چریکهای فدایی و جنبش دانشجویی خارج کشور
کنفدراسیون، پشتجبهه مهم جنبش چریکی بود
افشین متینعسگری: موضوع صحبت من تأثیر جنبش مسلحانه دهه 1350 است بر جنبش دانشجویی خارج کشور؛ از سیاهکل تا انقلاب 57. در بخش اول صحبتم، خلاصهای از این موضوع را به استناد کتاب «کنفدراسیون: تاریخ جنبش دانشجویی خارج کشور» عرضه میکنم. در بخش دوم همین بحث را بهطور مشخصتر با ذکر تجربه خودم بهعنوان یکی از دانشجویان سیاسی خارج کشور مرور میکنم که میتوان آن را نوعی روایت تاریخی محسوب کرد. در کتاب کنفدراسیون من سعی کردم این نتیجهگیری کلی را مستند کنم که جنبش دانشجویی دهههای 1340 و 1350 پایگاه اجتماعی اپوزیسیون رادیکال ایران بود. همانطور که پروفسور آبراهامیان و دیگران نشان دادند، جنبش دانشجویی داخل کشور پایگاه اصلی عضوگیری و حمایت جنبش چریکی بود. من میخواهم بر این نکته پافشاری کنم که اپوزیسیون دانشجویی خارج کشور و بهخصوص بخش سازمانیافته آن در کنفدراسیون، پشت جبهه بسیار مهم جنبش چریکی بود که با بسیج دهها هزار دانشجو و متصلکردن آنان به سازمانهای سیاسی که با فداییان و مجاهدین تماس داشتند، حمایتهای بینالمللی مهمی برای مبارزان مسلح داخل ایران فراهم میکرد. سال 1349 که در بهمن آن واقعه
سیاهکل رخ داد، برای تمام اپوزیسیون ایران و ازجمله کنفدراسیون نقطه عطف مهمی بود. حدود 10 سال از تشکیل کنفدراسیون میگذشت؛ سازمانی که به صورت جبههای از سوی دانشجویان طرفدار جبهه ملی و جامعه سوسیالیستها به همراه حضور ضعیفتر حزب توده و عناصر ملیمذهبی مثل بنیصدر، قطبزاده و شریعتی پایهریزی شده بود. کنفدراسیون ابتدا قرار بود اتحادیهای ملی یعنی سازمان واحد جنبش دانشجویان ایرانی در داخل و خارج از کشور باشد و مثلا سازمان دانشجویان دانشگاه تهران که بیژن جزنی هم عضو آن بود، به کنفدراسیون پیوسته بود. همچنین کنفدراسیون قرار بود سازمانی قانونی باشد، ولی این طرح اولیه به هم خورد؛ زمانی که رژیم شاه در اوایل تا میانه دهه 1340 به سرکوب شدید اپوزیسیون قانونی پرداخت و آن را در داخل کشور از بین برد. بنابراین کنفدراسیون تنها تشکیلات سازمانیافته اپوزیسیون ایران بود که توانست در خارج کشور فعال باقی بماند. با توجه به اینکه نیمی از جمعیت دانشجویان ایران در آن زمان در خارج از کشور تحصیل میکردند، کنفدراسیون توانست یک پایه تودهای وسیع هم به دست آورد. در دهه 1340 کنفدراسیون در واکنش به سرکوب فزاینده در ایران و همچنین به
دلیل جبر سیاسی رادیکال و چپگرای جنبشهای دانشجویی بینالمللی، رادیکالتر شد؛ مثلا سازمان انقلابی که از حزب توده منشعب شده بود، با الهام از انقلابهای چین و کوبا به تبلیغ مبارزه مسلحانه در ایران میپرداخت که البته خود عملا نتوانست آن را انجام دهد، اما زمینه ذهنی را برای حمایت از این نوع مبارزه در کنفدراسیون آمادهتر کرد. سال 1349 کمی قبل از سیاهکل، در ماه ژانویه آن سال، ژنرال بهزادی، دادستان محاکمه گروه فلسطین، کنفدراسیون را سازمانی غیرقانونی اعلام کرد که اعضای آن با عطف به قانون ضدکمونیستی دوران رضاشاه میتوانستند به سه تا 10 سال زندان محکوم شوند. در این زمان