بيچاره «گُرَزم»ها
احمد غلامی . سردبیر
اگرچه «گرزم» در شاهنامه نقش برجستهاي ندارد، از روزیخواران خوانِ شاه گشتاسب است، شخصيتي فرعي در داستان رستم و اسفنديار دارد و با عقل معاشانديش در خدمت او است؛ اما كاركرد سياسي و تاريخياش را همانگونه كه بايد، به سرانجام ميرساند. كاركردي كه براي او سرنوشتي مانند سرنوشت سلفش رقم ميزند. «جاماسب» هم منجم دربار است و سرنوشت شاهان را ظاهرا از ستارگان آسمان رج ميزند. رصد ستارگان دستاويزي است براي «عقل نيرنگباز» او تا كار ماشين قدرت گشتاسب را بهینه و عمرش را طولاني كند. اگر دربار گشتاسب را موتوری بزرگ بدانيم، دو تسمه نقاله، اين موتور را به حركت واميدارد؛ گرزم و جاماسب. گرزم نفس منفصل و جاماسب عقل منفصل گشتاسب هستند.
اين تسمهها در دولتهاي مدرن نيز كارايي دارند و نقش آنها به فراخور دموكراتيك و غيردموكراتيك بودن دولتها كاهش و افزایش ميیابد اما رنگ نميبازد. اين تسمهها در دولت مدرن احمدينژاد نقش مهمي ايفا ميكردند و در دولت اصلاحات بسيار كمرنگ شده بودند و در دولت هاشمي بيش از دولت روحاني كارايي داشتند. تسمهها موتورهاي كوچكي را راه مياندازند كه گردش موتور بزرگ بهواسطه آنها ميسر ميشود. نقش گرزم در شاهنامه كمدي و جاماسب تراژدي است. در شاهنامه فردوسي خاصه در داستان رستم و اسفنديار، گرزم و جاماسب مهم نيستند؛ مهم اسفنديار است كه با قدرت و بر قدرت است و دست آخر در دستيابي به قدرت ناكام ميماند.
گشتاسب، پدر اسفنديار، شاه جاهطلبي است كه قدر قدرت را ميداند و نیز ميداند که قدرت از آن كسي است كه بيش از همه به آن دچار باشد و شيفتهاش. او تاج را با كمك نظاميِ روميان از چنگ پدر (لهراسب) به در آورده و بر سر ميگذارد و پدر را بدون هرگونه تعارف و ترحمي به عبادتگاه تبعيد ميكند.
نگاه واقعبينانه گشتاسب به قدرت، او را از بدترين شرايط و بحرانها نجات ميدهد. نقش گرزم با اينكه براي او ابتدايي، اما مؤثر است. او همان چيزي را بر زبان ميآورد كه گفتن آن دور از شأن گشتاسب است. سخناني كه نشان زيادهطلبي و حرص و آز است. بهتر آن است اين سخنان از زبان گرزم باشد تا به اتوريته گشتاسب خللي وارد نشود و اگر در عمل كار به سرانجامي نيك رسيد، ثمرهاش برای شاه باشد و هزينه شكستش را راوي بدهد. در رمان برادران كارامازف، نوشته داستايوسكي،
اِسمِردياكُف، بار اين نقش را بر دوش ميكشد. آنتوان يكي از سه برادر كارامازفها، آرزوي مرگ پدر را دارد اما آن را بر زبان نميآورد. اسمردياكف، نوكر خانهزاد به اين خواسته برزباننيامده جامه عمل ميپوشاند و وقتي آنتوان به او معترض ميشود، با صراحت ميگويد: «من همان كاري را كردم كه تو آرزويش را داشتي!».
