گفتوگو با محمود دولتآبادی
تعهد تعینبخشِ نوشتن و ننوشتن
رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» از ماندگارترین آثار محمود دولتآبادی است که در سن هشتاد سالگی آن را نوشته است. با اینکه دولتآبادی نویسندهای واقعگرا است، رمانهای مشهورش «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» در فضای روستایی میگذرند و گاه همین فضا و مناسبات زندگی روستایی که دیگر از دست رفته، موجب انتقاد برخی از رماننویسان و منتقدان نوگرا شده است.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» از ماندگارترین آثار محمود دولتآبادی است که در سن هشتاد سالگی آن را نوشته است. با اینکه دولتآبادی نویسندهای واقعگرا است، رمانهای مشهورش «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» در فضای روستایی میگذرند و گاه همین فضا و مناسبات زندگی روستایی که دیگر از دست رفته، موجب انتقاد برخی از رماننویسان و منتقدان نوگرا شده است. با این حال، زمانْ نتوانسته از ارزش این آثار بکاهد و همچنان در صدر رمانهای فارسی قرار دارند. دولتآبادی با انتشار آثاری همچون «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» میخواست نشان دهد قادر است از پوستۀ رمانهای واقعگرای سنتی بیرون بجهد و آثار درخور با مناسبات زندگی مدرن شهری خلق کند. رمان مشهور «کلنل» و نیز «دودمان» و «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» شاهد این مدعا است. اگرچه خلق این رمانها خاصه «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» اهمیت دارد، مهمتر از آنْ نوشتن و تعهد به نوشتن است که برای محمود دولتآبادی از هر چیز دیگر مهمتر است. این تعهد به نوشتن، تعهد تعینبخش یا به معنای دقیقتر تعهد نامشروطِ او است. «تعهد نامشروط» یکی از مفاهیم غنیِ کییرکگور است، به این معنا که «تعهد تعینبخش جهان فرد را تعیین میکند... و اگر چنان تعهدی داشته باشید، چیزی در جهانِ شما نیست که نتوان آن را با رجوع به این تعهد توضیح داد. بدینرو این تعهد خاصیتی تمامیتبخش دارد و همۀ جهانِ فرد را در بر میگیرد. باید توجه کرد که تا پیش از شکلگیری تعهد تعینبخش، اساساً جهانی وجود ندارد و فرد در واقع نه فرد، بلکه موجودی جزئی است که ذیل بیواسطگی دانی، حیاتی نباتی دارد. اما پس از شکلگیری این تعهد، جهانِ برخاسته از آن، حکم معیار را برای فرد پیدا میکند».1 محمود دولتآبادی نهتنها خودْ تعهدی نامشروط به نوشتن دارد، بلکه شخصیتها یا قهرمانان داستانهای او نیز هریک به شیوهای کییرکگوری، با این مفهوم درگیر هستند. شخصیتهای کریما و ملکپروان در «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر»، هریک بهنوبۀ خود درگیر این تعهدند: یکی درگیر جستجوی گمشدهای در تاریخ که در دل خاک خفته است و تجلیاش در کریما است، و دیگری وفادار به آدمیانی که از جان خود گذشتهاند. تعهدی تعینبخش که زمانمندی را در داستان دوباره سامان میدهد. زمان به قبل و بعد از این تعهد تقسیم میشود. آینده یکسره معنای دیگر میگیرد و ربط و مناسبت امور دیگر بر اساس این تعهد است که سنجیده میشود. تعهد تعینبخشِ شخصیتها نقطه عطفی در داستان است که زندگی آنان را از نو پیکربندی میکند. از این است که دولتآبادی در رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر»، بر اساس تعهد نامشروطِ شخصیتها، داستان را در فضای رعبانگیز پیش میبرد. فضایی آکنده از سوءتفاهم و ابهامآلود و پرسوءظن که چنان با نثر آهنگین دولتآبادی درهم تنیده شده که بهجرأت میتوان گفت اینجا همان جایی است که زبانِ سنت و مدرن درآمیختهاند: «دستی از قفا سر شانهی کریما را در چنگ گرفت -چنانکه آستین و بال چپ آن پالتوِ نیمدار هم بالا کشانیده شد- و برش گردانید رو به خود بیکه رها کند آنچه را در چنگ داشت. حالا دست راست روی شانهی چپ، دو تن رودرروی هم بودند. کریما که میرفته بود تا بیرون برود از آن اتاق دخمه و دیگری مرد جوانی که غافلگیر از پسِ پشت چنگ در شانهی او زده بود با چهرهای مهاجم، که گویی برای ترسانیده شدن ساخته شده بود با آن چشمهای هراسان و وادریده زیر ابروان سیاه که تیک داشت روی چشم چپ. لبهای بههمفشردهی مرد جوان هم مینمود که بسی خشمگین و متعرض است به همهکس و چیز، خاصه به جوانی که نمیدانست چه میخواسته در آن دخمهجای دور و گم از چشمهای فضول، و حالا میخواست همین را بداند که چنان ناگهانی از تاریکجای ملایمتر اتاق -از پشت آن پردهی شندره- پیدایش شد و با صراحت میپرسید چهکار داشتی اینجا؟ پرسیدم اینجا چه کاری داشتی؟! بدیهی است کریما نهفقط خاموش که در بُهت مانده بود از خوف، چنانکه پروا داشت به پنجهی زمختی نگاه کند که سرشانهاش را در چنگ نگه داشته بود، چه رسد به زبانگشودن به اعتراض و اینکه چرا رها نمیکند او را، که در یک حرکت تند و چابک کتف استخوانی کریما کوبانیده شد به سینهی دیوار کوتاهپایه و دودزده که اگر کریما به غریزه سر نخمانده بود جلو، میشد که دنبهی برجستهی پس سر بگیرد به قوس متصل به دیوار و از هوش برود که چنان نشد». این سطرهای آغازین رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» است که حکایت جستجوی کریما در پی ملکپروان است تا او را بیابد و رازی سر به مهر را بگشاید. کریما تعهدی نامشروط دارد در یافتن، و ملکپروان تعهدی نامشروط دارد در عدم بیان رازی درون سینهاش به غیر، چون هنوز دانسته نیست که کریما «غیر» نیست: «نیازی نبود مردِ نیمخفته جابهجا شود، پلک بگشاید یا توجه کند به مرد خودخواندهای که آمده در کنارش نشسته با کمترین سخن. حرفی هم نبود و اگر بود همان پرسوگفتی بود که پاسخ به همان سادگی برگزار میشد با «خیر» یا «بله». چنان زندگی و زیستی از کف دست هم روشنتر بود و نیازی به پرسوجو نداشت. کریما هم نه به نیت پرسوجو که بیش از دلتنگی سر از آن مکان درآورده بود، پیِ یک یاد گنگ و گم، بعد از عبور بیهدف از کوچهپسکوچههایی که میشناخت و نمیشناخت و بیگمان و نه کنجکاو شناختن کس یا موضوعی خاص. پس به یک معنا در نیمهشبی خاموش، بگو کریما انگار پناه به دخمهای برده بود تا اندکی مگر بیاساید و خستگی طولانیِ بیهوده در کوی و برزنها پرسه زدن را از پاها بزداید. غافل نمیشد بود از نیرویی نهفته در باطن وی که هر لحظه بیشتر زنده میشد با پندار یک یاد». این وضعیت هراسناکِ هر کسی است که در زمانهای نامراد در پی صیانت از تعهد نامشروطِ خویش باشد. همین باور است که محمود دولتآبادی را به نوشتن وامیدارد و چهبسا به ننوشتن. چگونه تعهد نامشروط میتواند در دو عرصه جلوهگری کند: نوشتن و ننوشتن! آنچه تعهد نامشروط را ایدئولوژیک میکند باور تام و تمام و بدون تغییر آن است. هر تعهدی مشروط به گشودگیِ زندگی است، زندگی که با عقلانیت و انسانیت گره خورده است. اگر تعهد نامشروط نتواند خود را از «مطلقالعنانی» برهاند به ضد خودش بدل میشود. و مطلقالعنانی یعنی مفهومی را چندان فربه سازیم که به ابعاد دیگر زندگی و حیات بشری بیاعتنا شویم. از اینروست که محمود دولتآبادی برای گریز از این مطلقالعنانی، این روزها که روزگار خوشی ندارد دست به قلم نمیبرد، چراکه باور دارد نباید نسلی را که با رمانهای او طعم زندگی، امید و مقاومت را چشیده است، به عرصهای بکشاند که بیم و هراسهای