انسان و کلاغ؛ لحظهای که تئاتر پر میگیرد
نمایش «بالزی» به نویسندگی احمد حسنزاده و کارگردانی رضا کرمیزاده، پس از اجرای خود در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر، به پایان رسید. در نمایش «بالزی» با دو شخصیت کلاغ (با بازی میثم یوسف) و خسرو (با بازی مهران رنجبر) مواجهیم. رابطه این دو شخصیت از همان آغاز مبهم است. در این رابطه، میتوان دوگانههایی مانند روح/بدن،


به گزارش گروه رسانهای شرق،
نمایش «بالزی» به نویسندگی احمد حسنزاده و کارگردانی رضا کرمیزاده، پس از اجرای خود در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر، به پایان رسید. در نمایش «بالزی» با دو شخصیت کلاغ (با بازی میثم یوسف) و خسرو (با بازی مهران رنجبر) مواجهیم. رابطه این دو شخصیت از همان آغاز مبهم است. در این رابطه، میتوان دوگانههایی مانند روح/بدن،
سایه/صاحب سایه، ناخودآگاه/خودآگاه یا حیوان درون/انسان را در نظر گرفت. با این حال، بسیاری از این دوگانهها به نظر دلبخواهیاند و صرفا با یک دیالوگ نمیتوان یکی را قطعی پذیرفت. دیالوگهایی مانند «یا من کلاغ شدهام یا او به من نگاه میکند» و «حیوان درون من کلاغ است» نیز این ابهام را تشدید میکنند. اگر کلاغشدن خسرو را در فضای سوررئال نمایش به معنای یکیبودنشان بفهمیم، «کلاغ بهعنوان حیوان درون خسرو» معنایی دیگر پیدا میکند؛ رابطهای از جنس درون و بیرون.
به نظر میرسد فهم این رابطه از مسیر تئاتر ممکن باشد. تئاتر مدیومی است که شخصیتها در آن برای مخاطبان «حضور» دارند؛ حضوری که هم فیزیکی است و هم ذهنی. این حضور، حتی پیش از آنکه روایت یا تفسیر شکل بگیرد، نوعی اتصال با تماشاگر ایجاد میکند؛ چراکه این حضور هالهای از معنا را در خود دارد. نه صرفا از منظر مفاهیم روانکاوی، فلسفی یا زیستی؛ چراکه این رویکردها ممکن است ما را از تجربه زنده و صحنهای اثر
دور کنند.
نمایش پر از دوگانههاست؛ سگ/هملت، کلاغ/خسرو، بازجو/خسرو، خسرو/همسرش. اما همه این روابط یکسان نیستند. بعضی، مانند بازجو و خسرو، براساس تقابل شکل میگیرند؛ بعضی، مثل رابطه خسرو با همسرش، ترکیبی از نزدیکی و فاصلهاند. تنها رابطهای که بیشترین «اتصال» را دارد، کلاغ و خسرو است. همین اتصال، سؤال دراماتیک اصلی این اجرا را شکل میدهد: این رابطه چیست و به کجا میانجامد؟ تفاوت ساختاری این رابطه با دیگر دوگانهها باعث میشود محتوایی متفاوت بیافریند و این پرسش در طول اجرا، با پیشرفت صحنهها، همچنان باز و زنده بماند؛ پرسشی که در دیگر روابط -به دلیل همگنی و یکیبودنشان- اساسا شکل نمیگیرد. از اینرو، هر زمان که این دو را دنبال میکنیم، لحظات احساسی بیشتری از دل تئاتر به بیرون پرتاب میشود و تماشاگر آن را به وضوح حس میکند.
اما جادوی صحنه تئاتر زمانی رخ میدهد که کلاغی روبهروی ما بایستد و سخن بگوید. چرا این کاراکتر در این نمایش جادو است؟ چون با ویژگیهای ظاهریاش -لباسی پوشیده از پر، دست و صورتی سیاه و رفتاری شبیه نوکزدن و بالزدن- بیشترین خیالانگیزی را در نمایش از آنِ خود میکند. میثم یوسف پیشتر نقش «بلوندی»، سگ هیتلر را در نمایش «چاپلین» به کارگردانی مهران رنجبر بازی کرده بود؛ اما تفاوت اینجاست که در «چاپلین» مکان در فضای برزخی تعریف شده بود، حال آنکه در «بالزی»، مکان هویت مشخصی ندارد و به شکلی ضمنی «خودِ تئاتر» است؛ جایی که میتوان موجودی را دید که نه کاملا انسان است و نه حیوان.
