زندمقدم در آینهای از شن
خیلی به شانس معتقد نیستم، اما نمیشود بعضی آشناییها را فارغ از شانس دانست. دیدار با دکتر محمود زندمقدم یکی از این شانسهای زندگی بود. دو بار در خانه رفقای عزیزی، فرصت گپوگفت پیش آمد که البته بیشتر وقت به شنیدن حکایتهای شیرین دکتر گذشت.

افشین دشتی
خیلی به شانس معتقد نیستم، اما نمیشود بعضی آشناییها را فارغ از شانس دانست. دیدار با دکتر محمود زندمقدم یکی از این شانسهای زندگی بود. دو بار در خانه رفقای عزیزی، فرصت گپوگفت پیش آمد که البته بیشتر وقت به شنیدن حکایتهای شیرین دکتر گذشت. خودش معتقد بود و به زبان میآورد دلش میخواهد از خاطراتش آگاه باشند و به همین دلیل در تعریفکردن اصلا امساک نمیکرد.
خاطراتی دستاول از اختلاف نظرها در سازمان برنامه و بودجه، دوستی با بیژن جزنی و البته همراهینکردن با او (مانند معصومبیگی فکر میکرد راه خدمت به این مملکت و مردمش مسیر دیگری دارد)، راهاندازی دانشگاه در سیستانوبلوچستان، مشاورهدادن به دولتها برای مذاکره با قوم ساکن در هر نقطه از بلوچستان برای کمک به جلوگیری از درگیری، حذفش از شغل و کار ندادن به او با وجود داشتن آشنا و پارتی (میگفت آشنایی در دوره پهلوی توصیهنامهای نوشت برای ادارهای که به او کار بدهند.
مدیر آن اداره گفته بود برای توصیهنویس احترام خاصی قائل است اما با تمام این ارادت کاری به دکتر نمیدهد. دکتر پرسیده بود چرا؟ مدیر جواب داده بود چون تو از میان تمام ایران رفتی سراغ سیستانوبلوچستان و از تمام تهران رفتهای سراغ شهر نو... . پیداست که گرفتاری درست میکنی!)، مجوز ندادن به چاپ اول حکایت بلوچ که میخواست به هزینه شخصی منتشرش کند و نامه اعتراضی که به خاتمی نوشت و از این قبیل خاطرات. در همان جلسه اول دیدار و گفتوگو، گفتم که در این مملکت هر کاری که شده، منشأ فردی داشته و سیستمی نبوده، یعنی یک نفر همت کرده و خودانگیخته و با کلی هزینه و سختی، کاری را برای آبادانی و فرهنگ این مردم پیش برده؛ مثل دهخدا، مثل اصفیا. خندید و تأیید کرد که خودش مصداقی بود از این مفهوم.
زندگیاش را فدای کاری کرده بود که خودش برعهده خودش گذاشته بود. این سر عمر تنها شده بود. وقتی پای صحبت این پیر که با ذهن جوان و حافظهای غریب سخن میگفت مینشستی، دائما فکری میشدی که چطور میتوانی کمک کنی که اینهمه حرف هبا و هدر نشود. آن موقع نشری راه انداخته بودیم و به پیشنهاد همان رفقا اولین مقالههای دکتر درباره شهر نو و سیستانوبلوچستان را منتشر کردیم. اهل رونمایی نبودیم یا بلد نبودیم. اما وقتی چاپ هفت جلد حکایت بلوچ انجام شده بود، در رونمایی آن محبت کرده بودند و چند جلدی از کتاب «از سرزمین بیپرنده تا قلعه» را هم گذاشته بودند در دامنه کوه عظیم حکایتها. این شد آخرین دیدار من با دکتر. با حیف و دریغ از وعده بیوفا.
گفتم که سر میزنم و میشد باز هم ببینمش، اما تنبلی کردم. یکدفعه پیر شده بود. همیشه در فکر بودم که ایکاش میشد خاطرات دکتر را ضبط کرد یا مستندی ساخت از او. به هر دلیلی نشده بود و آن رفقا که حالا رسیدگی میکردند به دکتر هم از این فقدان رنجور بودند. آفتاب دم غروب بود و داشت محو میشد و کاری هم نمیشد کرد. به همین دلیل وقتی شنیدم با همه بدخلقیها و ادا و اطوارها بالاخره مستندی از او تهیه شده است، خوشحال شدم. حالا دیگر دکتر نیست و به قول نیما او رفته با صدایش، اما همت رفقا همچنان پابرجاست. وقتی دیدند از نشر ما آبی گرم نمیشود، با جابهجایی مقالهها کتاب را دوباره چاپ کردند با ناشر دیگری. اما این بار ناشر بلد بود رونمایی بگذارد. به هر حال این رونمایی را چسباندند به نمایش فیلم مستند دکتر به اسم «مردی با یک استکان چای شن» تا لابد جمع زمان مراسم دندانگیر شود و دراینمیان چشممان روشن شود به دیدار دکتر.
ارادتم به دکتر و زحماتش و زبان شیرین و حافظه عجیبش، بیصبرم کرده بود. اما فیلم جز فرصتسوزی و حسرت به دل گذاشتن، چیزی نداشت. یک مستند با کادرهای بسته سیاه و سفید از دکتر در دو دوره پیری، چند تصویر دور و سر و دُم بریده از راهرفتن با عصا، تصویر درکه و آب که میرفت، به همراه تصاویر رنگی هوایی و گاهی هم زمینی و چند پرتره از سیستانوبلوچستانیها با کلوزآپ چند چشم مریض با سفیدی رو به زردی و پای کبرهبسته و کپر و کلبه سقف و در و پیکر شکسته.
راستش اول فکر کردم کارگردان مستند کلا نظرش آن بوده که در فیلمش بپردازد به سیستانوبلوچستان از زبان دکتر؛ ولی چرا اینقدر بیموقع؟ آنهم با اثبات زوال حافظه در پیری با تکرار یک سؤال و دریافت دو جواب متفاوت. پس موضوع خود دکتر بود. آخرش هم با تاریخ تولد و مرگ تمام شده بود، با کلیشهای بهشتزهرایی برای تاریخ مرگ با عنوان «رهایی». نه، کارگردان ملتفت بوده که فیلم پرترهای است از دکتر. پس موضوع قربانی شده بود؛ با نام و شهرت کارگردان قربانی شده بود، از دست رفته بود. نقاط عطف زندگی دکتر کجا بود در این 84 سال؟ الان در این سر عمر با کوهی از حکایت بلوچ باید در فیلم و رودررو میپرسیدید چرا عقبافتادگی داریم در آن خطه؟ یا الان چطور است در مقایسه با گذشته؟ یا در کلیشههای تلویزیونی و سطحی سقوط کنید با این سؤال که اگر امروز بود، هم همان کارها را میکردید؟
در کلِ فیلم پرسشی درباره ابتدای زندگی دکتر بود و ذکر خاطره سختگیری و مرگ پدر و مهربانی مادر و ناامیدی و یأس دوران کهولت. باقی هرچه بود، در جوف پرسشهای متظاهرانه درباره سیستانوبلوچستان به گوش میرسید. همراه با تصاویر بریدهبریده و موسیقی که یکدفعه میآمد و یکدفعه هم ورمیپرید.
البته آدمی با امید زنده است؛ یعنی نمیشود فرض کرد گوشهکناری، صوتی از دکتر ضبط شده باشد از خاطرات، یا آشنایی قلمی کرده باشد آنچه شنیده است؟ یا اصلا خودِ دکتر از آنهمه خاطره، متنی را قلمی نکرده، حتی اندک؟