|

نیویورک و فقرایش

ممدانی چگونه در حال نجات لیبرالیسم است؟

زهران ممدانی با پیروزی قاطع در انتخابات شهرداری نیویورک، صحنه سیاست شهری را دگرگون کرد و موجی از واکنش‌ها را برانگیخت. برای بسیاری از ساکنان شهر، این پیروزی پاسخی مستقیم به دهه‌ها فقر، اجاره‌های افسارگسیخته و سیاست‌های مبتنی بر بازار آزاد کاملا رهاشده بود؛ اما در سوی دیگر، نئولیبرال‌های آمریکایی با لحنی سوگوارانه و مملو از هشدار به رویارویی آن رفتند. برای این طیف‌ها، پیروزی ممدانی نشانه‌ای از «واژگونی نظم لیبرالی به نظم کمونیستی» بود. براساس توصیف آنها نظم لیبرالی منابع عمومی را به منطق بازار واگذار کرده و فقر را مسئله‌ای فردی ‌انگاشته است. در نتیجه شهردار جوان در جایگاه دشمن لیبرالیسم قرار گرفت. اما به شکل تاریخی او -اصلا- در این مسیر تنها نبوده است.

نیویورک و فقرایش

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

سامان صفرزائی: «... همه اینها اندوه‌بار است؛ اما نه به اندوه سرگردانی در کوچه و خیابانی که در آن‌ سرپناه هست و تختخواب و هزاران خفته، اما تو، موجودی بی‌خانه و رانده‌شده، سهمی نداری».

بارنابی روج و دوران سخت/ چارلز دیکنز/ 1876

زهران ممدانی با پیروزی قاطع در انتخابات شهرداری نیویورک، صحنه سیاست شهری را دگرگون کرد و موجی از واکنش‌ها را برانگیخت. برای بسیاری از ساکنان شهر، این پیروزی پاسخی مستقیم به دهه‌ها فقر، اجاره‌های افسارگسیخته و سیاست‌های مبتنی بر بازار آزاد کاملا رهاشده بود؛ اما در سوی دیگر، نئولیبرال‌های آمریکایی با لحنی سوگوارانه و مملو از هشدار به رویارویی آن رفتند. برای این طیف‌ها، پیروزی ممدانی نشانه‌ای از «واژگونی نظم لیبرالی به نظم کمونیستی» بود. براساس توصیف آنها نظم لیبرالی منابع عمومی را به منطق بازار واگذار کرده و فقر را مسئله‌ای فردی ‌انگاشته است. در نتیجه شهردار جوان در جایگاه دشمن لیبرالیسم قرار گرفت. اما به شکل تاریخی او -اصلا- در این مسیر تنها نبوده است.

 روزولت بر صلیبی سرخ

در دوران «نیو دیل New Deal»، مجموعه‌ای از نیروهای راست‌گرا -برخی پوشیده در لباس نهادهای ظاهرا لیبرال جریان اصلی- حملاتی گستاخانه و افتراآمیز علیه فرانکلین دلانو روزولت، برجسته‌ترین چهره لیبرال آن عصر، به‌ راه انداختند و او را به کمونیست‌بودن یا حتی هواداری از نازی‌ها متهم کردند. نیو دیل مجموعه‌ای از برنامه‌ها و اصلاحات اقتصادی بود که روزولت در دهه ۱۹۳۰ برای مقابله با رکود بزرگ اجرا کرد. این طرح با ایجاد اشتغال، تنظیم بازارها و گسترش حمایت‌های اجتماعی، نقش دولت را در ساماندهی اقتصاد تقویت کرد و بنیان دولت رفاه مدرن آمریکا را شکل داد. ویلیام راندولف هرست، غول رسانه‌ای که زمانی از حامیان روزولت بود و بعدها به دشمن سرسخت او بدل شد، نیو دیل را «معامله خام» نامید، خبرنگارانش را مأمور کرد تا در دانشگاه‌ها «استادان صورتی» را افشا کنند و در سال ۱۹۳۶ روزولت را «نامزد منتخب استالین» معرفی کرد. این کارزار گسترده که از امپراتوری رسانه‌ای سراسری هرست تغذیه می‌شد، ایده «عروسک بلشویکی»‌بودن روزولت را وارد فضای عمومی کرد. به‌همین‌ترتیب پدر چارلز کاگلین، کشیش رادیویی پوپولیست که زمانی از نیو دیل حمایت می‌کرد، از روزولت برید و او را «دروغگو و کمونیست» خواند و متهمش کرد که به سوی سوسیالیسم بین‌المللی گرایش دارد. دموکرات‌های محافظه‌کار نیز به این حملات رنگ‌وبوی کمونیستی بخشیدند. ال اسمیت، فرماندار پیشین نیویورک و نامزد حزب دموکرات در انتخابات ۱۹۲۸، در سخنرانی سال ۱۹۳۶ هشدار داد که «نمی‌توان سوسیالیسم یا کمونیسم را با دموکراسی آمریکایی آمیخت». او نیو دیل را نوعی جمع‌گرایی بیگانه تصویر می‌کرد و با خشم اعلام کرد که حلقه مشاوران روزولت «ردای کلیسا را دزدیده‌اند تا کار شیطان را انجام دهند» و در پوشش نام‌های محترمی مانند جفرسون و جکسون درواقع خود را پشت چهره نورمن توماس، کارل مارکس یا لنین پنهان کرده‌اند. در همین راستا، لیگ آزادی آمریکا -ائتلافی ضد نیو دیل که اسمیت نیز عضو آن بود- جزوه‌هایی منتشر کرد که سیاست‌های روزولت را «سوسیالیسم فابیانی Fabian Socialism» و حمله‌ای پنهان به قانون اساسی می‌خواند. یکی از نشریات انجمن، روزولت را بی‌پرده «سوسیالیست فابیانی» نامید که طرح‌های جمع‌گرایانه را زیر شعارهای بی‌ضرری مانند «عدالت اجتماعی» و «نیو دیل» پیش می‌برد. جان جی. راسکوب، هم‌بنیان‌گذار انجمن، پا را فراتر گذاشت و از «نفوذ عناصر کمونیستی» در نیو دیل شکایت کرد. سیاست‌مداران جمهوری‌خواه نیز مشتاقانه این حملات را تکرار کردند. رابرت اف. ریچ، نماینده کنگره، و سناتورها سمیون فس و توماس دی. شال، پیوسته روزولت را به سوسیالیسم و کمونیسم متهم می‌کردند. شال به‌ویژه حملاتی زهرآگین داشت: او روزولت را با شیطان قیاس می‌کرد، برنامه‌های اصلاحی او را ذاتا کمونیستی می‌نامید و حتی او را با هیتلر و موسولینی در یک ردیف قرار می‌داد و ادعا می‌کرد که رئیس‌جمهور در پی نابودی کامل صنعت خصوصی است. به این‌ شکل، در خیال تب‌زده مخالفان نیو دیل، روزولت به‌ طور هم‌زمان هم کمونیست بود و هم فاشیست. هرچند لقب لنینیست کمتر شنیده می‌شد، اما پیونددادن او با بلشویسم امری رایج بود؛ همانند اتهام هرست که روزولت را «انتخاب شخصی استالین» می‌خواند. کارخانه‌های پروپاگاندای آن دوره نیز مدام کارشناسانی تولید می‌کردند تا این ادعاها را پشتیبانی کنند. الیزابت دیلینگ، چهره شناخته‌شده کمونیست‌ستیزی، کتاب «پرونده سرخ روزولت» را در ۱۹۳۶ منتشر کرد؛ مجموعه‌ای از اتهامات ساختگی درباره ارتباطات کمونیستی در دولت روزولت. این کتاب که عملا «جعبه ابزار شبه‌علمی» برای نفرت‌پراکنان ضد نیو دیل بود، ایده وجود «پرونده سرخ» درباره روزولت را در میان فعالان راست‌گرا رواج داد.

