عصر چریکها: روایت احمد غلامی از گفتوگو با بهزاد نبوی
چریک آرام
نعش را گذاشته بودند در دالان باشگاه. بیل سرش را به دو نیم کرده بود و خون بهاندازه سر جنازه ملحفه را خیس کرده بود. پدرم گفت: «نمیترسی اینجا بمانی بروم خانه و برگردم؟»
نعش را گذاشته بودند در دالان باشگاه. بیل سرش را به دو نیم کرده بود و خون بهاندازه سر جنازه ملحفه را خیس کرده بود. پدرم گفت: «نمیترسی اینجا بمانی بروم خانه و برگردم؟» نمیدانستم میترسم یا نه. تا زمانی که پدرم و سرگروهبان جمشیدی توی پاسگاه بودند و چراغ زنبوری روی میز دفتر کار پدرم ویز ویز میکرد احساسی از ترس در وجودم نبود. بیشتر بهتزده بودم. تا آن روز نعش کسی را ندیده بودم. پدرم میخواست برود خانه و حمایل و اسلحه کمریاش را بردارد و زود برگردد تا همان شامگاه جنازه را به شهر برساند و کار این پرونده را فیصله بدهد. اول گفت من بروم و اسلحه را برایش بیاورم اما زود پشیمان شد. نمیدانم روی چه حسابی به سرگروهبان جمشیدی نگفت. شاید غرورش اجازه نمیداد یا برایش خوب نبود که سرگروهبان بفهمد اسلحه کمری و حمایلش را در خانه گذاشته است. خانه ما آنطرف روستا بود. مادر و خواهرم برای عزاداری به روستای دیگری رفته بودند. پدرم رفت و دَرِ آبی دالان پاسگاه را پشت سرش بست. سرگروهبان جمشیدی قدمزنان رفت پشت در بازداشتگاه که توی حیاط بود، سیگاری روشن کرد و در جواب زندانی گفت: «آره تمام کرد». بعد سکوت سنگینی شد. من ماندم و نعش. تصمیم گرفتم بروم داخل دفتر اما میترسیدم از جایم تکان بخورم. نعش روبهرویم بود و دمبهدم دایرههای خون روی ملحفۀ سفید بزرگ و بزرگتر میشد. انگار آن زیر چیزی تکان میخورد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و راه نفسم بسته شده بود. همانطور که روی نیمکت نشسته بودم چشمهایم سیاهی رفت و با صدای بمی افتادم روی زمین و دیگر هیچچیز نفهمیدم. وقتی صدای پدرم را شنیدم احساس کردم توی گور افتادهام، مثل زمانی که پدربزرگم را در گور میگذاشتند. پدرم میگفت: «چشمهایت را باز کن». نمیتوانستم. میخواستم بخوابم، احساس میکردم دیگر مردهام.
درست مثل رضا عسگریه که کار را تمامشده میدانست. بهزاد نبوی گفت: «قرص سیانور را ناخواسته قورت داده بود و چارهای نبود که او را در قبرستان رها کنم و بروم». رضا رفته بود ته قبر خوابیده و در انتظار مرگ بود. کسی نمیداند آن شب بر رضا عسگریه چه گذشته است. در گورستانی تنها ته قبری به انتظار مرگ نشستن، کار سادهای نیست. آدم را زیرورو میکند. هر تغییری الزاما خوشایند نیست. بهزاد نبوی میگوید: «از سال ۱۳۴۷ گروه مسلحی تشکیل داده بودیم. من بودم و مصطفی شعاعیان، رضا عسگریه و پرویز صدری». پیش از این فکر میکردم رضا عسگریه به گروه خیانت کرده است. بهزاد نبوی گفت: «نه اینطور نبود، ما خیلی بد عمل کردیم. وقتی ناچار شدیم مخفی شویم باید جایی برای ماندن پیدا میکردیم. من شاگرد سیمکش بودم و در خیابان نازیآباد کار میکردم. خانهای در قلعهمرغی اجاره کرده بودم که متعلق به یک بنا بود اما آنجا هم خیلی خیالم راحت نبود. مصطفی در این زمینهها کاردان بود. برای اینکه کسی پیدایمان نکند میرفتیم شبها در قبرستان دولتآباد شهرری میماندیم. قبری میکندیم و داخلش پنهان میشدیم و گاهی تا صبح همانجا میخوابیدیم». پیش از این چنین جریانی را درباره مصطفی شعاعیان شنیده بودم، یعنی خوابیدن در گور. چیزی به این مضمون که چریکهای فدایی، مصطفی شعاعیان را به دلیل اینکه چهرهای مستقل بود و میخواست مستقل بماند از خود رانده بودند. نمیدانم این موضوع چقدر صحت دارد. دغدغهام نیست که بروم و تحقیق کنم تا درستی ماجرا را دربیاورم. گاهی اوقات بهتر است آدم به افسانهها دل بسپارد. بهزاد نبوی گفت: «مصطفی متولد ۱۳۱۵ و شش سال از من بزرگتر بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد در قبرستان میخوابید و بعدها به ما هم یاد داد. من و رضا عسگریه در قبرستان دولتآباد شهرری بودیم که رضا یکدفعه سیانورش را خورد. رضا را در قبر گذاشتم و او شهادتینش را هم خواند. گفتم مجبورم تو را ترک کنم. رضا تا صبح همانجا مانده بود، ولی سیانور اثر نکرده بود. از همان موقع بود که رضا از کار سیاسی برید و از همانجا یکراست رفت و خودش را معرفی کرد، کسی را هم لو نداد. ما هم نمیدانستیم که میخواهد خودش را تسلیم کند. نتوانست آن شرایط سخت را تحمل کند».
