وحشت از قصههای زنان
تجزیه کلام زنانه در «خوفِ» شیوا ارسطویی
ترسْ از «شیدا»ی شیوا ارسطویی، «دیگری» ساخته بود. نهاد کنترلگر، در رمان «خوفِ» شیوا ارسطویی، در شخصیتِ راوی و قولهای روایتش، منتشر شده بود و به تمام جوانبِ شخصیتها تعرض میکرد، تا به تعبیر آنتونیو خانجیدو،1 آدمها را از تمام امکانات متزلزلِ تعادل شخصی و شخصیتیِ متعارف خود محروم کند: شرم، خویشتنداری، وفاداری و مصلحت، همه با مهارتی بینظیر و خشونتی حرفهای و شاید مستتر، بر باد میروند.


ترسْ از «شیدا»ی شیوا ارسطویی، «دیگری» ساخته بود. نهاد کنترلگر، در رمان «خوفِ» شیوا ارسطویی، در شخصیتِ راوی و قولهای روایتش، منتشر شده بود و به تمام جوانبِ شخصیتها تعرض میکرد، تا به تعبیر آنتونیو خانجیدو،1 آدمها را از تمام امکانات متزلزلِ تعادل شخصی و شخصیتیِ متعارف خود محروم کند: شرم، خویشتنداری، وفاداری و مصلحت، همه با مهارتی بینظیر و خشونتی حرفهای و شاید مستتر، بر باد میروند.
به این ترتیب، نهاد کنترلگر که اینک خود را در شخصیتهای «خوف» پنهان کرده است، همه آن چیزهایی را که آدمها به هزارویک شگرد در خود سرکوب کردهاند برملا میکند. این دگردیسیهاست که میتواند حقیقتِ پنهان کسی یا زندگی کسی را، عیان کند که به نحو دردناکی خود را بهمنزلۀ دیگری عرضه کرده بود.
کسی که در واقع موجود دیگری بود، به این معنا که ناگزیر نبود به عمیقترین اعماق خود نفود و یا سقوط کند. به این منوال است که خود و دیگری در مقابل هم قرار میگیرند و چهبسا در هم مستحیل میشوند و به این قرار، آمادگی لازم برای آنچه نهاد کنترلگر انتظار دارد در آنان ایجاد میشود: جاسوسی، تسلیم، حذف، سکوت. این خودْ که این دیگری است با کارآمدترین حربه، تجهیز میشود: با ترس، آنهم به درجات و اشکال گوناگون.
بیراه نیست که در «خوف»، تنها فعلی که صرف میشود ترسیدن است. در «خوف»، چند قول از زبان راویان مختلف آمده است: قول نغمه: «از وقتی به شیدا رسیدم مدام از ترسیدن حرف میزند»، و این ترس حتی به خوابها و رؤیاها تسری مییابد: «خواب دیدم شیدا تنها نشسته در سوئیتش و دارد میترسد»، «... دست از سرم برنمیداشت... تصویر شیدا توی خوابم که نشسته بود روی تخت و داشت میترسید»، «فکرش را هم نمیکردم که شیدا آن همه تنها باشد و تنها بترسد». و در قول شیدا: «از زندگی واقعی خودم ترسیدم. داشتم از زندگی واقعی خودم قالب تُهی میکردم»، یا «کسی باور نمیکند که من اینجا دارم از ترس میمیرم. باید میمردم و بعد میرفتم خانۀ کاوه، مینشستم روی صندلیاش و به صدای بلند میخندیدم»، «حملۀ وحشت، نمیگذاشت از تخت بیایم پایین. از خواب که بیدار شدم، ترسها روشنتر میشدند و واقعیتر». ترس واقعی، عینیتِ ترس.
ارسطویی از ترسهای ذهنی و انتزاعی و فلسفی عبور کرده بود و از ترسهای عینی میگفت؛ از خوفی که شیدا به آن خو کرده بود و از دوپارهشدن شخصیتِ راوی که سوئیتی تهِ باغی اجاره کرده بود تا در خلوت و سکوت بنشیند، بنویسد. شیدا راویِ «خوف»، از موش و پسر سرهنگ یا صاحبخانه، از دیپلمات و از سگهای باغ میترسد، و این ترس است که رمان را پیش میبرد. ترسی که رفتهرفته بر تمام زندگی راوی و رمان سایه میافکند، نوشتن یا هر عمل خلاقه را ناممکن کرده است. ترسِ رمان به زندگی دیگران هم سرایت میکند. کاوه که شاهد ترسها و شنوندۀ خاطرات و زندگی شیدا است، بهنوعی شریکِ شیدا در خوف او میشود. همانطور که در جایی از رمان به نقل از بکت آمده است: «آدمیزاد نمیتواند همۀ واقعیت را تحمل کند، پس تصمیم میگیرد دیگران را در آن شریک کند!».