آینده او را از پای درآورد. دولتآبادی میگوید: «نمیخواهم دیگران دچار این بدبینی یا واقعبینی که پیدا کردهام شوند و درست نیست آدم امید را از دیگران بگیرد. آدم یکوقتی به ریشسفیدی میرسد و خوب نیست مردمی که با آثار شما آشنایند، بگویند عجب...! همه الان مستعدِ سقوط بیشتر روحی و روانیاند، نهتنها در جامعۀ ما بلکه در جامعۀ انسانی. به نظرم مسئولیت نویسنده این است که کمک نکند به این حس سقوطی که از هر حیث وجود دارد. امید زورکی هم که نمیخواهد تحمیل کند، پس بهتر است آرامش خودش را حفظ کند، نه برای خودش بلکه در ارتباط با هنرپذیرانی که با او سر و کار داشتهاند. به نظرم رفتار انسانی این است. آنچه در چند سال اخیر خاصه در دو سه سال اخیر تجربه کردیم عجیب بود؛ همه دارند علیه هم در جهان توطئه میکنند. اگر توجه کرده باشید همۀ قدرتهای حاکم در کار ویرانکردنِ دیگری هستند. این به کجا میانجامد؟ اصلاً به جای خوبی نخواهد انجامید. آدمیزاد است که دارد لِه میشود و دچار اختناق میشود. بعد از جنگ دوم جهانی بالاخره متوجه شدند نتیجۀ همدیگر را کشتنْ ویرانی است و به جایی رسیدند که بیاییم مثل آدم با هم زندگی کنیم. مدتی هم شروع کردند مثل آدم زندگی کردن و آزادیهای مدنی رواج پیدا کرد، حتی رفاه مدنی و توزیعِ داشتهها صورت گرفت، ولی بشر نتوانست تحمل کند. معلوم است که از ظرفیتش بیش بود. من همیشه مثال میآورم از برکنار شدن ویلی برانت، ترور ایندیرا گاندی و ترور اولاف پالمه نخستوزیر سوئد؛ سه شخصیت سیاسی که من میپسندیدم. اینها که کنار رفتند یا کنارشان زدند، بحرانْ استارت خورد و به اینجا رسید. به همین جهت هم بعد از آن ماجراها همۀ گرایشهای سیاسیام را کنار گذاشتم، فکر کردم اینها الگوهای من بودند و همان اعتدالی را نمایندگی میکردند که من دوست داشتم، ولی در سه نقطۀ دنیا اینها حذف شدند، پس جایی برای اعتدال وجود ندارد. الان میبینیم که اینطور است، آزادی بیان منتفی شد، آزادی احزاب هم اگر در دنیا بهطور رسمی وجود دارد، اما به نیروهایی که میخواهند حرف حساب بزنند اصلاً مجال داده نمیشود که دیده شوند. صرفنظر از اینکه کشور ما وضعیت خاص خودش را دارد و این به جای خود، نمیدانم این فاجعۀ سراسری که آغاز شده به کجا منجر خواهد شد و در کجا یقۀ ما را خواهد گرفت. ما بیرون از جهان نیستیم و اتفاقاً در نقطۀ حساسی هستیم که هم اهمیت دارد و هم به اندازۀ اهمیتش خطرناک است، برای خود ما، برای منطقه و دنیا. اهمیت ایران در این است که اگر تلنگری بهش بخورد، موجش از اینور و آنور حرکت میکند؛ اینْ هم اهمیتش است هم حساسیتش، هم خطرزایی و هم خطرناک بودن، و همهاش با هم است. اما چه خِردی میخواهد این جنونی که جهان را در بر گرفته مهار کند! اصلاً آنچه در شمار نمیآید آدمی است، در حالی که محور تمام فکر و آثار من، آدم بوده است: انسان، بهبودِ انسان و تراژدی انسان. ولی الان بهصورت آشکار، بیارزشتر از همه، آدمیزاد است و داشتههای آدمیزاد. بالاخره آدمیزاد به نان و آب و گیاه و تولید و چه و چه احتیاج دارد. فکر کنید توفانی که چند هفته است در مناطق جنوبی کشور ما راه افتاده، از کجا میآید؟ به خاطر این است که آبوهوا به هم ریخته، آب را قطع کردند و کویر ایجاد شده است. نوعی از زمین خشک که قبلاً بارور میشده و خاکش خیلی نَرم است. من به اعتبار اینکه بالاخره کمی در دهات زندگی کردهام میدانم که خاکِ نَرم با یک وزش خیلی قابلیت پرواز دارد. به خاطر اینکه آب را بستهاند. بعد از ماجرای حمله به عراق، همۀ آن سیستم که به طور طبیعی کار خودش را انجام میداد، به هم ریخت. اگر مثلاً آب روی پاکستان بسته شود اینجا ویرانه میشود و عملاً برادران افغان آب را روی ما بستهاند. به نظرم اصلِ زندگی دارد زیر سؤال میرود، تا برسیم به اینکه ادبیات در این وضعیت چه میخواهد بگوید و چه کار میخواهد کند. الان اصلِ حیات مسئله است. هر کس هم برای خودش این حق را قائل است و میگوید دنیا که به ما اهمیت نمیدهد پس ما چرا مثلاً به کشور همسایه اهمیت بدهیم، بگذار از تشنگی بمیرد، بگذار آنجا گردوخاک بلند شود و بقیه را خفه کند. خبر آمد که در اهواز و ماهشهر رفتوآمد نمیشود کرد و این چیزی است که فقط اثرات آنی ندارد، اثرات درازمدتش ویرانگر است. از جان بشر چه میخواهند؟ جنگ راه میاندازند و طبیعت و زندگی را ویران میکنند. زیادهخواهی و اینکه هر کس میخواهد بر آن یکی سلطه داشته باشد، آن یکی را مغلوب کند! تاریخها را دارند جعل میکنند، یا نبش قبر میکنند، این چه کاری است! واقعاً یعنی چه؟ حالا رفتید و قبر یک آدمکش را کندید، که چی؟ این اصلاً افتِ اخلاقی بشری است. یا سربازهایی که در جنگ دوم جهانی در مبارزه با نازیها کشته شدند، قبرشان را بشکافید و استخوانهایشان را درآورید. این کارها ابتدایی و عقبماندگی است. عقبماندگان تاریخ هم این کارها را نمیکردند. خبرها را که میشنوید، فکر میکنید
ظرافت طبع آدمی که در هنر تجلی پیدا میکند، کجاست؟ هنرپیشهای که روی صحنۀ تئاتر کار میکند، درمیآید میگوید اگر بچههای دشمن را دیدید که به زبان غیر از شما حرف میزدند، با چوب بزنید. من هنرپیشۀ صحنه بودم. ما به خاطر روابط انسانی روی صحنه گریه میکردیم. با خودم فکر میکنم چه اتفاقی افتاده! نفرتی که دارد از زیر شعله میکشد و بالا میآید خیلی خطرناک است. هر طور که فکر میکنم نمیدانم از جمعبندی اینها چه چیزی قرار است دربیاید. خدا عاقبت همه را به خیر کند. اگر خیری وجود داشته باشد!».
دولتآبادی به نکتۀ مهمی اشاره میکند. او واژۀ «ترس» را به کار نمیبرد، میگوید «هراس» دارم از اینکه سراغ کار جدیدی بروم. به دستهایش نگاه میکند. انگشتانِ کشیدهاش را سخت پیچیده است. پُکی به سیگار میزند و ادامه میدهد: «ببینید همۀ این احوالی که شرح دادم، لابد در کار جدید من خواهد آمد و وقتی که بیاید چندان چیز امیدبخشی نیست. من چرا در آستانۀ نَوَد سالگی باید رسولِ مرگ، رسولِ بدبینی و نومیدی باشم! بهتر است نباشم. بهتر است اقلاً به این ریزش اخلاقی کمک نکنی، چون میبینی که الان همۀ اینها را میتوان در نُرم اخلاق تعریف کرد. اینها نه جنگ است نه سیاست؛ ریزش اخلاقیِ بشر است. نبش قبر کردن و آدمها را به رگبار بستن و کشتار در این نقطه و آن نقطۀ دنیا امیدبخش نیست. قبلاً هم این چیزها بود. چنین اتفاقی در ویتنام هم افتاده بود. پیش از آن هم که ما بچه بودیم در کره اتفاق افتاد، ولی در آن دوران میان ما جوانان آرمانی هم بود. حالا ما اشتباه کردیم یا تاریخ اشتباه کرد، ولی آن آرمان کمک میکرد که تحمل کنیم. مثلاً ما معتقد بودیم بالاخره هوشیمین و مردم ویتنام موفق خواهند شد، و شدند. یعنی آرمان کلی بود، میگفتیم جنایت در آنجا صورت میگیرد ولی بالاخره نجاتی وجود دارد. الان آن آرمان کشته شده است. آن آرمان جهانی که به صلح و عدالت جهانی باور داشت، به نحوی که ما باور داشتیم، تبدیل شده به اینکه هر کشوری دچار نوعی شوونیسم و ناسیونالیسمِ افراطی شده که حق، حقِ من است و دیگران دشمناند. و در میان این ملتها، گروههایی به وجود آمدهاند که تازه آنها هم میگویند حق با ما است و بقیه مورد نفرتاند. این خیلی وحشتناک است. در همین جامعۀ خودمان اگر بخواهم اشاره صریح کنم، در میان اقوام ما که هزاران سال است با هم زندگی میکنند