پاسخ روزولت: ایستادگی و روشنگری

رویکرد روزولت در برابر این تهمت‌ها قاطع و روشن‌گرانه بود. او در سخنرانی سپتامبر ۱۹۳۶ در سیراکیوز، این نوع کمونیست‌هراسی را «لولوی ساختگی» انتخاباتی نامید و تأکید کرد که «کمونیسم موضوع اختلاف میان دو حزب اصلی نیست». او آشکارا «حمایت هر مدافع کمونیسم یا هر ایسم بیگانه‌ای که قصد تغییر دموکراسی آمریکایی را داشته باشد» رد کرد و تصریح کرد که هدف او «نجات سرمایه‌داری آمریکایی» است، نه جایگزینی آن. با رد حمایت تندروها و تمایزگذاری میان سیاست‌های خود و دیکتاتوری کمونیسم شوروی، روزولت بی‌اساس‌بودن این اتهامات را آشکار کرد. با این‌ حال اینکه چنین اتهامات بی‌پایه‌ای از سوی شخصیت‌های پرنفوذ -از غول‌های رسانه‌ای و ستارگان رادیو گرفته تا نمادهای دیرینه حزب دموکرات و نمایندگان کنگره-مطرح می‌شد، نشان می‌دهد نیروهای راست‌گرا (که اغلب خود را میهن‌دوست واقعی یا لیبرال‌های راستین معرفی می‌کردند) تا کجاها که برای بی‌اعتبارکردن روزولت پیش نرفتند. آنان با سوءاستفاده از هراس عمومی درباره کمونیسم و حتی فاشیسم، معمار اصلی بهبود اقتصادی و احیای دموکراسی را متهم می‌کردند که گویا پنهانی با استبداد خونین در مسکو یا برلین همدست است. این حملات بی‌اساس نتوانست پیروزی قاطع روزولت در انتخابات ۱۹۳۶ را متوقف کند، اما پیش‌درآمدی بود بر تاکتیک‌های کمونیست‌ستیزی پرنفوذی که دهه‌ها در سیاست آمریکا استمرار یافت. این تهمت‌ها از سوی ارتشی که وظیفه‌اش «لکه‌دارکردن» به هر روشی بود تنها میراث ماندگار روزولت را روشن‌تر می‌کنند: او رهبری دموکراتیک بود که افراطیانی که خود را در زبان آزادی پنهان می‌کردند، او را «تمامیت‌خواه» می‌نامیدند، حال آنکه او ستون‌های دموکراسی آمریکا را استوارتر کرد.