کنفدراسیون فعالیتهایش را شدیدتر کرده بود، بهخصوص در دفاع از گروه فلسطین که اعضای دستگیرشده آن میخواستند برای تدارک مبارزه مسلحانه به فلسطین بروند. حدود یک ماه بعد از این تهاجم رژیم به کنفدراسیون، واقعه سیاهکل رخ داد و متعاقب آن دستگیریها و اعدامهای وسیع سال 1350 اتفاق افتاد که کنفدراسیون بهشدت برای افشا و مقابله با آنها وارد فعالیت شد. رهبری کنفدراسیون در این برهه تصمیم گرفت تهدید رژیم را نادیده بگیرد؛ تصمیمی که موفقیتآمیز بود؛ چون کنگره
سالانه کنفدراسیون که زمستان سال 1350 تشکیل شد، حدود هزار نفر شرکتکننده داشت و بزرگترین گردهمایی تاریخ کنفدراسیون بود. بنابراین در سال 1350 و بعد از نقطه عطف سیاهکل و بالاگرفتن مبارزه مسلحانه، جنبش دانشجویی خارج کشور منطبق با اپوزیسیون داخل کشور به سمت رادیکالیزهشدن حرکت کرد؛ با دفاع از فداییان و مجاهدین. در همین سال که جشنهای 2500ساله شاهنشاهی نیز برگزار شد، آیتالله خمینی نیز در بیانیه معروفی برای اولینبار اعلام کرد اسلام با سلطنت در تضاد است و همانجا از مبارزات دانشجویان داخل و خارج کشور دفاع کرد. در سالهای نیمه اول دهه 1350، به موازات بالاگرفتن مبارزه مسلحانه چریکی در ایران، حمایت از آن در جنبش دانشجویی خارج از کشور نیز بالا گرفت؛ بهویژه به این ترتیب که سازمانهای جبهه ملی خاورمیانه که در کنفدراسیون فعال بودند، با فداییان و مجاهدین در تماس مستقیم قرار داشتند و این تأثیر را در کنفدراسیون تشدید کردند. تا میانه دهه 1350 هواداران فداییان و مجاهدین به قویترین گرایش کنفدراسیون تبدیل شده بودند و این زمانی بود که در سالهای 1354 کنفدراسیون دچار انشعاب شد، تا حدی به دلیل رادیکالیزهشدن و به خصوص
تصویب منشور سرنگونی رژیم که همه خطوط کنفدراسیون با آن موافق نبودند. به دلیل انشعابات کنفدراسیون سازمانهای سیاسی فعال در آن، سازمانهای دانشجویی هوادار خود را ایجاد کردند که با هم در همکاری و ائتلاف بودند و در نتیجه تأثیر کیفی و کمی جنبش دانشجویی خارج از کشور بعد از انشعاب کنفدراسیون نهتنها ضعیف نشد بلکه باز هم بیشتر شد. در عین حال بحث و جدل بهخصوص بر سر مبارزه مسلحانه و نظرات جزنی و احمدزاده و انشعاب در سازمان مجاهدین بهشدت ادامه داشت، همانطور که در ایران و حتی در زندانها هم در جریان بود.
روایت تاریخی شخصی
حال کمی از تجربه خودم به عنوان یکی از دانشجویان خارج کشور میگویم. من درست در همین مقطع یعنی سال 1353 پس از تمامکردن دبیرستان در ایران به آمریکا آمدم و ساکن لسآنجلس شدم. در سالهای آخر دبیرستان تحت تأثیر جو کلی مملکت و همچنین تأثیرات خانوادگی و گذشته تودهای پدرم چپگرا شده بودم. کتابهای سیاسی غیرقانونی اگر به دستم میرسید میخواندم. کتابهای غیرقانونی انگلیسی را هم خوانده بودم. با سازمان و تشکیلاتی ارتباط نداشتم ولی از حضور جنبش چریکی مسلحانه آگاه بودم و مثل اکثر جوانان به آن سمپاتی داشتم و چریکها را قهرمان و انسانهایی فوقالعاده فداکار و شجاع میدانستم، ولی به نظر میرسید به نوعی با تودههای مردم در ارتباط نیستند و نخواهند توانست حرکت وسیعی را برای تحول سیاسی ایجاد کنند. وقتی که به آمریکا آمدم کنفدراسیون را از ایران میشناختم و به محض رسیدن به لسآنجلس به همراه یکی از اقوام که فعال کنفدراسیون بود به جلسات هفتگی خانه ایران کنفدراسیون رفتم که در حال انشعاب بود. من کموبیش و نه مستمر به جلساتی میرفتم که جبهه ملی خاورمیانه و هوادارن فداییان و مجاهدین مشترکا برگزار میکردند. در دانشگاه هم دوستانم