نشانههایی پدید آمده که وحشتناک است. یکسری از هموطنان ما آمدهاند تلفظ را تغییر دادهاند که برای خودشان زبان بسازند. مثلاً برای هنر دو تا «هـ» یا برای حسن دو تا «ح» گذاشتهاند. اینها که اسم خاص است، اینها که زبان نمیشود! حالا جنبههای جدیتر به جای خود. مثلاً در موسیقی مقام داریم. میشنیدم تیمی که موسیقی کار میکردند، نوشته بودند «موغام»، که باید همان مقام باشد. این یک زبان جدید است! من نمیفهمم. هر کدام اینها برای خودش علتی دارد، هیچکدام بدون علت نیست. نوع برخورد با این اقوام ایرانی نگرانکننده است. ایران دو اصل داشته است: یکی دولت داشتن که در ایران همیشه دولت بوده و دیگری هم زبانْ که بزرگانی از رودکی و قبل از آن بگیر تا همین دورۀ جدید این زبان را پرورش دادهاند. حالا اگر موقعیت منطقه و اهمیتش باعث شود به این دو اصل شلیک شود، یعنی این دو اصل آماج قرار بگیرد، خیلی خوفناک است. هفتۀ پیش با بچهها بیهقی میخواندیم. در قسمتی که احمد بن حسن میمندی را که در قلعه شهر بند شده میآورند و میگویند که شما وزیری را قبول کن و او قبول نمیکند، بعد امیرمسعود میگوید شما وزیر پدرم بودید قبول کنید، و بالاخره قبول میکند. ریختی که بیهقی از این آدم توصیف میکند از قبا و دستاری که به سرش میبندد، از حاشیۀ لباسش و اینکه چگونه از موزۀ لباس بیرون بیاید، نشانگر اهمیتی است که برای دولت قائل بودند. میمندی به رفیقش که نگهدارندۀ موزه است میگوید کنار من راه برو، مسئول موزه میگوید محال است، من حتماً باید دو قدم عقبتر از شما باشم چون اگر من این را به هم بزنم، قاعدۀ دولت به هم میخورد. به بچهها گفتم برای این است که میگویند این کشور همیشه دولت داشته است. تازه اینها غزنویان بودند. دولت و زبان و زمین، سه رکنِ کشور ما هستند. اما الان در وضعیتی قرار گرفتهایم که به اعتبار حساسیت منطقهای ما، این دو اصل دارد آماج قرار میگیرد. بگذریم که در داخل چه زمینههایی فراهم شده که این روند ممکن شود یا این موجه شود، به جای خود. شما بهتر از من میدانید؛ هم بیشتر از من در جامعه هستید، هم بیشتر از من وقت مطالعه دارید، هم بیشتر از من ارتباط اجتماعی و مطبوعاتی دارید. این ماجرا خیلی من را نگران میکند. از سر محافظهکاری این حرف را نمیزنم، از سر یکسری اصولی میگویم که ضامن بقای ما بوده است. چطور کسی به خودش اجازه میدهد بگوید که تو فارسی، من فلانم! ما همه ایرانی هستیم. این چه سمی است که پاشیده شده! همۀ اقوام با خانواده من ازدواج کردهاند، در رابطه بودهاند و هستند، از غرب تا شرق. خوشبختانه ما خانوادۀ پرجمعیتی هستیم. اصلاً این حرفها نبوده. حالا عدهای تنگنظر جمع شدند نامهای نوشتهاند درباره حرفهای رئیسجمهور درباره زبان آذری، که آقا این حرفها را نزنید، اما نامه به میدان فحش دادن به یکدیگر تبدیل شده است. او میگوید شما فارسها، این میگوید شما غیر فارسها! زیر این جامعه چه چیزهایی خوابیده! ما سه هزار سال و به گفتۀ بعضیها پنج هزار سال است که همه در کنار زندگی کردهایم. حالا در دورۀ جدید، با این میزان از حساسیتی که در دنیا وجود دارد، این بحثها مطرح میشود! آقای رئیسجمهور یک تخم لقی شکسته بود، اینها هم گفته بودند مثلاً کار خیر کنیم، بعد به میدان بدگویی از یکدیگر تبدیل شد. من خیلی ناراحت شدم. بنابراین در دورهای که این میزان از تشنج در پیرامون ما، در جهان و درون جامعۀ ما وجود دارد، اگر بتوانم بنویسم و دستوبالم کار کند، داده و برآیندش نمیتواند امیدبخش باشد. اگر بخواهید وضعیت روحی من را بدانید، از لحاظ اجتماعی خیلی نگرانم، بابت خیلی چیزها که مشترک است».