 فقر در آمار: وضعیت اضطراری چهار دهه‌ای نیویورک

90 سال از آن روزگار می‌گذرد؛ حالا زیر برق و جلای ظاهری شهر نیویورک زخمی کهنه و رو به گسترش نهفته است؛ همه‌گیری فقر که در طول پنج دهه در ساختار شهر ریشه دوانده، خود را با اقتصاد تطبیق داده اما هرگز عقب ننشسته است. نرخ رسمی فقر در این شهر از دهه ۱۹۸۰ تاکنون حدود ۱۸ تا ۲۱ درصد باقی مانده؛ رقمی که در ظاهر ثابت است اما درواقع رنج عمیق‌تر و نابرابری جغرافیایی شدیدتری را پنهان می‌کند. در سال ۱۹۸۰ حدود ۲۰ درصد نیویورکی‌ها زیر خط فقر فدرال بودند و بیش از 40 سال بعد، این رقم تقریبا تغییر نکرده و در سال ۲۰۲۳ حدود ۱۸ درصد اعلام شده است؛ یعنی حدود 1.5 میلیون نفر، بیش از کل جمعیت فیلادلفیا. اما آمارهای رسمی عمق بحران را پنهان می‌کنند. در سال ۲۰۲۵ «ردیاب فقر» متعلق به بنیاد رابین‌هود -ابزاری دقیق‌تر که هزینه‌ زندگی در نیویورک و شاخص‌های دشواری مادی را لحاظ می‌کند- نشان داد که براساس داده‌های ۲۰۲۳، یک‌چهارم نیویورکی‌ها، یعنی ۲۵ درصد، در فقر زندگی می‌کنند و فقر کودکان به بالاترین سطح تاریخی رسیده است. این اعداد صرفا نشانه بحران‌های لحظه‌ای نیستند؛ فراتر از آن و به شکلی تراژیک بیانگر محرومیتی خونین و مزمن‌اند که در تاروپود اقتصاد شهری تنیده شده است. گرسنگی یکی از آشکارترین و دردناک‌ترین جلوه‌های این بحران است. در سال ۲۰۲۲ حدود ۱.۲ میلیون نفر (۱۴.۶ درصد) ناامنی غذایی را تجربه کردند و یک سال بعد تخمین زده شد که این رقم به حدود ۱۶.۸ درصد افزایش یافته است. در بخش‌هایی از برانکس، شمال منهتن و نقاطی از بروکلین، بیش از ۳۰ درصد ساکنان دسترسی مطمئن به غذا ندارند. تورم غذایی شهر نیز فشار را تشدید کرده: میان سال‌های ۲۰۱۲ تا ۲۰۲۳ قیمت مواد غذایی در منطقه متروی نیویورک ۵۶ درصد افزایش یافت، بسیار فراتر از میانگین ملی. پیامدهای این بحران گاه مرگبار هستند، هرچند به‌ندرت در قالب عباراتی مانند «مرگ بر اثر گرسنگی» بیان می‌شوند. در سال ۲۰۲۲، ۲۳۵ نفر در نیویورک بر اثر کم‌خونی -ازجمله کم‌خونی ناشی از فقر آهن که با سوءتغذیه تشدید می‌شود- جان باختند. مرگ ناشی از «سوءتغذیه پروتئین-انرژی» معمولا کمتر شمارش می‌شود یا در دسته‌های کلی‌تر پنهان می‌ماند. میان سالمندان و افراد کم‌درآمد، سوءتغذیه می‌تواند بیماری‌های کشنده‌ای مانند نارسایی قلب یا عفونت را سرعت بخشد، اما این پیوندهای علّی به‌ندرت در بحث‌های سیاست‌گذاری مطرح می‌شود. از رابطه میان فقر و مرگ‌ومیر در حوزه‌ سلامت بیشتر خون می‌چکد. پژوهش‌ها نشان می‌دهد که بیمه‌نبودن در آمریکا خطر مرگ را حدود ۴۰ درصد افزایش می‌دهد. بنا بر مدل‌سازی‌های ملی، سالانه حدود ۴۵ هزار آمریکایی صرفا به دلیل نداشتن بیمه یا دسترسی دیرهنگام به درمان می‌میرند. در شهری پرهزینه مانند نیویورک، منطق بی‌رحمانه است: بدون پوشش بیمه، درمانی وجود ندارد. همین واقعیت بود که موجب ایجاد برنامه‌هایی مانند NYC Care ان‌وای‌کر شد-برای زنده‌نگه‌داشتن کسانی که بازار سلامت آنها را نادیده می‌گیرد. با این حال، مرگ‌های قابل‌پیشگیری همچنان در سطحی نگران‌کننده رخ می‌دهد؛ فقیرترین نیویورکی‌ها جوان‌تر، بیمارتر و بیشتر از همتایان ثروتمندشان بر اثر بیماری‌های قابل درمان جان می‌بازند. هیچ‌جا پوسیدگی ساختار اجتماعی شهر به اندازه بحران اعتیاد و مرگ‌ومیر ناشی از مواد مخدر آشکار نیست. در سال ۲۰۲۳، سه هزارو 46 نفر در نیویورک بر اثر اووردوز جان باختند، بدترین رقم ثبت‌شده تا امروز. عامل اصلی: فنتانیل. این تراژدی‌ها منفرد نیستند؛ حاصل تلاقی چندین شکست‌اند: اقتصادی که یأس تولید می‌کند، بازار مسکنی که بی‌ثباتی می‌آفریند، نظام درمانی‌ای که پر از شکاف است و نظام قضائی‌ای که اعتیاد را جرم می‌داند نه وضعیت اضطراری سلامت عمومی. سپس مسئله بی‌خانمانی بیداد می‌کند. در آگوست ۲۰۲۵، شمار روزانه افراد حاضر در پناهگاه‌های شهر به حدود ۱۰۱ هزار نفر رسید، بیشترین رقم