هواداران فدایی و مجاهدین بودند ولی خودم بیشتر به گروههای مطالعاتی مارکسیستی که حول و حوش جنبش دانشجویی بودند گرایش داشتم و با توجه به اینکه دائما مطالعه میکردم و رشته مطالعاتیام تاریخ بود، خودم را نوعی چپگرای مستقل محسوب میکردم و نه طرفدار سازمانهای سیاسی. در تابستان سال 1355 که حمید اشرف و بخش بزرگی از فداییان کشته شدند، برای تعطیلات تابستانی به ایران رفته بودم و آنجا یک دوست دانشجو پیدا کردم که طرفدار فداییان بود و از من خواست برایش متنی از مارکس را که به انگلیسی بود ترجمه کنم و من این کار را کردم. رفتم تایپ با ماشین تحریر را یاد گرفتم که دستنوشته بر جای نگذارم. در ضمن در همان تابستان برای آنکه با محیط کارگری از نزدیک آشنا شوم، رفتم در یک کارخانه به عنوان کارگر ساده کار گرفتم. بعد که به آمریکا برگشتم ساواک رفته بود منزل به دنبالم ولی من دیگر آنجا نبودم. در این زمان من طبیعتا با بحثهایی که بر سر مبارزه مسلحانه درگرفته بود خیلی بیشتر آشنا شده بودم و همانطور مثل قبل ضمن تحسین شجاعت خطمشی مسلحانه به هر حال متقاعد شده بودم که مبارزه چریکی به عنوان محور مبارزات مشی درستی نیست و به اصطلاح نمیتواند
موتور بزرگ مبارزه تودهای را به حرکت اندازد. در همین زمانها حرکتهای سیاسی پیشاانقلابی در ایران داشت بالا میگرفت. مشخص بود که فداییان و مجاهدین در رهبری آن نیستند. سال 1357 در اواخر پاییز زمانی که من یک ترم به پایان دوره لیسانس در رشته تاریخ داشتم، درس و مدرسه را رها کردم و به ایران برگشتم که به انقلاب که دیگر معلوم بود با شرکت وسیع مردمی همراه است بپیوندم. دوست هوادار فدایی را پیدا کردم و با او و برادرش که دبیرستانی بود و او هم هوادار فداییان بود (و بعدا اعدام شد و خود دوستم نیز زندانی شد) هر روز در تظاهرات خیابانی شرکت میکردیم. این دوست بعد از چند هفته شرکت در تظاهرات زمستان 57 به من پیشنهاد کرد که با یک گروه کوچک دانشجویی آشناست که در تدارک عملیات مسلحانه بودند و از من خواست به آنها ملحق شوم. من در آن زمان برای انجام این کار آمادگی ذهنی داشتم چون هر روز شاهد برخوردهای خیابانی و کشتهشدن مردم بیسلاح توسط ارتش بودم و فکر میکردم ما هم باید هر طوری که میتوانیم جواب خشونت روزمره رژیم را با قهر و خشونت بدهیم. ولی این گروه کوچک دانشجویی آماتور بود و اسلحه هم نداشت و میخواست بدون اسلحه بانک مصادره کند.
من که به اصطلاح انقلابی کتابی بودم، در آن زمان سعی میکردم برای این نوع فعالیت هم مطالب تئوری آماده کنم. رفته بودم کتابهای جلد سفید فداییان و جنگ چریکی کارلوس ماریگلا را از جلوی دانشگاه گرفته بودم و مطالعه میکردم اما قبل از اینکه این گروه بتواند وارد عملیات شود انقلاب به پیروزی رسید.