دولتآبادی با اینکه میگوید دیگر سیاسی نیست یا به تعبیر خودش مدتهاست که گرایشهای سیاسیاش را کنار گذاشته، هنوز دغدغۀ مردم را دارد. او رسولِ مرگ و ناامیدی نیست، سالها در آثارش از زندگی و آرمان گفته است اما نمیتواند مرگ انسانهای بیگناه در دورترین خطۀ کشورش، بندرعباس را تحمل کند و باور دارد که این حوادث عمیقاً انسان را متأثر و چهبسا ویران میکند. دولتآبادی درباره فاجعۀ بندرعباس میگوید: «این فاجعه ویرانکنندۀ ذهن و زبان است. فکر کردم اگر بناست در این باره چیزی بنویسم، باید چه بنویسم! وقتی بار بیش از ظرفیت روی ذهن بشر میآید، هیچ راهی ندارد جز اینکه یکجور فاصله بگیرد تا حیات خودش را حفظ کند».
اما مگر میشود از این باور غفلت کرد که نویسنده در هر صورت نمیتواند به آدمها و حوادثی که در برابرش قرار گرفتهاند بیتفاوت باشد و ناگزیر همه وقایع به جهانِ داستانیاش راه پیدا کرده و خود را به او تحمیل میکنند. دولتآبادی ناگزیر است برای خلاصی از آنها به کلمه پناه ببرد، نویسنده برای خلاصی راهی جز نوشتن نمیشناسد. پیش از این نیز وقتی در حال نوشتنِ «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» بود، داستانهایی را روایت میکرد که روی کاغذ نیامد یا جلوۀ دیگری در داستان گرفت. برای مثال همین عنوان کتاب، «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» از تصویری میآید که دولتآبادی در سفر به بوسنی و هرزگوین دیده بود: شهری در گودی که دورش پر از درخت سرو است و یک ردیف سرو پیرامون شهر را باقی گذاشتهاند بماند و تمام سروهای پشت ردیف جلو را بریده و در سه سال محاصره سوزاندهاند. بعد از جنگ بوسنی متوجه میشوند که اسبها نیستند و متحیر میمانند که اسبها کجا رفتند. دست آخر میبینند اسبها در میان گودی کوهها سر بر دوش یکدیگر آرام ماندهاند تا این جنگ نکبت تمام شود. به تعبیر دولتآبادی اسبها از جامعۀ بشری قهر میکنند و به یکدیگر پناه میبرند: «آنجا اسبها در کنار هم هستند، اینجا اسبها از کنار هم میگذرند». حتی اگر دولتآبادی هم دست از داستاننویسی بردارد قصهها رهایش نمیکنند و مدام به ذهنش هجوم میبرند. خودش میگوید: «کاملاً اینطور است. ولی اگر امر آگاهانهای وجود داشته باشد این است که میخواهم زیر بارش نروم. هم از جهت وضعیت دنیا که میبینم و هم از جهت اینکه وارد کار نوشتن شدن از نظر من، وارد دالانی از خوف شدن است. نمیدانم چرا اینقدر هراس دارم. شاید برای اینکه گرفتارم میکند و از آن پس تمام تلاش نوشتن کوشش برای نجات یافتن از آن دهلیزها است».
بعضی از نویسندهها مینویسند تا از واقعیت دور شوند و فضایی از تخیل و خیال خلق کنند، ولی واقعیت به نویسندگانی همچون دولتآبادی هجوم میآورد. بدیهی است که داستانهای دولتآبادی شکل و قالب منحصر به خود را دارد، اما وقتی از خوفِ نوشتن سخن میگوید ناگزیر آدم را یاد صحنهها یا گفتارهایی از «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» میاندازد: «تنهایی... میفهمم... ترسناک است. وهم از ترس حاصل میشود. تنهایی. میترسی. یا دیگران از تو بیم دارند و تنهایت میگذارند و ترس تو هم از دیگران به تنهایی میگریزاندت. وقتی نباشند آدمهایی که شخص از آنها نمیترسید، وقتی نباشد آدمهایی که شخص بهشان اطمینان میداشت، وقتی نباشد آدمهایی...». باید به انتظار نشست تا «نویسنده» این روزهای تلخ و خوفناک را به شیوۀ خودش در داستانی روایت کند. اما آیا نوشتن از این روزها ممکن است؟ دولتآبادی میگوید: «احتمالاً تلخیِ این روزگار در قصههای تازهای که به ذهنم میرسد باشد، به همین خاطر فکر میکنم به حد کافی در جامعه تلخی هست. همین چند شب پیش خانمی از مهاجران افغان داستانی برای من از خودش، خانوادهاش و همسرش تعریف کرد که فکر کردم جایی نیست که آدم بگوید این خوب است و دارد کمی روشنایی به من نشان میدهد. میگوید، مادر من ۳۴ سال معلم بود، کنارش گذاشتند و گفتند دیگر لازمت نداریم و گفتند بازنشستگی مال کفار است، ما بازنشستگی نداریم! الان پسرش جان میکند کار کند تا بتواند سر برج برای پدر و مادرش چیزی بفرستد. همهشان همینطورند. آن دختر میگوید، پدربزرگ من دکتر بوده و من در دانشگاه قابلگی میخواندم، بعد آمدیم اینجا چهار شب در پارک زیر باران با گریه خوابیدیم تا بالاخره کسی پیدا شده و به ما کمک کرده. به هر حال این آدمها به کشور همسایه پناه آوردهاند! هیچ چیزی که بتواند مقداری آدم را شکفته کند یا امید بدهد نیست! مصداق سخن حافظ: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود».