در تاریخ معاصر نیویورک. این آمار شامل نه هزاران نفری که در قطارها، پارک‌ها و پیاده‌روها می‌خوابند می‌شود، نه خانواده‌هایی که در آپارتمان‌های شلوغ چندخانواری «دوبله یا سه‌لایه» زندگی می‌کنند و نه کسانی که برای پرداخت اجاره از وعده‌های غذایی خود می‌زنند. در بسیاری از محله‌های کم‌درآمد، اجاره بیش از ۳۰ درصد-و گاهی بیش از ۵۰ درصد-از درآمد خانوار را می‌بلعد. این خشونتی خاموش است: خشونتی بی‌هیاهو که فقط انباشته می‌شود و غیظ روی غیظ می‌آورد، اضطراب مزمن، اخطارهای تخلیه، داروهایی که در دسترس نیست و صف‌های طولانی غذا. عفونت در اوج است. آنچه از این اعداد برمی‌آید یک رکود دوره‌ای نیست، حقیقت آن است که بحران استطاعت‌پذیری مانند فاجعه‌ای خزنده‌وار عمل می‌کند. پیامدهای اخلاقی و سیاسی این وضعیت عظیم‌اند. این همان پس‌زمینه‌ای است که زهران ممدانی در سال ۲۰۲۵ بر بستر آن کارزار خود برای انتخابات شهرداری را آغاز کرد و همین شرایط به سخنان او نیرویی عاطفی و ملموس بخشید. هنگامی که او می‌گفت «نیم میلیون کودک هر شب گرسنه به خواب می‌روند»، اغراق نمی‌کرد؛ وضعیتی واقعی و قابل اندازه‌گیری را توصیف می‌کرد؛ وضعیتی که رهبران شهر دهه‌ها با آن کنار آمده‌اند. ممدانی در گردهمایی‌های انتخاباتی در کویینز و منهتن، داستان‌های ویران‌کننده‌ای روایت می‌کرد که در دل آنها فقر را نه شکست فردی که محصول رهاشدگی سیاسی می‌دانست. بیرون بیمارستان المهرست، او از «وسلی» گفت، مردی که روزانه چهار ساعت از پنسیلوانیا به نیویورک رفت‌وآمد می‌کند چون توان سکونت در شهری را که در آن کار می‌کند ندارد. این تصویر گزنده و فراموش‌نشدنی است: کارگری نیویورکی که از شهرش تبعید شده و روزانه مجازاتی خاموش برای زنده‌ماندن تحمل می‌کند. در شب انتخابات، ممدانی خواستار ثابت‌ماندن اجاره برای بیش از دو میلیون مستأجر واحدهای «اجاره تثبیت‌شده» شد، درخواستی که پیامی روشن برای توسعه‌دهندگان و مالکان داشت. موضع او نشان می‌داد که بحران مسکن در نگاه او مسئله‌ای منفرد نیست، بلکه سنگ بنای «اقتصاد سیاسی رنج» است. او گفت: «این عصر، عصری خواهد بود که اجاره‌ها را فریز می‌کند». جمله‌ای که در گوش مستأجران خسته و درمانده مانند وعده نفسی تازه طنین انداخت. اما ممدانی به مسکن محدود نماند. گرسنگی، بی‌خانمانی، حمل‌ونقل، اعتیاد و مراقبت از کودک، اینها نه حاشیه سخنرانی‌های او، بلکه جوهره‌اش بودند. او این مسائل را هم به فوریت اخلاقی و هم به راهبرد سیاسی پیوند می‌داد و بی‌امان تأکید می‌کرد که ریاضت اقتصادی و نابرابری، انتخاب‌های دولت‌هاست و این انتخاب‌ها را می‌توان تغییر داد. نکته مهم آنکه ممدانی این بحران‌ها را منفرد و طبیعی نمی‌دید؛ آنها را واگیر توصیف می‌کرد، مسائلی که اگر نادیده گرفته شوند، می‌پوسند و گسترش می‌یابند. بی‌خانمانی به بیماری روانی درمان‌نشده می‌انجامد، گرسنگی توان کودکان را تحلیل می‌برد و عملکرد آموزشی آنها را کاهش می‌دهد، مرگ‌های ناشی از اووردوز خانواده‌ها را در سوگی همیشگی فرومی‌برد و دیگران را به مرز یأس می‌رساند. اینها فقط بحران‌های انسانی نیستند؛ «بمب‌های ساعتی سیاسی»اند. در چنین زمینه‌ای، درخواست ممدانی برای ایجاد «اداره ایمنی اجتماعی»-نهادی متمرکز بر درمان اعتیاد، حمایت مسکن و سلامت روان، نه پلیس‌محوری-اصلا ابتکاری رادیکال نبود، فقط و فقط نوعی مراقبت اورژانسی بود که سال‌های آزگار به تعویق افتاده بود. پیام روشن است: نمی‌توان با بازداشت‌کردن، فقر را از میان برد؛ باید آن را درمان کرد، علتش، نشانه‌هایش و پیامدهای اجتماعی‌اش. تا پاییز ۲۰۲۵، کارزار ممدانی توانسته بود گرسنگی برای دگرگونی را هم به دیگر گرسنگی گرسنگان بیفزاید، گرایشی فراتر از سیاست‌ورزی سنتی چپ و راست. هوادارانش او را چپ رادیکال نمی‌دیدند؛ او را کسی می‌دیدند که حاضر است چیزی را بر زبان آورد که دیگران از دیدنش سر باز می‌زنند. او «فقر بی‌آبروی» شهرش را هجی کرد.