از اين رو است كه دستگيري و تبعيد اسفنديار نه از زبان گشتاسب كه از زبان گرزم بيرون ميآيد. در اينجا خواسته حداكثري گشتاسب كه همان كنارگذاشتن پسر از قدرت است، با خواسته حداقلی گرزم محقق ميشود. اسفنديار كه بعد از پيروزي بر دشمنان در انتظار قدرشناسي و جانشيني پدر بود، در كوهستاني در بند و قفل و زنجیر ميشود؛ اما نقش كليدي «گرزم»ها نه در پيروزي، كه در شكستهاست. آنجايي كه ادامه حيات دولت نياز به يك قرباني دارد. البته نقش گرزم در داستان رستم و اسفنديار به استعاره قرباني هم دست پيدا نميكند. او چون خائني است كه آگاهانه يا ناآگاهانه گشتاسب را فريب داده است. گشتاسب پس از شكست از تركان چين، جاماسب، عقل منفصل خود را فراميخواند تا راه چارهاي پيدا كند؛ اما راهي جز بازگشت اسفنديار وجود ندارد. او بايد بازگردد تا دوباره حيات دولت را احيا كند. اينجاست كه گشتاسب تظاهر ميكند كه بيهوده فريب گرزم را خورده است. اين همان نقش كليدي گرزم است كه از نقش اول او فراتر ميرود. جاماسب به كوهستان ميرود تا دل اسفنديار را نرم كند؛ اما پسري كه از پدر ركب خورده، سخت دل ميبازد. جاماسب هم نقش تاريخياش را بلد است. او راوي روايتهاي بسياري ميشود كه هيچكدام در اسفنديار كارگر نميافتد. دست آخر، آخرين تير عقل نيرنگباز خود را رها ميكند تا غيرت و جوانمردي پهلواني را بهواسطه اسارت خواهرانش در دست خاقان تركان چين تحريك كند. تير به هدف مينشيند و اسفنديار راهي نبرد ميشود. ابتدا بايد پدر را از كوهستان كه تركان محاصرهاش كردهاند، نجات دهد. اينجا نقطه عطف زندگي سياسي اسفنديار است كه بهراحتي نبايد از آن بگذرد، كه ميگذرد. اسفنديار در نزديكي كمينگاه نعش غرقه به خون گرزم را كه به دست دشمنان كشته شده ميبيند و دچار همان احساسي ميشود كه هر آدم معمولي ديگر ميشود؛ احساس لذت از ارضاي انتقام. احساسي كه مانع از دیدن پسِ پشت واقعي حقيقت میشود. از نظر اسفندیار، گرزم به چاهي در افتاد كه خود كنده بود. اشتباه اسفنديار نیز از همينجا آغاز ميشود. او خود را متفاوت از گرزم و جاماسب و گشتاسب ميداند، غافل از اينكه خود هم تسمهاي ديگر از ماشين قدرت است. گيرم چندي خاموش مانده باشد. اسفنديار بعد از نجات پدر و با وعده جانشيني او به فتح روييندژ به كشور تركان چين حمله ميكند. در آنجاست كه اسفنديار مراتب پهلواني را کنار ميگذارد و در قدرت، استحاله مييابد. بعد از بازگشت از روييندژ اسفنديار به نبرد با رستم ميرود. پهلواني نهچندان آموخته از قدرت و آميخته با آن. نبردي كه به شكستش ميانجامد. فردوسي چه هوشمندانه نقطه ضعف اسفنديار را در چشم او نهاده است؛ چشمي كه پس از ديدن تجربههاي بسيار از جنگ سياست درس نگرفت و چشمانش به نيرنگ و دسيسههاي قدرت ناگشوده ماند.
اگرچه «گرزم» در شاهنامه نقش برجستهاي ندارد، از روزیخواران خوانِ شاه گشتاسب است، شخصيتي فرعي در داستان رستم و اسفنديار دارد و با عقل معاشانديش در خدمت او است؛ اما كاركرد سياسي و تاريخياش را همانگونه كه بايد، به سرانجام ميرساند. كاركردي كه براي او سرنوشتي مانند سرنوشت سلفش رقم ميزند. «جاماسب» هم منجم دربار است و سرنوشت شاهان را ظاهرا از ستارگان آسمان رج ميزند. رصد ستارگان دستاويزي است براي «عقل نيرنگباز» او تا كار ماشين قدرت گشتاسب را بهینه و عمرش را طولاني كند. اگر دربار گشتاسب را موتوری بزرگ بدانيم، دو تسمه نقاله، اين موتور را به حركت واميدارد؛ گرزم و جاماسب. گرزم نفس منفصل و جاماسب عقل منفصل گشتاسب هستند.
اين تسمهها در دولتهاي مدرن نيز كارايي دارند و نقش آنها به فراخور دموكراتيك و غيردموكراتيك بودن دولتها كاهش و افزایش ميیابد اما رنگ نميبازد. اين تسمهها در دولت مدرن احمدينژاد نقش مهمي ايفا ميكردند و در دولت اصلاحات بسيار كمرنگ شده بودند و در دولت هاشمي بيش از دولت روحاني كارايي داشتند. تسمهها موتورهاي كوچكي را راه مياندازند كه گردش موتور بزرگ بهواسطه آنها ميسر ميشود. نقش گرزم در شاهنامه كمدي و جاماسب تراژدي است. در شاهنامه فردوسي خاصه در داستان رستم و اسفنديار، گرزم و جاماسب مهم نيستند؛ مهم اسفنديار است كه با قدرت و بر قدرت است و دست آخر در دستيابي به قدرت ناكام ميماند.
گشتاسب، پدر اسفنديار، شاه جاهطلبي است كه قدر قدرت را ميداند و نیز ميداند که قدرت از آن كسي است كه بيش از همه به آن دچار باشد و شيفتهاش. او تاج را با كمك نظاميِ روميان از چنگ پدر (لهراسب) به در آورده و بر سر ميگذارد و پدر را بدون هرگونه تعارف و ترحمي به عبادتگاه تبعيد ميكند.