من در آن گردهمایی که سازمان فدایی در 19 بهمن اعلام کرده بود شرکت داشتم ولی سازمان آن را به تاریخ 21 بهمن منتقل کرد که با گردهمایی حمایت از دولت موقت بازرگان تداخل پیدا نکند. صبح روز 21 بهمن همانطور که گفته شد، هواداران فداییان دور و بر و داخل دانشگاه جمع شده بودند و تظاهرات بزرگی در جریان بود و زمانی که خبر برخورد مسلحانه در پادگان نیروی هوایی بین همافران و گارد جاویدان شنیده شد آن تظاهرکنندگان که ما هواداران فدایی بودیم و مردمی که از مناطق مختلفی میآمدند به هم پیوستیم و در شرق خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) به سمت نیروی هوایی حرکت کردیم. شعارها در حمایت از فداییان بود و شعاری که من هم تکرار میکردم «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» بود. در همین زمان من برای اولینبار چریکهای فدایی خلق را دیدم که با موتورسیکلت میان جمعیت آمده بودند. سر و صورت خود را بسته بودند و میخواستند به جمعیت قوت قلب بدهند. مردم هم در مناطق مختلف به دنبال چریکها به پادگانها و کلانتریها حملهرو شده بودند. درگیریها به سرعت در تهران گسترش پیدا میکرد و من با این رفقای هوادار فدایی به خیابانهای اطراف نیروی هوایی محله نظامیه و
قاسمآباد رفتیم. سعی میکردیم که بتوانیم کمکی کنیم. همان روز آیتالله خمینی اطلاعیه دیگری داد و از مردم خواست حکومت نظامی را رعایت نکنند و من هم به همراه هزاران نفر از مردم معمولی خیابانهای محله قاسمآباد را که در آن مستقر شده بودیم سنگربندی کردیم بدین ترتیب که دهها هزار کوکتلمولوتوف و بمب آتشزا ساختیم و روی پشتبامها جاسازی کردیم چون منتظر حمله گارد جاویدان بودیم که میگفتند برای سرکوب همافران خواهد آمد. در حال کشیک و گشتوگذار شب شد و آن شب را به نوبت کشیک دادیم و چند ساعتی را هم در کرسی منزل یکی از دوستان هوادار فدایی خوابیدیم که سروصدای حمله گارد جاویدان با تانک و نفربر بلند شد. ما رفتیم روی پشتبام و دیدیم مردم به طرف خیابان روی پشتبامها جمع شدهاند. تانکها و نفربرهای زرهی که میآمدند با مسلسل تیراندازی میکردند و مردم هم، هزاران نفر مرد و زن و کوچک و بزرگ که از قبل پرتاب کوکتلمولوتف را تمرین کرده بودند با آنها مقابله میکردند و کوکتلمولوتوفها را پایین میانداختیم. صحنه عجیبی بود. دهها هزار نفر از اینها روی تانکها میافتاد و گرمای وحشتناکی ایجاد میکرد و باعث میشد تانکها متوقف شوند و
گارد جاویدان تسلیم شوند و بیرون بیایند. مبارزه مردم این ستونها را متوقف کرد. من خودم یادم هست که چند نفر که از یک تانک بیرون میآمدند شعار میدادند و همافران آنها را به عنوان اسرای جنگی بردند. فردای آن روز جنگ و گریز و حمله به پادگانها ادامه پیدا کرد و در حالیکه ارتش اعلام بیطرفی کرده بود رژیم شاهنشاهی سرنگون شد. من و دوست طرفدار فدایی رفتیم به پادگان قصر فیروزه در جاده قدیم شمیران. آنجا سربازان داشتند فرار میکردند. اسلحهخانهها را باز گذاشته بودند و همگی ما حتی بچههای کوچک غنیمتهای جنگی گرفتیم. مسلسلهای ژ3 سنگین بود و از یک تعدادی بیشتر نمیشد خانه برد. من چند جعبه فشنگ پیدا کردم. یک کامیون هم پیدا کردم که سوییچ داشت و آنها را بار زدم و شروع کردم به رانندگی ولی نمیدانستم کجا میشود رفت. آن را رها کردم. در ضمن دیدم که یک ستون خیلی منظم دارد با کامیون و ماشین از اسلحهخانه خارج میشود گفتم اینها کی هستند؟ گفتند مبارزان کرد هستند که برنامهریزی قبلی کردند و دارند سلاحها را میبرند کردستان. بالاخره آن روز برگشتم منزل دیدم همه حتی پدر مسنام مسلح شده بودند. کمیتههای محله تشکیل شده بود و خیلی با
افتخار به صورت مسلح کشیک میدادیم. من شش ماه بعد از انقلاب در ایران بودم و آخر تابستان که میخواستم به آمریکا بازگردم، اعلام شد که اگر اسلحهها را تحویل ندهید مجازات اعدام دارد. آن چند تا اسلحه را که داشتم پس دادم و برگشتم.