 دیدن نادیده‌ها: سیاست بصری فقر شهری

سال 2014 در شهری غرق در نورپردازی‌ها و تبلیغات دیجیتال، آندرس سرانو پروژه عکاسی مبهوت‌کننده‌ای را آغاز کرد: او بی‌خانمان‌ها را صاحب بیلبورد کرد. پروژه او عنوان «ساکنان نیویورک» پنل‌های تبلیغاتی ایستگاه‌های مترو، کیوسک‌های تلفن و پیاده‌روهای ویلج غربی را-جاهایی که معمولا محل نمایش کالاهای آرایشی، فناوری یا املاک‌اند-به تصرف خود درآورد. پرتره‌های سرانو، به‌جای فروش رؤیا، رهگذران را وادار کرد با واقعیتی چرک‌کرده روبه‌رو شوند که اغلب از آن با شتاب و اضطراب می‌گریزند. چهره‌ها جدی، هوشیار، فرسوده و کاملا حاضر بودند. سرانو می‌گفت: «می‌بینم مردم فقط می‌دوند و می‌گذرند، اما حالا تماشاگرانی در اسارت‌اند. نمی‌توانند این عکس‌ها را نبینند». سرانو هرگز سوژه‌هایش را بی‌خانمان ننامید؛ آنها برای او ساکنان بودند. او در سرمای گزنده زمستان و با دوربین ۴×۵ از آنها عکاسی کرد و برای هر عکس مانند ورود به خانه کسی اجازه گرفت. خیابان، نشیمن آنها بود، آشپزخانه‌شان، پناهگاهشان. از میان بیش از صد پرتره، 35 عکس برگزید، هرکدام رویارویی‌ای با شکست شهر در مسکن دادن به مردم خودش. اینها انتزاع نبودند؛ انسان‌هایی بودند که همین‌جا، همین حالا، زیر سایه برج‌ها و بیلبوردها زندگی می‌کردند. نتیجه، احساساتی‌گری نبود؛ شهادتی ساختاری بود. مانند عکاسان دوران رکود بزرگ که الهام‌بخش او بودند، سرانو از دوربین نه فقط برای ثبت رنج، بلکه برای «افشای شرایطی» استفاده کرد که این رنج را تولید می‌کرد. ساکنان نیویورک زیرساخت زیبایی‌شناختی شهر را به بوم وجدان بدل کرده و پرسشی ساده مطرح کردند: می‌توان مدنیتی تولید کرد که در آن همسایگان هم وجود دارند؟ همین پرسش به نمایشگاه «بهای انسانی: بلای مواد مخدر در آمریکا» در مرکز مستند برانکس در سال ۲۰۲۱ روح بخشید. این نمایشگاه که در جنوب برانکس-یکی از مناطقی که بیش از همه از مرگ‌های ناشی از اووردوز و فقر آسیب دیده-برپا شد، آثار جیمز نکتوی، جفری استاکبریج و مارک ای. ترنت را به نمایش گذاشت. اینها پرتره‌های گذرا نبودند؛ حاصل سال‌ها عکاسی دشوار، نزدیک و دردناک بودند؛ ثبتی طولانی از ویرانی اعتیاد. در یکی از تصاویر، زن جوانی را می‌بینیم که به دیوار سفید تکیه داده و عبارت «BABY GIRL» پشت سرش با ماژیک نوشته شده. خط چشمش پخش شده، تیشرتش با نگین‌های ارزان تزئین شده و نگاهش نیمه‌سرکش و نیمه‌فرسوده است. این لقب در این زمینه بی‌رحمانه است؛ او دختر کسی است، اما شهر او را به یک عدد تقلیل داده. قاب سرد و ساکت است، اما فریاد می‌زند. در عکس دیگری-سیاه‌وسفید-زنی روی تخت زندان جمع شده، مچش با بندی پلاستیکی بسته شده. دستش را روی پای زندانی دیگری گذاشته است. زیر تخت: یک پاکت آبمیوه، یک لیوان یونولیتی، یک بسته شکر؛ ابزارهای حبس، نه درمان. قاب تنگ است؛ بیننده را وامی‌دارد با بدن، خستگی و ژست‌های کوچک انسانی روبه‌رو شود، ژست‌هایی درون ماشینی ساخته‌شده برای تنبیه. این تصاویر تنها رنج فردی را ثبت نمی‌کنند؛ آنها اقتصاد سیاسی‌ای را آشکار می‌کنند که این رنج را می‌سازد. اعتیاد