پدرم برگشت. سرگروهبان جمشیدی مرا داخل دفتر برده بود. به صورتم آب پاشیده بود و به هوش آمده بودم. سایه دراز پدرم و سرگروهبان جمشیدی زیر نور چراغ زنبوری روی دیوار با یکدیگر میجنگیدند، انگار اشباح همه پاسگاه را احاطه کرده بودند. پدرم گفت: «باید خیلی احتیاط کنیم. این آدم آدمِ خطرناکی است، چیزی برای از دست دادن ندارد. حواسمان جمع نباشد ما را هم سربهنیست میکند و میرود».
بهزاد نبوی گفت: «بعد از آن خیلی بیشتر احتیاط کردیم. من با پسرعمهام تماس گرفتم و به خانه آنها رفتم. نمیدانستم خانه تحت نظر است، من را تعقیب کرده بودند و به این ترتیب خانه قلعهمرغی هم لو رفت».
پدرم خطاب به سرگروهبان گفت: «محمود را ببر خانه خودتان. بگذار پیش زهرا خانم و بچههای خودت. سفارش کن تا مادرش آمد او را ببرند خانه». سرگروهبان پاهایش را به هم کوبید و من را بغل کرد و گفت: «مثل پَر کاه سبکی». پدرم گفت: «زود برگرد. سرباز نجاتی را هم سر راه سوار کن و بیاور در پاسگاه بماند». به لباس نظامی سرگروهبان جمشیدی چنگ زده بودم. خیال میکردم پر کاهی هستم و اگر بادی بوزد، به آسمان خواهم رفت و با سایهها و اشباح یکی خواهم شد. چشمهایم را بستم و عهد کردم دیگر پایم را توی پاسگاه نگذارم. من یک پر کاه دَه ساله بودم.
بهزاد نبوی گفت: «دقیقا دَه سالم بود. در خانواده مادریام بزرگ شدهام. پدر و مادرم از هم جدا بودند. یکی از خالههایم و دوتا از داییهایم سیاسی بودند. خالهام دانشکده حقوق درس میخواند و خیلی سیاسی بود، ولی داییهایم سیاسی حرفهای نبودند. در آن خانه طبعا میباید سیاسی و طرفدار مصدق میشدم که شدم. اطرافم همه مصدقی و ضد توده بودند. دایی بزرگم طرفدار بقایی بود. در دعوای خلیل ملکی با بقایی هم مدتی با بقایی ماند. البته خیلی فعال نبود. او ۲۹ تیر مرا به میدان مخبرالدوله برده بود. خودش هم شعار میداد. به خیابانی رفتیم که ساختمان هواپیماییِ KLM آنجا بود. من را وسط خیابان گذاشت و خودش سر خیابان شروع به شعاردادن کرد. فریاد میزد مرگ بر قوام، درود بر مصدق. صدای رسایی هم داشت. پنجاه شصت نفری دورش جمع شدند. نظامیها که حمله کردند همه پا به فرار گذاشتند. داییام را گرفتند و شروع کردند به زدن او. من سنگی برداشتم و فریاد زدم داییام را کشتند و به سمت نظامیها دویدم. این صحنه مردم را به هیجان آورد و آنها هم با سنگ و کلوخ حمله کردند. در این میان، اولین سنگ به شانه دایی من خورد اما نظامیها فرار کردند. همان روزها یعنی ۳۰ تیر ۱۳۳۱ خالهام مرتب روزنامههای نیروی سوم خلیل ملکی را میآورد خانه و من میرفتم جلوی دانشگاه آنها را میفروختم. همان موقع بود که خلیل ملکی از بقایی جدا شده بود».
مادرم گفت: «بیخود از فامیل جدا شدیم و آمدیم این دِهکوره. نمیدانم این محیط چه بلایی سر بچهها میآورد». گفتم: «من خانهمان توی اراک را دوست دارم. هنوز پلاکش یادم است. پلاکش 17 بود».
بهزاد نبوی گفت: «پلاک ۱۷، درست است. توی کوچه پورجوادی بود. پورجوادی پدربزرگ مصطفی میرسلیم است. ما مستأجر آنها بودیم. وضع مالیشان خوب بود، چند دستگاه خانه توی همان خیابان دانشگاه داشتند. با این وصف تمام بناییهای خانههایش را خودش انجام میداد. ظهرها لب جوی آب مینشست و نان و پنیر و انگور میخورد. خلاصه این محیط در سیاسیشدنم بیتأثیر نبود. در دوره مصدق هر روز که دانشگاه تعطیل میشد، دانشجوها و مردم جمع میشدند با هم بحث سیاسی میکردند، تودهایها اکثریت بودند و ملیون در اقلیت. یادم است جوانی اهل شمال بود که به نیروی سوم خلیل ملکی گرایش داشت، همیشه با چند تا تودهای در حال بحث بود و همهشان را ضربهفنی میکرد. وقتی در بحث حریفش نمیشدند، دعوا راه میانداختند و کتکش میزدند. من برایش تاکسی میگرفتم و سوار میشد و به خانه میرفت. از همینجا بود که سیاسی شدم».