افشین متینعسگری: موضوع صحبت من تأثیر جنبش مسلحانه دهه 1350 است بر جنبش دانشجویی خارج کشور؛ از سیاهکل تا انقلاب 57. در بخش اول صحبتم، خلاصهای از این موضوع را به استناد کتاب «کنفدراسیون: تاریخ جنبش دانشجویی خارج کشور» عرضه میکنم. در بخش دوم همین بحث را بهطور مشخصتر با ذکر تجربه خودم بهعنوان یکی از دانشجویان سیاسی خارج کشور مرور میکنم که میتوان آن را نوعی روایت تاریخی محسوب کرد. در کتاب کنفدراسیون من سعی کردم این نتیجهگیری کلی را مستند کنم که جنبش دانشجویی دهههای 1340 و 1350 پایگاه اجتماعی اپوزیسیون رادیکال ایران بود. همانطور که پروفسور آبراهامیان و دیگران نشان دادند، جنبش دانشجویی داخل کشور پایگاه اصلی عضوگیری و حمایت جنبش چریکی بود. من میخواهم بر این نکته پافشاری کنم که اپوزیسیون دانشجویی خارج کشور و بهخصوص بخش سازمانیافته آن در کنفدراسیون، پشت جبهه بسیار مهم جنبش چریکی بود که با بسیج دهها هزار دانشجو و متصلکردن آنان به سازمانهای سیاسی که با فداییان و مجاهدین تماس داشتند، حمایتهای بینالمللی مهمی برای مبارزان مسلح داخل ایران فراهم میکرد. سال 1349 که در بهمن آن واقعه
سیاهکل رخ داد، برای تمام اپوزیسیون ایران و ازجمله کنفدراسیون نقطه عطف مهمی بود. حدود 10 سال از تشکیل کنفدراسیون میگذشت؛ سازمانی که به صورت جبههای از سوی دانشجویان طرفدار جبهه ملی و جامعه سوسیالیستها به همراه حضور ضعیفتر حزب توده و عناصر ملیمذهبی مثل بنیصدر، قطبزاده و شریعتی پایهریزی شده بود. کنفدراسیون ابتدا قرار بود اتحادیهای ملی یعنی سازمان واحد جنبش دانشجویان ایرانی در داخل و خارج از کشور باشد و مثلا سازمان دانشجویان دانشگاه تهران که بیژن جزنی هم عضو آن بود، به کنفدراسیون پیوسته بود. همچنین کنفدراسیون قرار بود سازمانی قانونی باشد، ولی این طرح اولیه به هم خورد؛ زمانی که رژیم شاه در اوایل تا میانه دهه 1340 به سرکوب شدید اپوزیسیون قانونی پرداخت و آن را در داخل کشور از بین برد. بنابراین کنفدراسیون تنها تشکیلات سازمانیافته اپوزیسیون ایران بود که توانست در خارج کشور فعال باقی بماند. با توجه به اینکه نیمی از جمعیت دانشجویان ایران در آن زمان در خارج از کشور تحصیل میکردند، کنفدراسیون توانست یک پایه تودهای وسیع هم به دست آورد. در دهه 1340 کنفدراسیون در واکنش به سرکوب فزاینده در ایران و همچنین به
دلیل جبر سیاسی رادیکال و چپگرای جنبشهای دانشجویی بینالمللی، رادیکالتر شد؛ مثلا سازمان انقلابی که از حزب توده منشعب شده بود، با الهام از انقلابهای چین و کوبا به تبلیغ مبارزه مسلحانه در ایران میپرداخت که البته خود عملا نتوانست آن را انجام دهد، اما زمینه ذهنی را برای حمایت از این نوع مبارزه در کنفدراسیون آمادهتر کرد. سال 1349 کمی قبل از سیاهکل، در ماه ژانویه آن سال، ژنرال بهزادی، دادستان محاکمه گروه فلسطین، کنفدراسیون را سازمانی غیرقانونی اعلام کرد که اعضای آن با عطف به قانون ضدکمونیستی دوران رضاشاه میتوانستند به سه تا 10 سال زندان محکوم شوند. در این زمان کنفدراسیون فعالیتهایش را شدیدتر کرده بود، بهخصوص در دفاع از گروه فلسطین که اعضای دستگیرشده آن میخواستند برای تدارک مبارزه مسلحانه به فلسطین بروند. حدود یک ماه بعد از این تهاجم رژیم به کنفدراسیون، واقعه سیاهکل رخ داد و متعاقب آن دستگیریها و اعدامهای وسیع سال 1350 اتفاق افتاد که کنفدراسیون بهشدت برای افشا و مقابله با آنها وارد فعالیت شد. رهبری کنفدراسیون در این برهه تصمیم گرفت تهدید رژیم را نادیده بگیرد؛ تصمیمی که موفقیتآمیز بود؛ چون کنگره