دولتآبادی فراز و نشیب روزگار را دیده و برای درک زمانۀ خود و زوایای تاریکش بسیار رنج کشیده است، اما این زمانه گویا زمانۀ دیگری است. بهراستی بشر چرا به اینجا رسیده است؟ دولتآبادی میگوید: «سؤال من هم همین است. بازگشت به عقب است. به نظرم برای بشر باید تفکیکی قائل شویم. بشری که با تکنولوژی به سرعت آمده و به سرعت هم دارد میرود، و بشری که بهطور غریزی ابتدایی باقی مانده. از نبش قبرها گفتم که یک رسم قدیمی است. خدا بیامرزد سپانلو را، یکوقتی گفت این «پدرسوخته» که میگویند و الان در زبان هست، حکایتش این است که در زمانهایی پدر یارو را از خاک درمیآوردند و میسوزاندند. این مربوط به قرون ابتدایی است. الان در هزارۀ سوم دارید این کار را میکنید! آدم فکر میکند این عقبگشت به اعماق گذشته است. بنابراین من الان به دو جریان بشری قائلم: یکی، جریان ابتدایی غریزی است که دارد حاکم میشود، چون هرقدر نیروهای ابتدایی بیشتر به کار میآیند، کاراییشان در وضعیت ارتجاعی بیشتر میشود. دیگری هم سرعتِ تکنولوژی. شک نکنید که آدم به مریخ خواهد رفت، ولی تکلیف آدم بهعنوان آدمی که ما میپنداشتیم به سمت تکامل میرود، متوقف است، نوعی عقبرفت است. وحشتناکتر این است که این تکنولوژی مدرن که سبب شده با یک دکمه بتوانید دنیا را خراب کنید، در دست طیفی افتاده که در گذشته زندگی میکنند و این خیلی خطرناک است! چون میدانید سیاستمداران دورۀ جدید هم کاملاً با آدمهایی مثل چرچیل و روزولت فرق میکنند. اصلاً ممکن است شغلِ طرف سیاست نبوده مثلاً مدیر یک شرکت بوده و حالا سیاستمدار شده است و موضوع را با همان ذهنیت قبلیاش پیش میبرد. نمیدانم! این چیزهایی که آدم میبیند و میشنود، غریب است! متأسفانه یا خوشبختانه، شبکههای اجتماعی گرچه دروغ زیاد میگویند، ولی به آگاهی سطحی هم کمک میکنند و آدم دیگر میفهمد که از قبر درآوردن چیزی نیست که بگوییم تقلب میکنند، چون نشان داده شده. و دیگر اینکه نمیشود تاریخ را پاک کرد. ما قبلاً میگفتیم در ایران یک سنتِ خبیثه وجود دارد که محو کردن گذشته است. قاجاریه که روی کار آمدند، تمام بناهای مربوط به صفویه را زدودند مگر آنهایی که زیر خاک مانده بود. پهلویها که آمدند هرچه مال قاجاریه بود زدودند. این دوره هم هرچه راجع به پهلوی بود زدایش کردند. این وحشتناک است. من فکر میکردم که این طبیعتِ منفیِ ما ایرانیهاست، بعد دیدم نه انگار که چندان هم منحصر به ما نیست، در جاهای دیگر هم میشود! حالا این تناقض بین این دو رشته از آدمیزاد که دارد حرکت میکند خیلی خطرناک است. چون ما با سرعت تکنولوژی نهتنها رشد نکردیم بلکه ما را به عقبماندگی هم کشانیده است».