نگاه واقعبينانه گشتاسب به قدرت، او را از بدترين شرايط و بحرانها نجات ميدهد. نقش گرزم با اينكه براي او ابتدايي، اما مؤثر است. او همان چيزي را بر زبان ميآورد كه گفتن آن دور از شأن گشتاسب است. سخناني كه نشان زيادهطلبي و حرص و آز است. بهتر آن است اين سخنان از زبان گرزم باشد تا به اتوريته گشتاسب خللي وارد نشود و اگر در عمل كار به سرانجامي نيك رسيد، ثمرهاش برای شاه باشد و هزينه شكستش را راوي بدهد. در رمان برادران كارامازف، نوشته داستايوسكي،
اِسمِردياكُف، بار اين نقش را بر دوش ميكشد. آنتوان يكي از سه برادر كارامازفها، آرزوي مرگ پدر را دارد اما آن را بر زبان نميآورد. اسمردياكف، نوكر خانهزاد به اين خواسته برزباننيامده جامه عمل ميپوشاند و وقتي آنتوان به او معترض ميشود، با صراحت ميگويد: «من همان كاري را كردم كه تو آرزويش را داشتي!».
از اين رو است كه دستگيري و تبعيد اسفنديار نه از زبان گشتاسب كه از زبان گرزم بيرون ميآيد. در اينجا خواسته حداكثري گشتاسب كه همان كنارگذاشتن پسر از قدرت است، با خواسته حداقلی گرزم محقق ميشود. اسفنديار كه بعد از پيروزي بر دشمنان در انتظار قدرشناسي و جانشيني پدر بود، در كوهستاني در بند و قفل و زنجیر ميشود؛ اما نقش كليدي «گرزم»ها نه در پيروزي، كه در شكستهاست. آنجايي كه ادامه حيات دولت نياز به يك قرباني دارد. البته نقش گرزم در داستان رستم و اسفنديار به استعاره قرباني هم دست پيدا نميكند. او چون خائني است كه آگاهانه يا ناآگاهانه گشتاسب را فريب داده است. گشتاسب پس از شكست از تركان چين، جاماسب، عقل منفصل خود را فراميخواند تا راه چارهاي پيدا كند؛ اما راهي جز بازگشت اسفنديار وجود ندارد. او بايد بازگردد تا دوباره حيات دولت را احيا كند. اينجاست كه گشتاسب تظاهر ميكند كه بيهوده فريب گرزم را خورده است. اين همان نقش كليدي گرزم است كه از نقش اول او فراتر ميرود. جاماسب به كوهستان ميرود تا دل اسفنديار را نرم كند؛ اما پسري كه از پدر ركب خورده، سخت دل ميبازد. جاماسب هم نقش تاريخياش را بلد است. او راوي روايتهاي بسياري ميشود كه هيچكدام در اسفنديار كارگر نميافتد. دست آخر، آخرين تير عقل نيرنگباز خود را رها ميكند تا غيرت و جوانمردي پهلواني را بهواسطه اسارت خواهرانش در دست خاقان تركان چين تحريك كند. تير به هدف مينشيند و اسفنديار راهي نبرد ميشود. ابتدا بايد پدر را از كوهستان كه تركان محاصرهاش كردهاند، نجات دهد. اينجا نقطه عطف زندگي سياسي اسفنديار است كه بهراحتي نبايد از آن بگذرد، كه ميگذرد. اسفنديار در نزديكي كمينگاه نعش غرقه به خون گرزم را كه به دست دشمنان كشته شده ميبيند و دچار همان احساسي ميشود كه هر آدم معمولي ديگر ميشود؛ احساس لذت از ارضاي انتقام. احساسي كه مانع از دیدن پسِ پشت واقعي حقيقت میشود. از نظر اسفندیار، گرزم به چاهي در افتاد كه خود كنده بود. اشتباه اسفنديار نیز از همينجا آغاز ميشود. او خود را متفاوت از گرزم و جاماسب و گشتاسب ميداند، غافل از اينكه خود هم تسمهاي ديگر از ماشين قدرت است. گيرم چندي خاموش مانده باشد. اسفنديار بعد از نجات پدر و با وعده جانشيني او به فتح روييندژ به كشور تركان چين حمله ميكند. در آنجاست كه اسفنديار مراتب پهلواني را کنار ميگذارد و در قدرت، استحاله مييابد. بعد از بازگشت از روييندژ اسفنديار به نبرد با رستم ميرود. پهلواني نهچندان آموخته از قدرت و آميخته با آن. نبردي كه به شكستش ميانجامد. فردوسي چه هوشمندانه نقطه ضعف اسفنديار را در چشم او نهاده است؛ چشمي كه پس از ديدن تجربههاي بسيار از جنگ سياست درس نگرفت و چشمانش به نيرنگ و دسيسههاي قدرت ناگشوده ماند.