جهان پس از فاجعه در آثار ایوان کلیما
ایوان کلیما، داستاننویس، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار مشهور اهل جمهوری چک، که در سال 1938 در شهر پراگ به دنیا آمده بود، دوازدهم مهرماه پس از تحمل یک دوره بیماری در 94 سالگی از دنیا رفت. کلیما نویسنده پرکاری بود و در فرمهای مختلف نوشتاری آثاری منتشر کرده بود. در کارنامه بهجامانده از او، از رمان و مجموعه داستان تا نمایشنامه و جستار و مقاله و حتی آثاری برای کودکان دیده میشود.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
شرق: ایوان کلیما، داستاننویس، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار مشهور اهل جمهوری چک، که در سال 1938 در شهر پراگ به دنیا آمده بود، دوازدهم مهرماه پس از تحمل یک دوره بیماری در 94 سالگی از دنیا رفت. کلیما نویسنده پرکاری بود و در فرمهای مختلف نوشتاری آثاری منتشر کرده بود. در کارنامه بهجامانده از او، از رمان و مجموعه داستان تا نمایشنامه و جستار و مقاله و حتی آثاری برای کودکان دیده میشود.
ایوان کلیما در ایران نیز نویسنده شناختهشدهای به شمار میرود و آثار متعددی از او به فارسی برگردانده شدهاند. اولینبار اما این «روح پراگ» بود که به فارسی منتشر شد و پس از آن کتابهای دیگری نظیر «قاضی»، «نه فرشته، نه قدیس»، «قرب جوار»، «قرن دیوانه من»، «در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی» و «سفرهای خطرناک من» به فارسی ترجمه شدند.
کلیما در آثار مختلفش به وضعیت اجتماعی و سیاسی پیرامونش توجه کرده و اگرچه او را اغلب راوی زندگی تحت حکومتی توتالیتر نامیدهاند، اما او در آثارش تصویری دقیقتر و جزئینگرانهتر از جهان پیرامونش به دست داده که شاید کمتر به آن توجه شده است. این ویژگی در رمان «نه فرشته، نه قدیس» او به وضوح دیده میشود. در این رمان با روایتی از پراگ پس از جنگ روبهروییم که انگار سنگینی بار تاریخ بر دوش شهر و آدمهایش سنگینی میکند.
رمان با کابوسی هولناک آغاز میشود و در پایان هم با سکوتی خلسهوار پایان میگیرد. زندگی برای شخصیت اصلی رمان، کریستینا، کابوسی است که میکوشد از آن بیدار شود اما کابوسهای او در بیداری هم ادامه دارند. شکستهای متعدد و ترسهای گوناگون، این زن را به ورطه نابودی کشانده و امیدی برای او باقی نمانده است. شروع بینقص رمان شرح یکی از همین کابوسها است که به روشنی تصویری از وضعیت راوی به دست میدهد: «شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد. خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درستتر بگویم بدون ذرهای میل به زندگی. هرچه سنم بالاتر میرود میلم به زندگی کمتر میشود. اصلا تمایلی به زندگیکردن داشتهام؟» کریستینا، زنی است در آستانه میانسالی که مدتی است از شوهرش جدا شده و با دختر نوجوانش، یانا، زندگی میکند.
از سالها پیش به افسردگی دچار شده و حالا هم مدتی است که فاصله میان او و دخترش آنقدر زیاد شده که دیگر درکی از زندگی یانای پانزدهساله ندارد. اما این فقط کریستینا نیست که تنها است؛ شخصیتهای رمان همگی در انزوا و تنهایی به سر میبرند حتی اگر کنار هم زندگی کنند. کریستینا و دخترش هریک در دنیای متفاوت خود زندگی میکنند و شوهر سابق زن هم در حالی که سرطان دارد به تنهایی زندگی میکند. کریستینا مادری پیر هم دارد که او نیز در خانهاش تنها است. کریستینا همچنان شوهر سابقش را دوست دارد و بعد معلوم میشود که در همه این سالها منتظر بازگشت او هم بوده است: «با آن که از شوهر سابقم متنفر نیستم ولی دیشب با مته دندانسازی او را کشتم. در این دنیا بیشتر از هر چیز دلم برای اوست که میسوزد. حتی از من هم تنهاتر است، و بیماری وخیمی سرتاپای بدنش را گرفته. اما مگر همه ما را چیزی از درون نمیخورد و نمیتراشد؟ زندگی، غیر از لحظههای نادری که عشق به ما رو میکند، چیز غمانگیزی است».