یوسف چه در نقش بلوندی و چه در نقش کلاغ، از ویژگیهای حیوانی بهره میگیرد: در بلوندی، حرکات دست غالب است؛ در کلاغ، صدا و بالزدن دستها بیشترین بروز را دارد. استفاده از پرهای کلاغ، اکتهایی مانند سیگارکشیدن، دوچرخهسواری، آرایش اغراقشده و... ما را با وجودی مضاعف، هم انسانی و هم حیوانی روبهرو میکند. بااینحال، در نگاه ما او همچنان «انسان» باقی میماند. این پارادوکس -بودن همزمان انسان و حیوان- پرسشهایی فلسفی برمیانگیزد: آیا انسان صرفا حیوانی پیشرفتهتر است؟ یا حیوان اساسا موجودی کاملا متمایز از انسان است؟
در تئاتر، به دلیل «حضور»داشتن شخصیتها در مقابل مخاطبان، میتوان این همزمانی را دید و لمس کرد: کلاغی که انسانی است و انسانی که کلاغی است؛ انسانی که ویژگیهای کلاغ را به خود گرفته و کلاغی که نشانههای انسان را در خود دارد. حرکات بدنی میثم یوسف -چرخیدنها، خرامیدن، پریدن و بالزدن- او را به «انسان-کلاغ» بدل میکند؛ موجودی که ایستایی و سکناگزیدن را در او میتوان حس کرد. ایستایی و سکناگزیدن در اینجا به معنای نوعی اقامت موقتی در ریتم و حرکت است؛ جایی که حرکات، دیالوگها، اعمال و رفتارها به آهستگی چشیده میشوند و به دنبال بلعیدهشدن از سوی مخاطب نیستند.
در بازیگری، معمولا یک بخش از بدن بازیگر بهعنوان وجه غالبش شناخته میشود. در نقش «کلاغ»، این بخش بیتردید دستها هستند. کافی است به حرکات دستان او دقت کنید؛ بالزدن یک کلاغ واقعی در طبیعت، یک حرکت یکپارچه و ساده است، اما اینجا هر بالزدن به چند بخش حرکتی تقسیم شده، بنابراین بالزدن شکل تازهای پیدا کرده است. دیگر دستها صرفا ابزاری برای انجام کار نیستند، بلکه خودشان معنایی مستقل دارند. این معنا برآمده از تئاتر است؛ چراکه در زندگی روزمره حرکت دست برای هدفی مشخص انجام میشود، اما در اینجا دستان به شکلی خلاقانه هم شبیه بالزدن و هم شبیه رقص شدهاند و همزمان نشان میدهند چگونه در هر حرکت، جدای از حرکت بعدی و قبلی، انرژی و معنا را در خود حمل میکنند.
همین است که کاراکتر کلاغ، حتی وقتی دیالوگی نمیگوید، با حرکات نرم و ظریفش -که در عین حال بُرنده و قویاند- به صحنه نوعی انرژی جنبشی میبخشد و نیروی متحرک اجرا را ایجاد میکند. ضربههای مختلف در حرکات دست، اوج و فرود خاص خود را دارند و وقتی موسیقی میخواهد خود را نشان دهد، کافی است به دستها نگاه کنیم تا پیشآگاهی حرکات بعدی را حس کنیم. این عمل فراتر از هر کلمه زبانی ظاهر میشود و تأثیری عمیق بر مخاطب دارد؛ زیرا خود واژه «کلمه» نیز در ریشهاش به معنای «زخمزدن» است. این تفاوت بیشتر زمانی آشکار میشود که ضربههای چاقو را با حرکات دست مقایسه کنیم؛ هر دو از نظر کارکرد به هم نزدیکاند، اما در عمل، تأثیری که دستها بر صحنه و مخاطب میگذارند، ملموستر است.
ایستایی و سکناگزینی باعث میشود لحظات میان میثم یوسف و کلاغ، آرام و با تأمل از سوی تماشاگر تجربه شود. این ایستایی خاص، باعث لحظاتی از لمس و ماندگاری میشود. نتیجه این است که ما تا پایان نمایش با این لحظات همراه میمانیم و حتی بعد از پایان، تصاویر شخصیتها در ذهنمان باقی میماند: تصویری از کلاغ، تصویری از بلوندی. کافی است روی صحنه موجودی تازه خلق شود که نتوان او را نه در دسته انسانها قرار داد و نه حیوانات، بلکه در جایی میان این دو، در قلمرویی ناشناخته، برای همیشه در خاطرمان لانه کند.
گویا اقامتگزینی میثم یوسف در نقش «کلاغ» که در تکتک حرکاتش حس میشود، از جنس همان شخصیتی است که او در این اثر پذیرفته؛ شخصیتی که گاه در برابر چشم ماست و گاه جایی پنهان. و همین دوگانگی حضور/غیاب، او را به کاراکتری ماندگار بدل میکند.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.