سالانه کنفدراسیون که زمستان سال 1350 تشکیل شد، حدود هزار نفر شرکتکننده داشت و بزرگترین گردهمایی تاریخ کنفدراسیون بود. بنابراین در سال 1350 و بعد از نقطه عطف سیاهکل و بالاگرفتن مبارزه مسلحانه، جنبش دانشجویی خارج کشور منطبق با اپوزیسیون داخل کشور به سمت رادیکالیزهشدن حرکت کرد؛ با دفاع از فداییان و مجاهدین. در همین سال که جشنهای 2500ساله شاهنشاهی نیز برگزار شد، آیتالله خمینی نیز در بیانیه معروفی برای اولینبار اعلام کرد اسلام با سلطنت در تضاد است و همانجا از مبارزات دانشجویان داخل و خارج کشور دفاع کرد. در سالهای نیمه اول دهه 1350، به موازات بالاگرفتن مبارزه مسلحانه چریکی در ایران، حمایت از آن در جنبش دانشجویی خارج از کشور نیز بالا گرفت؛ بهویژه به این ترتیب که سازمانهای جبهه ملی خاورمیانه که در کنفدراسیون فعال بودند، با فداییان و مجاهدین در تماس مستقیم قرار داشتند و این تأثیر را در کنفدراسیون تشدید کردند. تا میانه دهه 1350 هواداران فداییان و مجاهدین به قویترین گرایش کنفدراسیون تبدیل شده بودند و این زمانی بود که در سالهای 1354 کنفدراسیون دچار انشعاب شد، تا حدی به دلیل رادیکالیزهشدن و به خصوص
تصویب منشور سرنگونی رژیم که همه خطوط کنفدراسیون با آن موافق نبودند. به دلیل انشعابات کنفدراسیون سازمانهای سیاسی فعال در آن، سازمانهای دانشجویی هوادار خود را ایجاد کردند که با هم در همکاری و ائتلاف بودند و در نتیجه تأثیر کیفی و کمی جنبش دانشجویی خارج از کشور بعد از انشعاب کنفدراسیون نهتنها ضعیف نشد بلکه باز هم بیشتر شد. در عین حال بحث و جدل بهخصوص بر سر مبارزه مسلحانه و نظرات جزنی و احمدزاده و انشعاب در سازمان مجاهدین بهشدت ادامه داشت، همانطور که در ایران و حتی در زندانها هم در جریان بود.
روایت تاریخی شخصی
حال کمی از تجربه خودم به عنوان یکی از دانشجویان خارج کشور میگویم. من درست در همین مقطع یعنی سال 1353 پس از تمامکردن دبیرستان در ایران به آمریکا آمدم و ساکن لسآنجلس شدم. در سالهای آخر دبیرستان تحت تأثیر جو کلی مملکت و همچنین تأثیرات خانوادگی و گذشته تودهای پدرم چپگرا شده بودم. کتابهای سیاسی غیرقانونی اگر به دستم میرسید میخواندم. کتابهای غیرقانونی انگلیسی را هم خوانده بودم. با سازمان و تشکیلاتی ارتباط نداشتم ولی از حضور جنبش چریکی مسلحانه آگاه بودم و مثل اکثر جوانان به آن سمپاتی داشتم و چریکها را قهرمان و انسانهایی فوقالعاده فداکار و شجاع میدانستم، ولی به نظر میرسید به نوعی با تودههای مردم در ارتباط نیستند و نخواهند توانست حرکت وسیعی را برای تحول سیاسی ایجاد کنند. وقتی که به آمریکا آمدم کنفدراسیون را از ایران میشناختم و به محض رسیدن به لسآنجلس به همراه یکی از اقوام که فعال کنفدراسیون بود به جلسات هفتگی خانه ایران کنفدراسیون رفتم که در حال انشعاب بود. من کموبیش و نه مستمر به جلساتی میرفتم که جبهه ملی خاورمیانه و هوادارن فداییان و مجاهدین مشترکا برگزار میکردند. در دانشگاه هم دوستانم