پدرم گفت: «بالای سر بچهها نباشیم معلوم نیست چه میشود. اوضاعواحوال را که میبینی همه جوانها سیاسی شدهاند. اینجا خیالم راحت است، آنجا نه. توی شهر نه».
بهزاد نبوی گفت: «همانجا بود که سیاسی شدم. ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در خانه ما در همان خیابان دانشگاه شام غریبان بود».
تا پایان دَه سالگی در روستا ماندم. با نعشی در خاطراتم و سایههای بلندی از اشباح در کابوسهایم. شبها نمیتوانستم تنها بمانم و هرگز جرئت ردشدن از کوچههای تاریک را نداشتم.
بهزاد نبوی گفت: «آن زمان مردم از سایۀ خودشان هم میترسیدند. پدرم آدم غیرسیاسی بود. بعدها در فرانسه دکترای تاریخ گرفت. وقتی میخواست بهنوعی دَم حضرات را ببیند در رسالهاش به موضوع «از انقلاب مشروطه تا انقلاب سفید» پرداخت. من هم که به زندان افتادم سعی کرد خودش را بیشتر به آنطرف نزدیک کند مبادا وصلهای به او بچسبانند. در تمام مدتی که در زندان بودم یکبار عید به ملاقاتم آمد، در حالی که مادرم هفتهای سه بار میآمد. من تکفرزند بودم. بیاعتنایی پدرم مهم نبود چون هیچوقت با پدرم زندگی نکرده بودم. هر وقت که به هم نزدیک میشدیم باهم دعوا میکردیم. چندان سمپاتیای به پدرم نداشتم. جای او را پدربزرگ مادریام پر کرده بود. پدربزرگم بخشی از تحصیلاتش را در روسیه و بخش دیگر را بعد از انقلاب اکتبر در شوروی گذرانده بود. در زمان رضاشاه چون به زبان روسی مسلط بود در شرکتی به نام شرکت بلور که متعلق به روسها بود کار میکرد. خودش میگفت سرپاس مختاری که رئیس شهربانی وقت بود، به او پیشنهاد داده بود در شرکت روسها منبع (مخبر) شهربانی باشد که قبول نکرده بود. بعد از دستگیری ۵۳ نفر، پدربزرگم را هم دستگیر کردند. خودش میگفت ارتباطی با ارانی نداشته اما چون همکاری نکرده بود دستگیرش کردند. پنج سال از ۱۳۱۵ تا شهریور ۱۳۲۰ که جنگ شد، در زندان به سر برد. بعد از آزادی از زندان حسابی محافظهکار شده بود و در اتاقش عکس شاه را زده بود که مشکلی برایش پیش نیاید. با ما هم که طرفدار نهضت ملی بودیم خیلی بحث و مخالفت میکرد. اما خالهام همچنان پروپاقرص طرفدار خلیل ملکی بود و سرش بوی قورمهسبزی میداد. او روی من اثر زیادی داشت. در دوران دبیرستان به تودهایها نزدیک شد، ولی در دانشگاه جزو ملیون و نیروی سومیها بود. تا اینکه سال ۱۳۳۹ وارد دانشگاه پلیتکنیک شدم».
مادرم گفت: «اینها باید بروند دانشگاه درس بخوانند. تا ابد که نمیتوانی جلویشان را بگیری». پدرم گفت: «سرنوشت این بیچاره را دیدی؟!» نمیدانم اشارهاش به من بود یا به مادرم. بعد ادامه داد: «این نعشی که توی پاسگاه افتاده بود که بیکسوکار نبود. برای خودش آدمی بود. درسخوانده و باسواد بود، آخرش چه شد!» مادرم گفت: «دستش بشکند. برای یک درجه چه کارها که نمیکنند». پدرم سکوت کرد و راه افتاد. حرفهایش برایم مبهم و آزاردهنده بود. از زمانی که قرار شده بود خواهر و برادرم برای ادامه تحصیل به تهران بروند، در خانواده ما غوغایی شده بود. دبیرستان و مهمتر از آن دانشگاه در خانه ما تنها جایی برای درس خواندن نبود، انگار سرنوشت محتوم ما برای ورود به کارهای سیاسی بود.