دولتآبادی اشاره میکند که نوعی ناسیونالیسمِ افراطی در جهان در حال پا گرفتن است که میشود آن را به سهولت احساس کرد: «همه دارند شوونیست میشوند. شما سخنرانی هر رئیس کشوری را که میشنوید ناسیونالیستی-شوونیستی است، همه همین است، رئیسجمهورهای کشورهای تعیینکننده، همه هماناند. همه انگار جبراً همینطور شدهاند. این خیلی خطرناک است. ناسیونالیسمی که دم به ساعت جز افراطی شدن کار دیگری ندارد و برای اینکه رشد کند باید مدام دامن زده شود و برانگیخته کند و تغذیه شود! جهان را به اینجا کشاندهاند و وضعیتی را که جهان باید در تعادل قرار بگیرد که همه یکجوری با هم و در کنار هم زندگی کنند، منتفی کردهاند. جالب نیست که همه در حال سربازگیریاند! کجا را میخواهید بگیرید! همه در این وضعیت هستند که به صراحت ابلاغ میکنند این ممنوع است، آن هم ممنوع است، حالا بقیهاش را بعداً میگوییم. پس آزادی بیان و دموکراسی چه شد! در دو دهه اخیر تمام این مفاهیم و ارزشها زدوده شد. تا بیست، سی سال پیش اسکاندیناوی بهشتِ حقوق اجتماعی بود. حالا دانشکدهها هم پولی شده، هر کسی دارد برود دانشکده و هر کس ندارد نمیتواند برود، گور پدرش! خب جهان سوم که هست، هر کس در اینجا درجه یک شد میتوانیم بخریم و ببریمش. ببینید عزیز، آرزویی که ما به سوسیالیسم داشتیم اصلاً بیهوده نبود. البته شکست باعث میشود همه یا اکثریت واخورده شوند و بگویند آقا ما اشتباه کردیم و خبری نبود! بله، ممکن است در عمل خیلیها زیر فشار باشند، سیبری باشد، یا همانطور که در چین میبینیم مسلمانها را اذیت میکنند و چه و چه. ولی آرمانی وجود داشت. آرزوها سرقت یا پایمال نشده بود. شما بهعنوان یک مثال ساده یک دور «کتاب هفته» را ورق بزنید، این نشریه دانشکدۀ ما جوانها بود. چقدر آزادگی، آرزومندی و زیبایی در این کتاب هست. از ستارهشناسی تا مثلاً فولکلور، از ادبیات تا سیاست و نگاه به دیکتاتورهای جهان در مناطق آفریقایی و آفریقای جنوبی و آسیایی. جهانی را تصویر میکرد و به آن انتقاد داشت که آدم فکر میکرد دارد از آن عبور میکند، ولی الان هیچ اینطور نیست. بهشت اسکاندیناوی هم تمام شد. الان همه چیز خصوصی شده و دست بخش خصوصی افتاده، بخش خصوصی هم فقط دنبال سودش است و بیمهها هم برای مردم ضیق ایجاد کردهاند. ماجرایی که رخ داده و دارد پیش میآید این است که طیفی -اقلیتی- در این جهان دارنده هستند، کثرتی هم هستند که ندارنده و محروماند، و مرزهای این ماجرا همینطور روزبهروز آشکارتر میشود که چیز امیدبخشی نیست، اصلاً امیدبخش نیست. و این شرایط و شکافهای اجتماعی به هم میریزد، یعنی اوضاع را به هم میزند. عدم توازن باعث بههمریختگی میشود، این شکاف ساده نیست».
دولتآبادی میگوید انسان امروز دو مسیر را طی میکند: یکی به سمت تکنولوژی که به سرعت پیش میرود، دیگری مسیری که نهتنها قادر نیست با تکنولوژی همراه شود بلکه در حال عقبگرد هم هست و این تناقضی است که دولتآبادی درباره آن میگوید: «نمونههایش را میتوانید ببینید، به نظر میرسد ناسیونالیسم در نزدیک ما و تعصبات هر دم فزاینده پدیدۀ این عقبگرد باشد. ناسیونالیسم-شوونیسم روی تودها تکیه میکند. تودههایی که دانش کم و باور زیاد دارند. پایگاه ناسیونالیسم تودههای ناآگاهند. بله تشخیص شما کاملاً درست است. و این نهفقط تناقض، بلکه بین این دو رشته تنافر وجود دارد. این چیز کمی نیست که اگر پول داشته باشید در تهران سوار طیاره شوید، بعد از چند ساعت در هر جای دنیا بخواهید باشید. این خیلی پیشرفت بزرگی است. خب صد سال پیش این اتفاق ناممکن بود. ولی کسی که سوار هواپیما میشود کیست؟ این تناقض است. طیاره و کاپیتان و سیستم با آن ریتم پیش میرود، اما کسی که در طیاره نشسته آن موجودی است که اهل نبش قبر و این چیزها است. بنابراین این تناقض فرایند درخشانی نخواهد داشت و تا دلتان بخواهد آن حس شوونیستی در میان تودههای مردم فراوان است، چون چیز دیگری در حافظۀ جمعیاش وجود ندارد. نتیجۀ در جهل نگه داشتن تودهها».
1. «اندرونیِ عُلیا: ترس و لرز به روایت هیوبرت دریفوس»، زانیار ابراهیمی، انتشارات هرمس
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.