هواداران فدایی و مجاهدین بودند ولی خودم بیشتر به گروههای مطالعاتی مارکسیستی که حول و حوش جنبش دانشجویی بودند گرایش داشتم و با توجه به اینکه دائما مطالعه میکردم و رشته مطالعاتیام تاریخ بود، خودم را نوعی چپگرای مستقل محسوب میکردم و نه طرفدار سازمانهای سیاسی. در تابستان سال 1355 که حمید اشرف و بخش بزرگی از فداییان کشته شدند، برای تعطیلات تابستانی به ایران رفته بودم و آنجا یک دوست دانشجو پیدا کردم که طرفدار فداییان بود و از من خواست برایش متنی از مارکس را که به انگلیسی بود ترجمه کنم و من این کار را کردم. رفتم تایپ با ماشین تحریر را یاد گرفتم که دستنوشته بر جای نگذارم. در ضمن در همان تابستان برای آنکه با محیط کارگری از نزدیک آشنا شوم، رفتم در یک کارخانه به عنوان کارگر ساده کار گرفتم. بعد که به آمریکا برگشتم ساواک رفته بود منزل به دنبالم ولی من دیگر آنجا نبودم. در این زمان من طبیعتا با بحثهایی که بر سر مبارزه مسلحانه درگرفته بود خیلی بیشتر آشنا شده بودم و همانطور مثل قبل ضمن تحسین شجاعت خطمشی مسلحانه به هر حال متقاعد شده بودم که مبارزه چریکی به عنوان محور مبارزات مشی درستی نیست و به اصطلاح نمیتواند
موتور بزرگ مبارزه تودهای را به حرکت اندازد. در همین زمانها حرکتهای سیاسی پیشاانقلابی در ایران داشت بالا میگرفت. مشخص بود که فداییان و مجاهدین در رهبری آن نیستند. سال 1357 در اواخر پاییز زمانی که من یک ترم به پایان دوره لیسانس در رشته تاریخ داشتم، درس و مدرسه را رها کردم و به ایران برگشتم که به انقلاب که دیگر معلوم بود با شرکت وسیع مردمی همراه است بپیوندم. دوست هوادار فدایی را پیدا کردم و با او و برادرش که دبیرستانی بود و او هم هوادار فداییان بود (و بعدا اعدام شد و خود دوستم نیز زندانی شد) هر روز در تظاهرات خیابانی شرکت میکردیم. این دوست بعد از چند هفته شرکت در تظاهرات زمستان 57 به من پیشنهاد کرد که با یک گروه کوچک دانشجویی آشناست که در تدارک عملیات مسلحانه بودند و از من خواست به آنها ملحق شوم. من در آن زمان برای انجام این کار آمادگی ذهنی داشتم چون هر روز شاهد برخوردهای خیابانی و کشتهشدن مردم بیسلاح توسط ارتش بودم و فکر میکردم ما هم باید هر طوری که میتوانیم جواب خشونت روزمره رژیم را با قهر و خشونت بدهیم. ولی این گروه کوچک دانشجویی آماتور بود و اسلحه هم نداشت و میخواست بدون اسلحه بانک مصادره کند.
من که به اصطلاح انقلابی کتابی بودم، در آن زمان سعی میکردم برای این نوع فعالیت هم مطالب تئوری آماده کنم. رفته بودم کتابهای جلد سفید فداییان و جنگ چریکی کارلوس ماریگلا را از جلوی دانشگاه گرفته بودم و مطالعه میکردم اما قبل از اینکه این گروه بتواند وارد عملیات شود انقلاب به پیروزی رسید.