بهزاد نبوی گفت: «من در تظاهرات ۲۰ دی سال ۱۳۳۸ حضور فعالی داشتم. اعتصاب دانشآموزان به خاطر نمراتشان بود. نمره تجدیدی را از هفت به ۱۲ افزایش داده بودند. من کاری به علت تظاهرات نداشتم، چون شاگرد درسخوانی بودم. بچهها در خیابان شعار میدادند که شعارشان نزدیک به این مضمون بود: مهران با هفت قبول شد، ما باید ۱۲ بگیریم. اشارهشان به محمود مهران وزیر فرهنگ آن زمان بود. با تظاهرکنندگان به سمت کاخ مرمر رفتیم. آن زمان هفدهساله بودم چون من از ششسالگی مدرسه را شروع کرده بودم. به کاخ مرمر که رسیدیم شعار «محصل پیروز است» شد «مصدق پیروز است». معلوم شد نمره بهانه است و همه مثل من سرشان بوی قورمهسبزی میدهد. با این روحیه وارد دانشکده شدم. در آن زمان جبهه ملی دوم که سال 1339 شکل گرفته بود میداندار بود. فضای سیاسی هم باز شده بود. در آمریکا کندی رئیسجمهور شده بود و به کشورهای غیردموکراتیک فشار میآورد که به مردم آزادی سیاسی بدهند. همین آزادی سیاسی سبب شد در تابستان ۱۳۳9 به جبهه ملی هم اجازه فعالیت بدهند که تحت عنوان جبهه ملی دوم شروع به فعالیت کرد. بعد چهرههایی مثل مرحوم بیژن جزنی بودند که گرایش تودهای داشتند منتها چون حزب توده منحل شده بود نمیتوانستند به نام حزب توده فعالیت کنند و آنها هم عمدتا در جبهه ملی بودند. با آنها درگیری نظری داشتیم. از سال ۱۳۳۹ که به دانشگاه رفتم، با جبهه ملی پلیتکنیک همراه شدم و یک سال بعد مسئول جبهه ملی در پلیتکنیک و عضو کمیته دانشگاه جبهه ملی شدم. آنجا بود که با تودهایهای عضو جبهه ملی ارتباط پیدا کردم؛ چهرههایی مثل حسن ضیاظریفی که عضو کمیته دانشگاه بود و از دانشکده حقوق میآمد و آدم پُر و باسوادی بود. با بیژن جزنی هم ارتباط داشتم. اما من آن زمان ضد حزب توده بودم، به خاطر سوابق سیاسی در دوران نوجوانی که تحت تأثیر نیروی سومیها بودم که آنها ضد شوروی بودند. این ضد شوروی بودن را مصطفی شعاعیان تقویت کرد. زمانی که من در پلیتکنیک بودم او در انستیتو تکنولوژی بود که بعد هنرسرای عالی فنی شد و الان دانشگاه علم و صنعت شده است. شعاعیان هم در کمیته دانشجویان پلیتکنیک بود. او هم بهشدت ضد شوروی و ضد تودهای بود. شعاعیان در زمان مصدق عضو حزب پانایرانیست بود که آن زمان پرچمدارش سرور مهرداد بود. بعدها گرایش چپ پیدا کرد، ولی چپ ضد تودهای و ضد شوروی. شعاعیان کتاب «نگاهی به روابط شوروی و سردار جنگل» را هم در واکنش به کتاب «سردار جنگل» ابراهیم فخرایی نوشت. در کتاب بعدیاش «شورش» هم که وقتی من در زندان بودم نوشت، حسابی به استالین و لنین انتقاد کرد و گفت آنها از رده خارج شدند. شعاعیان آنقدر ارتدوکس بود که حتی دیگر انگلس را هم قبول نداشت. میگفت به مارکس هم انتقاداتی دارد که به موقع آنها را مطرح خواهد کرد. مارکسیستی بود که خود مارکس را هم قبول نداشت. جالب اینکه از چهرههای سیاسی مشروطه شیخ فضلالله نوری را قبول داشت. میگفت طباطبایی و بهبهانی انگلیسی هستند و تنها آدم مستقل شیخ فضلالله نوری بوده است. در جبهه ملی هم با مرحوم طالقانی و بازرگان روابط خیلی خوبی داشت. با مجاهدین خلق که هنوز نفاقشان برملا نشده بود، روابط بهتری از چریکهای فدایی خلق داشت. با من هم که میدانست مسلمانم و اهل نماز رابطه بسیار خوبی داشت و انتقادهایش از بیژن جزنی را با من در میان میگذاشت. به همین دلیل بود که بعدها کنار هم قرار گرفتیم و گروه مبارزه مسلحانه تشکیل دادیم. بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ فعالیت علنی نداشتیم. رئیسجمهور آمریکا، کندی ترور شده بود و جانسون به جایش آمده بود و سیاست فضای باز به پایان رسیده بود. فضا کاملا بسته شده بود. در این زمان جبهه ملی اعلام کرد که سیاستِ صبر و انتظار را در پیش خواهد گرفت، به قول فرنگیها Wait And See. بعد از آن تمام روزنامهها را بستند و احزاب تعطیل شد، اما روابط غیررسمی و محفلی من با مصطفی شعاعیان و دوستان دیگر در جبهه ملی ادامه داشت. تا اینکه در سال ۱۳۴۷ تصمیم گرفتیم یک گروه جبههای با مشی مبارزه مسلحانه تشکیل بدهیم».