درمان نمی‌شود؛ تلنبار می‌شود. آن‌سو هم فقر حل نمی‌شود، به تلخی جرم‌انگاری می‌شود. در این ایده بصری، فقر چون هاری عمل می‌کند-نه به‌طور استعاری، بلکه واقعا: در ریه‌ها، معده‌ها، رگ‌ها، دیوارها، خانواده‌ها و سیاست رسوخ می‌کند. فقر وضعیتی است ساخته‌شده با طراحی. مستند «میلیونر زاغه‌‌نشین» (۲۰۲۳)، که خانواده‌هایی مانند خانواده براوو را در سانست‌پارک دنبال می‌کند، این پیوند را آشکارتر می‌کند. براووها در آپارتمانی دوخوابه با اجاره تثبیت‌شده زندگی می‌کنند که سقف حمام آن فروریخته و کپک از دل گچ‌رنگ‌شده بیرون زده است. پسرشان، نیتن، آسم دارد و به دستگاه تنفسی نیاز دارد. پزشک بیماری او را به کپک و سوسک‌های خانه مرتبط می‌داند. صاحبخانه تعمیر نمی‌کند. خانواده با آب جوشیده روی اجاق حمام می‌کنند. در ماه هزار و 200 دلار می‌پردازند. این غفلت تصادفی نیست؛ تاکتیک است. ارزش این آپارتمان در قابل‌زندگی بودنش نیست؛ در این است که اگر مستأجران رانده شوند، می‌تواند به واحدی سه‌هزار تا پنج‌هزار دلاری تبدیل شود. این «مدل قانونی» کسب‌وکار است: تعمیر را به تعویق بینداز، مستأجر فقیر را خسته کن تا برود، قیمت را بالا ببر. خانواده براوو فقط قربانی نیستند؛ ابزار فشارند. قوی‌ترین صحنه فیلم زمانی است که سامانتا براوو، دختری که به‌تازگی بالغ شده، در برابر «هیئت دستورالعمل‌های اجاره» شهادت می‌دهد. او از سال‌ها آزار، تهدید و خرابی سیستم‌های گرمایشی می‌گوید. اطراف او دیگر مستأجران-عمدتا سیاه‌پوست و لاتین-در انتظار نوبت نشسته‌اند. بیرون، توسعه‌دهندگان برای تغییرنکردن سیستم، پول به سیاست شهری تزریق می‌کنند. سقف در حال پوسیدن است و حکمرانی نیز. آنچه «میلیونر زاغه‌نشین»، «ساکنان نیویورک» و «بهای انسانی» را به هم پیوند می‌دهد، این است که هیچ‌یک اجازه نمی‌دهند فقر به‌عنوان شکست فردی تصویر شود. ماجرا اصلا داستان بدشانسی نیست؛ ماجرا روایت‌هایی‌ است از اینکه چگونه تصمیم‌های مالکان، توسعه‌دهندگان، دولت‌ها و نهادها، آپارتمان‌ها را به خطر بهداشتی، اتاق‌خواب‌ها را به صحنه جرم و محله‌ها را به منطقه‌های فروپاشی آهسته تبدیل می‌کنند. قدرت واقعی این آثار در روشن‌کردن زنجیره علیت است؛ از سرفه یک کودک تا تصمیم هیئت اجاره، از اعتیاد نوجوان تا کارزار بازاریابی دارویی، از عکس تبلیغاتی مترو تا سیاست‌های جابه‌جایی. به این معنا، آنها استدلال کارزار ممدانی را تکمیل می‌کنند: فقر نه نقص سیستم، که محصول طراحی سیستم است. این نگاه همچنین معنای مسئولیت را دگرگون می‌کند. مقصر فقط مالکان یا مقام‌ها نیستند، بلکه ساختارهایی‌اند که خشونت را تشویق می‌کنند: افزایش اجاره، کاهش بودجه، پناهگاه‌های فروریخته، دادگاه‌های مسکن، زندان‌ها، بیمه‌ها و شکاف‌های مالی‌سازی انتخابات. وقتی سامانتا براوو به دوربین نگاه می‌کند، وقتی «بیبی‌گرل» به دیوار تکیه می‌دهد، وقتی پرتره‌های سرانو چشم در چشم رهگذران می‌دوزند، آنها ترحم نمی‌خواهند؛ حساب‌کشی می‌خواهند. در این آثار، هنر به‌جای نرم‌کردن واقعیت آن را برهنه می‌کند و اصرار می‌ورزد که بیننده رویش را برنگرداند.