من در آن گردهمایی که سازمان فدایی در 19 بهمن اعلام کرده بود شرکت داشتم ولی سازمان آن را به تاریخ 21 بهمن منتقل کرد که با گردهمایی حمایت از دولت موقت بازرگان تداخل پیدا نکند. صبح روز 21 بهمن همانطور که گفته شد، هواداران فداییان دور و بر و داخل دانشگاه جمع شده بودند و تظاهرات بزرگی در جریان بود و زمانی که خبر برخورد مسلحانه در پادگان نیروی هوایی بین همافران و گارد جاویدان شنیده شد آن تظاهرکنندگان که ما هواداران فدایی بودیم و مردمی که از مناطق مختلفی میآمدند به هم پیوستیم و در شرق خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) به سمت نیروی هوایی حرکت کردیم. شعارها در حمایت از فداییان بود و شعاری که من هم تکرار میکردم «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» بود. در همین زمان من برای اولینبار چریکهای فدایی خلق را دیدم که با موتورسیکلت میان جمعیت آمده بودند. سر و صورت خود را بسته بودند و میخواستند به جمعیت قوت قلب بدهند. مردم هم در مناطق مختلف به دنبال چریکها به پادگانها و کلانتریها حملهرو شده بودند. درگیریها به سرعت در تهران گسترش پیدا میکرد و من با این رفقای هوادار فدایی به خیابانهای اطراف نیروی هوایی محله نظامیه و
قاسمآباد رفتیم. سعی میکردیم که بتوانیم کمکی کنیم. همان روز آیتالله خمینی اطلاعیه دیگری داد و از مردم خواست حکومت نظامی را رعایت نکنند و من هم به همراه هزاران نفر از مردم معمولی خیابانهای محله قاسمآباد را که در آن مستقر شده بودیم سنگربندی کردیم بدین ترتیب که دهها هزار کوکتلمولوتوف و بمب آتشزا ساختیم و روی پشتبامها جاسازی کردیم چون منتظر حمله گارد جاویدان بودیم که میگفتند برای سرکوب همافران خواهد آمد. در حال کشیک و گشتوگذار شب شد و آن شب را به نوبت کشیک دادیم و چند ساعتی را هم در کرسی منزل یکی از دوستان هوادار فدایی خوابیدیم که سروصدای حمله گارد جاویدان با تانک و نفربر بلند شد. ما رفتیم روی پشتبام و دیدیم مردم به طرف خیابان روی پشتبامها جمع شدهاند. تانکها و نفربرهای زرهی که میآمدند با مسلسل تیراندازی میکردند و مردم هم، هزاران نفر مرد و زن و کوچک و بزرگ که از قبل پرتاب کوکتلمولوتف را تمرین کرده بودند با آنها مقابله میکردند و کوکتلمولوتوفها را پایین میانداختیم. صحنه عجیبی بود. دهها هزار نفر از اینها روی تانکها میافتاد و گرمای وحشتناکی ایجاد میکرد و باعث میشد تانکها متوقف شوند و
گارد جاویدان تسلیم شوند و بیرون بیایند. مبارزه مردم این ستونها را متوقف کرد. من خودم یادم هست که چند نفر که از یک تانک بیرون میآمدند شعار میدادند و همافران آنها را به عنوان اسرای جنگی بردند. فردای آن روز جنگ و گریز و حمله به پادگانها ادامه پیدا کرد و در حالیکه ارتش اعلام بیطرفی کرده بود رژیم شاهنشاهی سرنگون شد. من و دوست طرفدار فدایی رفتیم به پادگان قصر فیروزه در جاده قدیم شمیران. آنجا سربازان داشتند فرار میکردند. اسلحهخانهها را باز گذاشته بودند و همگی ما حتی بچههای کوچک غنیمتهای جنگی گرفتیم. مسلسلهای ژ3 سنگین بود و از یک تعدادی بیشتر نمیشد خانه برد. من چند جعبه فشنگ پیدا کردم. یک کامیون هم پیدا کردم که سوییچ داشت و آنها را بار زدم و شروع کردم به رانندگی ولی نمیدانستم کجا میشود رفت. آن را رها کردم. در ضمن دیدم که یک ستون خیلی منظم دارد با کامیون و ماشین از اسلحهخانه خارج میشود گفتم اینها کی هستند؟ گفتند مبارزان کرد هستند که برنامهریزی قبلی کردند و دارند سلاحها را میبرند کردستان. بالاخره آن روز برگشتم منزل دیدم همه حتی پدر مسنام مسلح شده بودند. کمیتههای محله تشکیل شده بود و خیلی با
افتخار به صورت مسلح کشیک میدادیم. من شش ماه بعد از انقلاب در ایران بودم و آخر تابستان که میخواستم به آمریکا بازگردم، اعلام شد که اگر اسلحهها را تحویل ندهید مجازات اعدام دارد. آن چند تا اسلحه را که داشتم پس دادم و برگشتم.