مادرم گفت: «مبارزه مسلحانه؟» پدرم گفت: «آره، آمده بودند توی توتستان انبارک بزنند، اگر رفقایشان مجبور شدند مدتها آنجا پنهان شوند آذوقه داشته باشند». نعش را گذاشته بودند در دالان پاسگاه و دایره خون هر لحظه بزرگتر میشد. سرگروهبان جمشیدی به من گفته بود با دوستش دعوا کرده. الان توی بازداشتگاه است. با بیل زده توی سرش. مادرم گفت: «چرا به این بیچارهها شلیک کرده؟ آنها که اسلحه نداشتند؟» پدرم گفت: «خودش میگوید ترسیده بکشندش، اما من باور نمیکنم». مادرم گفت: «شک نکن. برای اینکه جای تو را بگیرد هر کاری میکند. حالا حتما برای این دستگیری به او درجه میدهند». پدرم گفت: «به جهنم!» سرگروهبان جمشیدی گفت: «پشیمان است. رفیقش را با بیل کشته، برای همین است که زار میزند». صدای زندانی زنانه بود. پرسیدم: «زن است؟» گفت: «آره. از پشت زده توی سر رفیقش». پرسیدم: «برای چی؟» سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: «چه میدانم توی توتستان چهکار میکردند».
بهزاد نبوی گفت: «اوایل سال ۱۳۵۱ گروه ما یعنی جبهه دموکراتیک ملی که اعضای آن من، مصطفی شعاعیان، رضا عسگریه و پرویز صدری بودیم لو رفت، یا ما فکر میکردیم که لو رفتهایم. در هر صورت مخفی شدیم. در ساعت چهار صبح سوم مرداد ۱۳۵۱ در خانه اجارهایِ قلعهمرغی دستگیر شدم. خانه بالای بلندی تپهمانندی بود که بهراحتی میشد دورتادورش را محاصره کرد. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که سیانوری را که داشتم گاز بزنم اما متأسفانه سیانور تاریخ مصرفش گذشته و فاسد شده بود و اثر نکرد. در ماشین که نشستم بین بیم و امید دوباره شهادتینم را خواندم. بلند بلند میخواندم که ساواکیها بشنوند و فکر کنند سیانور خوردهام. با این کار میخواستم رفتنم به زندان را عقب بیندازم، چون به زندان که میرسیدم فورا پاهایم را میبستند و با کابل به کف پاهایم میزدند. خدا نصیبتان نکند، خیلی خوشمزه است و آدم را زود به حرف میآورد. ساواکیها میدانستند که سیانور را داخل دهانمان میگذاریم. سریع انگشت انداختند و پوکه سیانور را از دهانم بیرون کشیدند. ما شمع را آب میکردیم و سیانور را وسط آن میگذاشتیم که هر لحظه باز نشود. وقتی من را سوار ماشین کردند، سیانور را گاز زدم و شهادتینم را دوباره خواندم. وقتی دیدم اثر نکرد، بلندتر شهادتین را تکرار کردم. من را فوری به بیمارستان شماره دو ارتش سر تقاطع بهشتی و ولیعصر بردند. در همان حیاط دکتر آمد و چشمهای مرا معاینه کرد و گفت چیزیش نیست. همین کار یک ساعت بازجویی مرا عقب انداخت و این تأخیر باعث شد بچهها دیگر سر قرار نیایند. ما قرارهای چهارساعته داشتیم، منتها قرارهای قلابی هم داشتیم. بهاضافه قرارهای سلامتی و تماس. یعنی هر روز سه بار قرار سلامتی را باید تیک میزدیم. قرار اصلی را من تیک میزدم و مصطفی از طرف دیگر تیک میزد. اینطور متوجه میشدیم که سالم هستیم. این قرارها معمولا در باجه تلفن بود. علاوه بر این هر کدام یک قرار قلابی داشتیم. من با یک ماژیک برای خودم تیک میزدم و با ماژیک رنگ دیگر برای مصطفی».
پدرم گفت: «قهرمان قلابی!» مادرم گفت: «قلابی یا واقعی، پاداشش را میگیرد. حالا درجهاش کِی میآید؟» پدرم گفت: «توی سرش بخورد، هرچه دیرتر بهتر!».
بهزاد نبوی گفت: «بعد از چهار، پنج ساعت قرار قلابی را لو دادم. نمیشد همان اول کار قرار را لو بدهم. آنقدر با کابل به پاهایم زده بودند که کف پاهایم پاره شده بود. قرار را که لو دادم، رهایم کردند. روی همان تخت دستوپابسته در زیرزمین اوین تنهایم گذاشتند و به قولی کمی استراحت دادند. دو، سه ساعت طول کشید تا از سر قرار برگردند. وقتی برگشتند دوباره شروع به زدن کردند. گفتند فلان فلان شده قرار قلابی را لو دادهای. گفتم لابد خودتان بیاحتیاطی کردید، آنها هم فهمیدند و نیامدند سر قرار. آنها چیزی نگفتند و هیچوقت دیگر سراغ قرار اصلی را نگرفتند».