شروع بدبختیهای کریستینا نه فقط به خیانتهای شوهر سابقش، بلکه به دوران کودکیاش برمیگردد، به زندگی در جامعهای پرآشوب و همچنین حضور پدری مستبد که رفتاری زورگویانه داشت. زندگی این زن بعد از جدایی از همسرش آنقدر تهی شده که انگیزهای برایش باقی نمانده و تنها وقتهایی که در مطب کار میکند از شر افسردگی خلاص میشود. اما این فقط کریستینا نیست که افسرده است بلکه پراگ و آدمهایش در فضایی مغموم و دلمرده به سر میبرند.
قبل از جنگ مردم عادت داشتند صندلیهایشان را بیرون بیاورند و در خیابان با هم حرف بزنند اما حالا خبری از این مردم نیست و «گپهای تلویزیونی جای گفتوگوی رودرروی آدمها» را گرفته است. در سالهای جنگ اعتماد میان مردم از بین رفته و ترسی که همچون شبح در شهر پخش شده آدمها را به موجوداتی جدا از هم و منزوی بدل کرده: «در طول جنگ مردم از این که عقیدهشان را ابراز کنند میترسیدند، میترسیدند به قیمت جانشان تمام بشود. مادرم به دلیل چیزهایی که دیده این مطلب را خیلی خوب میفهمد. مردم در سالهایی هم که کمونیستها حاکم بودند میترسیدند، هرچند که مادرم به خاطر شغل پدرم صدمهای ندیده. راستی بر سر مردمی که زندگیشان را با ترس از ابراز عقیده سپری میکنند چه میآید؟ چهبسا یا از فکرکردن دست میکشند یا به گفتوگوهای توخالی اکتفا میکنند».
مادربزرگ کریستینا به دست آلمانیها در اتاق گاز کشته شده و پدربزرگش هم خودکشی کرده است و نه فقط این زن بلکه بسیاری از آدمهای این شهر وارث فاجعههای برآمده از جنگ هستند. حالا اگرچه نازیها از بین رفتهاند و حکومت شوروی نیز فروپاشیده، اما پراگ به حالت پیشینش برنگشته است: «در دنیایی که اتاقهای بزرگ مجهز به دوش را برای مسمومکردن مردم درست میکنند، زندگی دیگر هیچوقت مثل سابق نخواهد شد».
ضمن اینکه در جهان بعد از جنگ اغلب آدمها فاقد آرماناند و کریستینا اگرچه با پدرش مخالف بوده اما دستکم او را آدمی میداند که آرمان داشته: «الان فهمیدهام که آدمهای بیآرمان مثل ماشین هستند. ماشینهایی برای نشخوارکردن کلمهها و پولدرآوردن، خوارکردن دیگران و بالاکشیدن خود؛ ماشینهایی برای پاسخ به خواهشهای نفسانی و خودخواهیهای خودشان. بابا آرمان داشت. این امتیاز را برایش قائلم». حالا اما جای نسلی را که به آرمانهایش وفادار بود نسلی گرفته که هیچ اصولی در زندگی ندارد و با مواد مخدر تهیبودن زندگی را پر میکند. یانا جزء این نسل است که از خانواده، مدرسه و جامعه بریده و از متن جامعه به حاشیهای ناامن پرتاب شده تا در گوشهکنارهای پراگ همراه با آدمهایی شبیه به خود زندگیاش را دود کند. کریستینا به نسلی تعلق دارد که وارث مستقیم آشوبها و بحرانهای پراگ است و یانا هم وارث پوچی جامعه بعد از جنگ است. اما در این بین نسل دیگری هم وجود دارد که درست در میانه قرار گرفته است.
نسلی که در بهار پراگ جوان بوده و وارث امیدهای ناشی از آن است. در رمان کلیما، پسری سیساله که از شاگردان و دوستان شوهر سابق کریستینا است نماینده این نسل است. کریستینا در یکی از دفعاتی که به ملاقات شوهر سابقش رفته یان را میبیند و این جوان سیساله شوری دیگر در زندگی او به وجود میآورد. یان، فرزند دورانی است که پراگ بعد از مدتها امکان تنفس داشته: «آخر نوامبر که برسد دیگر سیساله میشوم. من یکی از پسران بهار پراگ هستم. به زبان دیگر، من از نعمت امید، و یا احتمالا از نعمت امیدهای بیهوده، برخوردارم». چک کشوری است که در مدت زمانی کوتاه دموکراسی، فاشیسم، انقلاب و استالینیسم را تجربه کرد. راوی اصلی «نه فرشته، نه قدیس» با بدبینی و ترسِ هولناکی به جهان مینگرد و نگاه او شاید ریشه در تاریخ معاصر این کشور دارد. کلیما در این رمان با نگاهی انتقادی به سراغ جامعه امروز چک رفته و مصیبتها و ترسخوردگیهای آدمهای بعد از جنگ را روایت کرده است.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.