 لیبرالیسم ممدانی

به انتخابات اخیر برگردیم. دموکراسی لیبرال مدرن زیر سایه‌ای دائمی زندگی می‌کند؛ مشروعیتش هرگز قطعی، خودکار یا تضمین‌شده با صرف وجود انتخابات و قانون اساسی نیست. بنیان آن بر تعادلی شکننده میان آزادی و ضرورت استوار است. آزادی به قلمرو حقوق فردی، بازارها، انتخاب و کنش مدنی اشاره دارد و ضرورت به شرایط مادی‌ای که امکان تحقق واقعی آزادی را فراهم می‌کنند: غذا، مسکن، سلامت، امنیت و پیوند اجتماعی. هنگامی که ضرورت فرو می‌ریزد، آزادی به انتزاعی بی‌معنا تبدیل می‌شود. و زمانی که لیبرالیسم این حقیقت را فراموش کند -هنگامی که مدیریت ضرورت را، از جمله فقر، بیکاری، گرسنگی و ناامنی معیشتی را رها کند- به‌تدریج چهره‌ای غیرلیبرال و حتی اقتدارگرا می‌یابد، زیرا برای حفظ نظم به سرنیزه متوسل می‌شود، نه مشروعیت. این تنش ستون فکری شاخه‌ای مهم از اقتصاد سیاسی مدرن است. ایده محوری این سنت آن است که لیبرالیسم پیش از آنکه ایده بازارها باشد، ایده ثبات است؛ فناوری‌ای تاریخی برای جلوگیری از فروپاشی اجتماعی. برای پاسداری از نظم قانون اساسی، جوامع لیبرال باید با آنچه اندیشمندان گذشته «مسئله اجتماعی» می‌نامیدند روبه‌رو شوند: فقر فراگیر و خشونت سیاسی ناشی از آن. اگر این رنج‌ها بی‌پاسخ بمانند، اعتماد عمومی فرو می‌ریزد، پیوندهای مدنی فرسوده می‌شود و اکثریت‌های ناامید به دامن عوام‌فریبان واکنشی رانده می‌شوند. در چنین بزنگاه‌هایی، جامعه لیبرال میان دو گزینه می‌ماند: اصلاح یا سرکوب. یا ریشه‌های بی‌نظمی را درمان می‌کند یا می‌کوشد نشانه‌هایش را با قهر بپوشاند و انتخاب دومی خیانت به اصول لیبرالیسم است. بزرگ‌ترین دریافت جان مینارد کینز این بود که سرمایه‌داری، اگر به حال خود رها شود، نه ثبات می‌آفریند و نه عدالت. آن‌گونه که او می‌گفت، سرمایه‌داری چرخه‌های بحران، موج‌های بیکاری و تمرکزهای فقر ایجاد می‌کند که مشروعیت حکومت دموکراتیک را تهدید می‌کنند. بنابراین دولت باید مداخله کند؛ نه برای حذف بازارها، بلکه برای سامان‌دادن و متمدن‌کردن آنها. استدلال او نه سوسیالیستی بود و نه انقلابی؛ عمیقا محافظه‌کارانه بود: نجات دموکراسی لیبرال از خودویرانگری. از نگاه او فقر صرفا مسئله اخلاقی نبود؛ اضطراری‌ترین مسئله سیاست لیبرالی بود. اگر دولت‌ها از تثبیت بنیادهای اقتصادی زندگی مردم سر باز زنند، جامعه به‌ سوی افراط، اقتدارگرایی یا آشفتگی مدنی رانده می‌شود. هگل، در قرنی دیگر و زمینه‌ای دیگر، همین دریافت را با بیانی فلسفی‌تر عرضه کرد. او تأکید می‌کرد که آزادی در خلأ وجود ندارد؛ به دولتی عقلانی نیاز دارد که میان فرد و شرایط اجتماعی شکل‌دهنده او میانجیگری کند. جامعه مدنی -قلمرو بازارها، قراردادها و منافع خصوصی- به‌طور ناگزیر نابرابری و بی‌ثباتی تولید می‌کند و اگر رها شود، طبقات محرومی پدید می‌آورد که از شهروندی واقعی کنار گذاشته می‌شوند. دولت اخلاقی باید مداخله کند، نه برای حذف جامعه مدنی، بلکه برای جلوگیری از آنکه تناقض‌هایش کل جامعه سیاسی را فروبپاشد. بدون این میانجیگری، آزادی یا به سلطه خصوصی بدل می‌شود یا به شورش خشونت‌بار. این دریافت مشترک -کینزی در اقتصاد سیاسی و هگلی در فلسفه- ابزاری نیرومند برای فهم سیاست‌های زهران ممدانی فراهم می‌کند. هرچند او خود را سوسیالیست می‌نامد، اما ساختار استدلال‌هایش، شکل پیشنهادهایش و اضطرابی که کارزارش را پیش می‌راند، به‌وضوح منطق یک اصلاح‌طلب لیبرال را آشکار می‌کند: حفاظت از دموکراسی از طریق مواجهه با بحران ضرورت. هدف او براندازی سرمایه‌داری نیست؛ نجات آن از مخرب‌ترین تمایلاتش است. او جنبه‌های مثبت بازار -نوآوری، پویایی، تکثر- را می‌پذیرد و هم‌زمان بر مهار جنبه‌های تاریک آن -استثمار و طرد- برای بقای دموکراسی پافشاری می‌کند. این امر از محتوای تجربی و سخنرانی‌های او از آوریل تا نوامبر ۲۰۲۵ در کویینز و منهتن آشکار است. ممدانی در هر نطق، فقر، نابرابری، بی‌خانمانی و ناامنی اجاره را پدیده‌هایی ساختاری، سیستماتیک و بالقوه خطرناک برای سیاست معرفی می‌کند. او وقتی از در به دری «وسلی» حرف می‌زد از نشانه‌‌هایی از بافت اجتماعی حرف می‌زد که زیر تناقض‌هایش ترک‌های مخوفی برداشته است. این تفسیر کاملا در سنت نظری‌ای قرار می‌گیرد که آزادی را در غیاب فهم ضرورت، ناممکن می‌داند. نیرومندترین ابزار خطابی ممدانی به‌کارگیری صریح آمار است: یک‌چهارم نیویورکی‌ها در فقر، صد هزار کودک بی‌خانمان، نیم‌میلیون کودک گرسنه هر شب، ۱.