سرگروهبان جمشیدی جیپ ژاندارمری را توی تاریکی پیش میراند، از هیجان سر از پا نمیشناخت و دستاندازها را نمیدید. میخواست من را ببرد خانه خودشان و بگذارد پیش زن و بچهاش و خودش با پدرم بروند جنازه و زندانی را تحویل بدهند. نور جیپ توی تاریکی بالا و پایین میرفت و گاه افق و گاه بر درختها نور میتاباند. سایه درختها همچون اشباح به آسمان میرفتند و دوباره به زمین بازمیگشتند و در تاریکی فرومیرفتند. سرگروهبان جمشیدی گفت: «یک روز به خودت افتخار میکنی که کنار یک قهرمان نشستهای». گفتم: «قهرمان!» گفت: «خودم را میگویم. بزرگ که شدی میفهمی با یک قهرمان واقعی بودهای». دستهایش فرمان را گرفته بود اما آشکارا میلرزید. گفتم: «چرا قهرمان هستید؟ پدر من قهرمان نیست؟!» خندید، سکوت کرد و با نوک سبیلهایش بازی کرد و گفت: «نمیخواهد قهرمان باشد، ولش کن». چشم دوختم به جاده. اشباح میآمدند و به شیشههای ماشین میخوردند و به تاریکی پرتاب میشدند. سرگروهبان جمشیدی همانطور که زل زده بود به تاریکی با خودش گفت: «مبارزه مسلحانه. کور خواندهاند، مگر آدمهایی مثل ما مردهاند!».
بهزاد نبوی گفت: «بعید میدانم گروه ما برای مبارزه مسلحانه تحت تأثیر چریکهای فدایی بوده باشد. در آن بنبست سیاسی تنها راه حرکت مبارزه مسلحانه بود».
مادرم گفت: «چرا دستگیرشان نکرد؟ آنها که مسلح نبودند. این قتل عمد است!» سرگروهبان جمشیدی گفته بود: «دیر جنبیده بودم با بیل کارم را میساختند». گفتم: «با همان بیل که دوستش را کشت؟» نگاهی به من انداخت و گفت: «بچهای؟ کدام بیل؟ من او را کشتم. داشتند فرار میکردند، ایست دادم اما توجه نکردند، شلیک کردم. از پشت خورد توی سر مرد و دختر هم ناچار شد بایستد». لرزش دستهایش دور فرمان آشکارتر شده بود. گفت: «به پدرت نگو اینها را بهت گفتم!» بعد انگار که پشیمان شده باشد گفت: «الکی گفتم بابا!».
بهزاد نبوی گفت: «اولین بار در دوره دانشجویی دستگیر شدم، قبل از 30 تیر 1340. من در جبهه ملی بودم. میتینگ ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در میدان جلالیه بود. در آن زمان دویست هزار نفر شرکت کردند. بعد از آن خواستند اجتماع بعدی را برگزار کنند که نخستوزیر وقت، علی امینی مخالفت کرد. زمانی که اطلاعیه میتینگ 30 تیر را پخش میکردیم دستگیر شدم و مرا به زندان قزلقلعه بردند. بعد از ۲۸ مرداد، اوین زندانِ خیلی فعالی نبود. قزلقلعه جزو بازداشتگاههای سیاسی به ریاست استوار ساقی بود که قبلا با زندانیان تودهای تند برخورد کرده بود، اما آن زمان میگفتند پشیمان شده و توبه کرده و با ما خیلی دموکراتیک برخورد میکرد، شاید هم چون جنس جبهه ملی با توده تفاوت داشت. ما را به بازداشتگاه عمومی قزلقلعه بردند. آنجا افراد شناختهشدهای مثل مرحوم فروهر و بازاریانِ فعال بودند، احمد سلامتیان از رفقای بنیصدر هم بود. یک ماه بیشتر آنجا نماندیم. اعلامیهچسبانها را خیلی نگه نمیداشتند. محاکمهنشده آزادم کردند. اما همان سابقه سبب شد ممنوعالخروج و ممنوعالاستخدام شوم. بعد از فارغالتحصیلی هم به دلیل سوابق سیاسی در شرکت نفت استخدامم نکردند با اینکه قبول شده بودم. البته زمانی که فارغالتحصیل شدم همزمان بود با راهاندازی یک خط مایکروویو بین ایران و ترکیه و پاکستان که هر سه عضو پیمان سنتو بودند. بین این کشورها یک خط مایکروویو کشیده بودند که شرکت RCA کانادا پیمانکارش بود و برای تحویل خط به پست و تلگراف ایران یک دوره آزمایشی گذاشته بودند. خط باید ۲۴ ساعت کار میکرد و در مدت شش ماه میزان قطعیاش یک در ۱۰ هزار بود. برای رسیدن به این هدف، باید خیلیها را بسیج میکردند. آگهی دادند و به قول خودشان مهندس صفر کیلومتر