و شیدا نیز از واقعیت، از زندگی واقعی خودش، ترسیده بود. جز ساختنِ نسبت تازهای از وحشت و حقیقت در «خوف»، ارسطویی شگردی روایی در داستان به کار میگیرد که نوعی انتقاد از وضعیت زنانهنویسی، نوشتار زنانه یا داستاننویسی زنان است: اینکه هر زنی، شاید بهاعتبار تاریخ تروماتیکی که از سر گذرانده، فکر میکند روابط و سرنوشت خصوصی او منحصربهفرد و لابد، دستمایۀ نوشتن رمانی است. اما «خوفِ» ارسطویی از دینامیسم تحولات درونی ادبیات داستانی ما پیروی نمیکند و چهبسا در یکی از خطوطِ روایی رمان، انتقادی اساسی به ادبیاتی مطرح میکند که «ادبیات زنان» خوانده میشود. اینکه نوشتار زنانه ازقضا بههیچوجه زنانه نیست، و در عمل، به تسخیر امیال و خواستهای مردانه درآمده است.
کاوه در «خوف» رشتۀ کلام را به دست میگیرد و مؤلف از همان ابتدا سرنخِ این تجزیۀ کلام زنانه را به دست میدهد. کاوه در همان ابتدای کتاب لو میدهد که دستکم پنج دفتر از دفترچههای قطور خاطرات شیدا را ربوده و در زیرزمین خانهاش لابهلای دیگر مدارکش پنهان کرده است. «بگذارید رمانش را ببافد... ولی حواستان باشد وقتی شیدا مُرد، سری هم به زیرزمین خانۀ من بزنید. گفته میخواهد کلک خودش را با یک لول از تریاکهای من بِکَند. آنوقت من میمانم و رابطۀ عاشقانۀ خودم با میکروفن و نوارهای محرمانۀ خودم با آن کاغذهای ثبتشده و ضبطشده در زیرزمین تاریک خودم». طرفه آنکه شیدا از همان ابتدا
قضیۀ کشرفتن خاطراتش را میداند: «تا امروز سه تا دفتر خاطرات از من کش رفته و خدا میداند چند نوار پُرشده از درددلهایی که برایش کردهام. خودش میگوید به این کارش افتخار میکند».
به هر تقدیر، آخر کار، در انتهای رمان، این کاوه است که روایت را میسازد؛ با اینکه دستمایۀ روایتش رؤیاها و اوهام و خاطرات و ترسهای شیدا است. اینجاست که نهتنها از نظر نقشهای اجتماعی و فرهنگی، بلکه همچنین از نظر اُنتولوژیک، «دیگری همان خود است». در وضعیتی که کلام زنانه به دست مردان و یا حتی موجودی خنثی و مخنث افتاده است؛ خوف معنایی مضاعف پیدا میکند. شیدا سرآخر در قولِ کاوه به موش بدل میشود؛ تشبیهی هرچند ذهنی که وضعیتی کافکایی را تداعی میکند.کافکا بود که به تعبیر خانجیدو، کشف کرد اختناق و وحشت به تعالی میرسد تا عاقبت به غایت خود تبدیل میشود. اینجاست که وحشت معنای دیگری پیدا میکند و چهبسا تا زندگی شخصی و سوئیتی در ته باغ هم رسوب کند. «از بس چاخان بافته به پاخان، مشاعرش را از دست داده... بنده خدا پاک موش شده. نمیتونم کمکش کنم. دیگر فقط از او میترسم.... این وسط اگر قصههای شیدا حقیقی باشند، چی؟ عیشِ جوانیاش را دیگران بردهاند و موشمردهگی پیریاش را آورده برای من.
اگر این شیدا حقیقت داشته باشد، چی؟ یا امانالخائفین! من از حقیقت میترسم... من اینجا دارم از ترس میمیرم. قبل از آنکه قصههای شیدا ردم را بگیرند و پیدایم کنند، از ترس میمیرم». دست آخر، اوهام و «چاخان»های شیدا به تعبیر کاوه، به حقیقتی هولناک بدل میشود که راویِ قصههای شیدا، کاوه را نیز میترساند. ترسهای شیدا از خاطرات و نوشتههایش و شاید از صدای ضبطشدهاش نشت میکند و حالا دیگر راویِ هر داستانی را میترساند. حق با آلفرد دو وینیی بود که میگفت: «من از هیچچیز وحشت ندارم، نه از فقر، نه از تبعید، نه از حبس، نه از مرگ. اما از ترس وحشت دارم». گفتمان حاکم بر ادبیات معاصر ما، ترس را به مقولهای محوری بدل کرده است که کلام زنانه آن را بازمیشناسد، گیرم این قصهها را موجودی خنثی یا نگاهی مردانه روایت کند.
1. مقالۀ «وحشت و حقیقت» آنتونیو خانجیدو، از کتاب «ادبیات و جهان»، ترجمه شاپور اعتماد، نشر آگه.