۲ میلیون نفر با ناامنی غذایی، بیش از سه‌ هزار مرگ ناشی از اووردوز در یک سال و شمار پناه‌جویان بی‌خانمان بالای صد هزار نفر تا ۲۰۲۵. این اعداد صرفا توصیف نیستند، کیفرخواست‌اند؛ نشانه نظام سیاسی لیبرالی که نتوانسته شرط‌های مادی آزادی واقعی را تأمین کند و دارد به ضد خود بدل می‌شود. از این زاویه، استدلال ممدانی بازتاب همان دریافت لیبرالی است: فقر نه‌تنها ناعادلانه، بلکه بی‌ثبات‌کننده است. جامعه‌ای که بخش بزرگی از آن نمی‌تواند خود را مسکن دهد، کودکان خود را تغذیه کند یا درمان پایه‌ای دریافت کند، یک دموکراسی لیبرال پایدار نیست؛ نظمی است که بر زمان قرضی پیش می‌رود تا به لحظه ننگین فاشیسم و در بهترین حالت لحظه پرخون انقلاب برسد. مشروعیت نهادی فرسوده می‌شود، ایمان به سیستم رنگ می‌بازد و بدیل‌های عوام‌فریب جذاب‌تر می‌شوند. این همان مسیری است که نظریه‌پردازان دولت رفاه و سیاست‌گذاران دوران ثبات‌سازی در میانه قرن هشدار می‌دادند و ممدانی از همان خطر سخن می‌گوید: شهری که به‌ سوی چیزی بدتر، خیلی بدتر، از اجاره‌های سرسام‌آور یا ریاضت اقتصادی می‌لغزد. بحران مسکن، به‌ویژه، نقطه کانونی تحلیل اوست، به‌سبب جایگاه ساختاری آن. مسکن لولای میان زندگی اقتصادی و ثبات اجتماعی است. هنگامی که اجاره از دستمزد پیشی می‌گیرد، خانواده‌ها آواره می‌شوند و مالکان با بی‌توجهی عمدی مستأجران را بیرون می‌رانند، بافت اجتماعی فرو می‌پاشد. مستند میلیونر زاغه‌دار این را با تصویرهایی از سقف فرو‌ریخته، دیوارهای کپک‌زده، کودکی که نمی‌تواند نفس بکشد و واحد اجاره‌ثابت هدف سودجویی مالکان زنده می‌کند. اینها استثنا نیستند؛ پیامدهای منطقی بازار رهاشده‌اند. سنت نظری‌ای که پشت تحلیل ممدانی قرار دارد، این لحظات را نشانه بحرانی عمیق‌تر می‌داند. نظام‌های اقتصادی «عفونت‌های اجتماعی» تولید می‌کنند؛ الگوهایی از رنج که ساختارهای پنهان قدرت را برملا می‌سازند. آپارتمان خانواده براوو فقط ناسالم نیست؛ نموداری است از اینکه چگونه انگیزه‌های اقتصادی، بی‌اعتنایی سیاسی و همدستی نهادی می‌توانند زندگی انسانی را فرسوده کنند. شهادت سامانتا براوو در برابر هیئت اجاره زنجیره‌ای را آشکار می‌کند که از ریه‌های کودک آغاز می‌شود و به سیاست شهری، نفوذ توسعه‌دهندگان و تأمین مالی کارزارها می‌رسد. بیماری در اینجا به‌شدت سیاسی است، نه بیولوژیک. این همان مضمون دیرپای اندیشه سیاسی است: شکاف میان ایده آزادی و طردشدگی زیسته بسیاری. هرگاه جامعه‌ای چنین طردی را تحمل کند، خودتصویری لیبرالی‌اش پوچ می‌شود. پیشنهادهای سیاسی ممدانی پاسخی مستقیم به این بحران ضرورت‌اند: مراقبت همگانی از کودک، اتوبوس‌های سریع و رایگان، گسترش حقوق کار، ایجاد دپارتمان ایمنی اجتماعی و مهم‌تر از همه، فریز اجاره برای میلیون‌ها نفر. هیچ‌یک قصد حذف بازار، نابودی مالکیت خصوصی یا بازنویسی نظم قانون اساسی را ندارند؛ هدفشان تنظیم بازار، مهار مالکیت و تقویت نظم قانون اساسی از طریق احیای بنیان‌های مادی آن است. ممدانی همان روزولت معاصر است: سرمایه‌داری فقط زمانی دوام می‌آورد که آسیب‌هایش به دست قدرت عمومی مهار شود. این نگاه عمیقا هگلی نیز هست: دولت باید در جایی وارد شود که جامعه مدنی در فراهم‌کردن امکان شهروندی واقعی به‌شدت ناتوان مانده است. دولت با تأمین مسکن، حمل‌ونقل، مراقبت از کودک و سلامت، دولت حفره‌های بازار را پر می‌کند و آزادی صوری را به آزادی زیسته بدل می‌سازد. روزولت را کمونیست، فاشیست، خائن و دیکتاتور و مرتجع می‌نامیدند؛ نه چون دشمن سرمایه‌داری بود، بلکه چون استدلال می‌کرد که سرمایه‌داری فقط با اصلاح می‌تواند بقا یابد. منتقدان او طاعون ناشی از بازار‌های رهاشده را به ثبات تنظیم‌شده ترجیح می‌دادند. اما همین اصلاحات بود که دموکراسی آمریکا را زمانی که کشور‌های دیگر به ورطه اقتدارگرایی فرو رفتند، نجات داد. ممدانی در همین تداوم تاریخی جای می‌گیرد. سیاست او نفی لیبرالیسم نیست؛ دفاع از آن است. او در پی حفاظت از زندگی دموکراتیک از طریق تقویت پایه‌های مادی آن، نجات سرمایه‌داری از افراط‌هایش و مهار یأسی است که اقتدارگرایی را تغذیه می‌کند. او در سنتی حرکت می‌کند که فقر، نابرابری و ناامنی را نه پیامدهای تصادفی، بلکه تهدیدهایی هستی‌شناختی علیه آزادی می‌داند. سیاستی که خودش سوسیالیستی توصیف می‌کند، در بنیانش درباره حفاظتی لیبرالی و شجاعانه از دموکراسی است. او در منطق اقتصاد سیاسی کینزی است که بازارها نیازمند اصلاح دموکراتیک‌اند؛ در منطق فلسفی هگلی است که دولت اخلاقی آزادی را از هرج‌ومرج جامعه مدنی (سرمایه‌دار) پاسداری می‌کند و در معنای ژرف، لیبرال است؛ متعهد به پاسداری از مدنیت در برابر نیروهایی که می‌توانند آن را از هم بگسلند. اگر لیبرالیسم را نه دولت حداقلی، بلکه مدیریت مداوم ضرورت بدانیم، آنگاه ممدانی یکی از وفادارترین چهره‌های معاصر آن است. با قراردادن فقر در قلب سیاست، او لیبرالیسم را به مأموریت اصلی‌اش بازمی‌گرداند: تبدیل آزادی به تجربه زیسته بسیاری، نه امتیازی برای عده‌ای برای پابرجا نگه‌داشتن مدنیت.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.