الکترونیک استخدام کردند. رشته من هم الکترونیک بود و با شش نفر دیگر از بچههایی که با من فارغالتحصیل الکترونیک پلیتکنیک بودند، در این شرکت استخدام شدیم. البته بهطور موقت ششماهه استخدام شدیم. من را برای دوره آزمایشی به یزد فرستادند. چون خوب از پس کار برمیآمدم تا موقعی که این شرکت در ایران کار میکرد، مرا نگه داشتند. حدود یازده ماه در آنجا ماندم. حقوق خوبی میگرفتم. ماهی دو هزار و پانصد تومانِ آن زمان حقوق ثابت ما بود، روزی پنجاه تومان هم فوقالعادۀ خارج از مرکز میدادند. یعنی در یزد که بودم ماهی چهار هزار تومان میگرفتم. خالهام که آن زمان خانه میساخت برای ادامه خانهسازیاش از من پول قرض گرفت. سی، چهل تومان به خالهام دادم که خدابیامرز هیچوقت پس نداد. در یزد یک اتاق در خانهای اجاره کرده بودم. اجاره خانهام سی تومان بود. خرجی نداشتم. بعد از اتمام آن پروژه به سربازی رفتم. از ۱۳۴۳ تا ۱۳۴۴ در شرکت RCA کار کردم، سال ۱۳۴۴ به خدمت سربازی رفتم و محل خدمتم مرکز پیاده شیراز بود. آن زمان خدمت ۱۸ ماه بود. سپاه دانش و اینها نبود. خدمت وظیفه معمولی بود که ۹ ماه دوره دانشجویی بود و ۹ ماه دوره افسری. سپاهیها چهار ماه و نیم دوره دانشجویی داشتند. ۹ ماه دانشجویی در شیراز بودم و به خاطر همان بازداشت به من درجه ندادند. از ۹ ماه دوم پنج ماه هم گذشت اما کماکان به من درجه ندادند. در مرکز پیاده شیراز بدون درجه راه میرفتم و کاری هم نمیکردم. چهار ماه آخر درجهام آمد و به اداره مخابرات نیروی زمینی با درجه ستوان دومی منتقل شدم. فروردین ۱۳۴۶ از خدمت سربازی درآمدم. بازهم در جاهای دولتی به من کار نمیدادند. شرکت IBM مهندس الکترونیک نیاز داشت. آنجا استخدام شدم و از سال ۱۳۴۶ تا آخر ۱۳۴۸ آنجا بودم. از سال ۱۳۴۹ با چهار نفر از دوستان همدورهای دانشکده با سرمایه دویست هزار تومان شرکتی تأسیس کردیم. سهم هر کس پنجاههزار تومان عندالمطالبه بود. همین دوره کار سیاسی هم میکردم، اما به علت اینکه تحت نظر بودم و باید مخفی میشدیم ناچار سهام خود را به مرحوم مهندس هرندیان واگذار کردم که بچه مسلمان سیاسی بود اما اهل کار تشکیلاتی نبود. وضع شرکت خوب شده بود و یک دوره افزایش سرمایه داشتیم که به یکمیلیون و پنجاههزار تومان رسیده بود. شرکای من از چهار نفر به سه نفر رسیده بودند و سهم هر کدام ۳۵۰ هزار تومان ارزش اسمی سهام بود. اما بیشتر ارزش داشت. من به همان قیمت ۳۵۰ هزار تومان سهام خودم را به هرندیان واگذار کردم. ۳۵۰ هزار تومان را هم در یکی از قبرهای قبرستان دولتآباد چال کردم. ارتباطم با مصطفی شعاعیان قطع شده بود و متوجه نشده بودم پول را برداشته است یا نه، تا اینکه کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل به زندان قصر آمدند. من ۱۸ ماه انفرادی بودم و بعد از آنکه همدیگر را دیدیم گفتم من برای مصطفی پول گذاشته بودم. آن زمان ۳۵۰ هزار تومان پول زیادی بود. پول را در نایلون پیچیده و کاملا غیرقابل نفوذ ساخته بودمش، منتها موشها گوشههای پول را کمی جویده بودند. مصطفی پول را برداشته بود. قبلا آدرس را به او داده بودم».
مادرم گفت: «آذوقه اینها را موش نمیخورد؟» پدرم گفت: «تو چه فکرها میکنی زن. چریکی که عمرش شش ماه است برایش چه فرقی میکند غذایش را موش بخورد یا کس دیگری». من گفتم: «جنازه آدمها را هم موش میخورد؟» پدرم نگاهی به مادرم کرد و گفت: «برای موشها فرقی ندارد. آذوقه آذوقه است». گفتم: «دوست ندارم جنازهام را موش بخورد». پدرم گفت: «موشها به بعضی از آدمها شرف دارند». مادرم گفت: «دختر بیچاره را چقدر در زندان نگه میدارند؟» پدرم گفت: «کاری نکرده، انبارک زده. آزادش میکنند».
