویی نامرئی باز تو را به سویش میکشاند؛ مثل قطرههای باران به زمین، مثل سوزن به آهنربا، مثل خون به خون... اجدادم همه اهل شمالاند، جایی که اولین نگاه عاشقانه بین پدربزرگ و مادربزرگم ردوبدل شد... راستی در کدام لحظه خاص بود که نگاه جادویی و افسونگر شمال با چشمان پُرجذبه دریا در هم گره خورد؟ چقدر طول کشید تا نیروی عشق پیامش را بفرستد؟ چقدر طول کشید تا پاسخ لازم را بگیرد؟ مسلما همه چیز با یک نگاه آغاز شد، نگاه آغازین، نگاهی که راه را برای دو دلداده هموار کرد، طوری که بارها و بارها این راه را پیمودند... . نمیتوانم این افکار را از ذهنم بیرون برانم. دست خودم نیست. نگاهی گمشده را در چشمان پدر میبینم، میبینم که ذهن پریشانش بیاختیار دستخوش تلاطم شده است. انگار در جستوجوی دنیاهای دیگری است. انگار تمناهای تازه دارد، شاید هم در پی نگاههای تازه است؛ نگاههایی که او را به جهانی دیگر فرامیخوانند. راهی برای فهمیدن ندارم؛ او دیگر نمیتواند حرف بزند. دلم میخواهد بدانم چه میشنود، منتظر است چه کسی او را فرابخواند، چه کسی و چه وقت او را به جهان دیگر خواهد برد، علامت مرگش چیست، چه کسی این علامت را میدهد، راهنمای او کیست؟ اگر زنان دروازههای جهان را بر روی انسانها میگشایند، آیا در جهان بعدی هم ما زنان درها را بازخواهیم کرد؟ کدام قابله او را به هنگام ورود به جهان دیگر یاری خواهد کرد؟ دلم میخواهد باور کنم کندر خوشبویی که به طور مرتب در اتاق پدر میسوزانم، یک حلقه اتصال، یک زندگی و یک ریسمان میآفریند که به پدر آنچه لازم دارد، میدهند...». در همین مقدمه است که نویسنده از رازی سخن میگوید که سراسر رمان را پیش میبرد. «واژه راز مرا میترساند. برای فرار از ترس به خاطرات پناه میبرم، به آنچه از پاپا میدانم. به نظرم پاپا هم ترسیده است، چون چشمان نابینایش نمیتواند آنچه در انتظارش است ببیند. همه چیز با نگاه شروع میشود، بنابراین میترسم پدرم متوجه حضور دیگران نشود. میترسم تمایلی به سفر در مسیر آخرت نداشته باشد. کاش هرچه زودتر میتوانست ببیند! کاش درد و رنج او تمام میشد! کاش در او اشتیاقی برای پیشرفتن پدید میآمد!». راوی همینجا پدرش را که داستان حول محور او میگردد معرفی میکند، مردی که به دیگران شادی و نور میبخشد اما خود نمیتواند خوشبختی را حس کند: «پاپای عزیزم کاش میتوانستم راه را برایت نورباران کنم! کاش میتوانستم در این سفر یاریات دهم، همانطور که تو به من کمک کردی وارد این دنیا شوم... اما نگران نباش پدر، مطمئنم هرجا میروی کسی به انتظارت نشسته است، درست همانطور که تو منتظر من بودی. شک ندارم چشمانی مشتاق در انتظار دیدنت لحظهشماری میکنند. پس با خیال راحت برو. اینجا همه به نیکی از تو یاد خواهند کرد. بگذار این واژهها بدرقه راهت باشند. بگذار آوای پرمهر همه آنهایی که تو را میشناختند، در فضای دوروبرت طنینانداز شود. بگذار آنها راه را برایت باز کنند، به جایت حرف بزنند، برایت پادرمیانی کنند، واسطه باشند، بگذار ورود یک پدر دوستداشتنی، یک تلگرافچی، یک قصهگو و مردی همیشه خندان را اعلام کنند». و رمان آغاز میشود، دونیا خسوسا بر اثر فشار خنده فرزندش را به دنیا آورده بود. کودک با چهرهای خندان متولد شده بود در یک روز تعطیل که همه افراد خانواده دور هم جمع شده بودند و به گپ و شوخی و خنده میگذراندند. پدرش گفت چقدر خوشحالم و کودک را به همین نام یعنی خوبیلو صدا کردند. «خوبیلو، اسمی که واقعا برازنده او بود و او بهراستی سفیر شادی، خنده و گشادهرویی بود. حتی سالها بعد که کور شد، همچنان طبع بذلهگوییاش را حفظ کرد. انگار شادی در ذاتش بود. خودش شاد بود و اطرافیان را هم شاد میکرد. هرجا میرفت، با خود خنده و شادی میبرد. حضورش در فضاهای کسالتبار هم، معجزهآسا اضطراب و فشارهای روحی اطرافیان را کم میکرد. کاری میکرد که بدبینترین آدم هم به زندگی خوشبین شود. انگار برای آرامشبخشیدن به دیگران به دنیا آمده بود».