بهزاد نبوی گفت: «اوایل شروع انقلاب ۴ آبان ۱۳۵۷ زندانیان را دستهجمعی آزاد میکردند. آزادی هم به ترتیب حبس بود. شهید رجایی چهار سال محکوم بود و ۴ آبان آزاد شد. من ده سال حکم داشتم، در دادگاه اول به من حکم ابد داده بودند، چون مادرم خیلی تلاش کرده بود. او رئیس مدرسه پرستاری فیروزگر بود. توانسته بود از همین طریق با اشرف پهلوی تماس بگیرد و شفاعت مرا بکند که اعدام نشوم. دادگاه دومم در اثر تلاشهای مادرم به ده سال کاهش پیدا کرد. ما با گروه دوم در ۱۰ آذر ۱۳۵۷ آزاد شدیم. از زندان که آزاد شدم، با صادق نوروزی در زندان قرار تماس سلامتی گذاشته بودیم و از آن طریق باهم دیدار کردیم. کمیته مرکزی ۲۳ بهمن تشکیل شد، مرحوم مهدویکنی سرپرست آن بود. برادر صادق نوروزی، یعنی اصغر نوروزی چون به مهدویکنی نزدیک بود به کمیته مرکزی راه پیدا کردیم، منتها بهعنوان نگهبان. کمکم در همان زمانِ مهدویکنی، عضو شورای کمیته مرکزی شدیم».
پدرم گفت: «درجه استوار جمشیدی آمده است. با این ترفیع درجه او بالاتر از من است. یا باید انتقالی بگیرم یا زیر دست او خدمت کنم». مادرم گفت: «انتقالی بگیر برویم تهران. خدا را شکر برایت مشکلی پیش نیامده است». پدرم سکوت کرد و از اتاق بیرون رفت.
بهزاد نبوی گفت: «بعد از زندان با شهید رجایی هفتهای یک بار دیدار داشتیم. دفتر سازمان مجاهدین انقلاب در خیابان شهدا روبهروی ساختمان مجلس جدید بود. روبهروی آن ساختمان حزب رستاخیز بود که بعد از انقلاب مصادره و به ما داده شده بود. دفتر سازمان مجاهدین انقلاب آنجا بود. شهید رجایی هفتهای یک روز به آنجا میآمد و ارتباط خوب و نزدیکی داشتیم. در زندان قصر و اوین هم با هم بودیم. در زندان تیمی جلوی مجاهدین خلق درست کرده بودیم: من، صادق نوروزی، شهید رجایی و حسین منتظرحقیقی که جزو طرفداران شهید شریعتمدار بود. بعد از زندان هم ارتباطمان را با هم حفظ کردیم. یک روز شهید رجایی در جلسه مجاهدین انقلاب به من گفت بهزاد میدانی چه شده؟ امروز به من پیشنهاد نخستوزیری دادهاند. دوتایی غشغش خندیدیم. هرچه صفر کیلومتر بود نخستوزیر و وزیر میکردند. شهید رجایی هم از همان گروه بود، یک دبیر آموزشوپرورش بود. در کمیته مرکزی هم کار میکرد. در انتخاب وزرایش شرکت داشتم. با کسانی که بهعنوان وزیر تعیین میشدند مصاحبه میکردم. کابینه که معرفی شد من هم بهعنوان وزیر مشاور در امور اجرایی تعیین شدم. همان زمان در مصاحبهای گفتم مشاور در امور اجرایی آچارفرانسه است. بنیصدر بهعنوان رئیسجمهور با چهار نفر از ما مخالفت کرد. با من، مرحوم نوربخش، وزیر اقتصاد و دارایی و میرحسین موسوی، وزیر خارجه. آن دیگری را یادم نمیآید. آن موقع روابطمان با جامعه روحانیت مبارز و مدرسین خوب بود. یک روز مرحوم انواری و شیخ محمد یزدی آمدند سراغم و گفتند فلانی ما رضایت بنیصدر را گرفتهایم که با حضور تو موافقت کند، منتها گفته یک عفونامه بنویسد که قبولش کنم. حالا تو هم بیا یک چیزی بنویس. بالاخره با اصرار آنها نوشتم، تعهد میکنم که هرگز در مقابل رئیسجمهور قانونی کشور نایستم. این نامه را بردند و خوشحال برگشتند، چون بنیصدر موافقت کرده بود و به این صورت ایشان مرا بهعنوان عضو کابینه پذیرفت و در دولت وزیر مشاور در امور اجرایی شدم. ستاد بسیج که تشکیل شد، دولت من را بهعنوان سرپرست انتخاب کرد و وقتی مسئله بیانیه الجزایر پیش آمد، بهعنوان مسئول انتخاب شدم. در دولت میرحسین موسوی کماکان وزیر مشاور در امور اجرایی، سخنگوی دولت و سرپرست ستاد بسیج ماندم، اما بعدها به وزارت صنایع سنگین رفتم که تازه تشکیل شده بود. با بنیصدر از دوره دانشجویی آشنا بودم. او در کمیته ملی فعال بود. عضو جبهه ملی دانشکده حقوق بود. در زندان قزلقلعه با احمد سلامتیان همبند بودم که او رفیق بنیصدر بود. همان موقع سلامتیان میگفت بنیصدر خودش به او گفته اولین رئیسجمهور ایران است. آن زمان ما عقلمان به این چیزها نمیرسید. نمیفهمیدیم این حرفها اصلا یعنی چی. بعد فهمیدیم آدم بسیار فرعونمسلکی است و خیلی خودخواه و متکبر است. آخر هم کبر و غرور کار دستش داد. میخواست همهجا رئیس کل باشد. یادم است من که رئیس شورای سرپرستی صداوسیما بودم، در شورای انقلاب پیشنهاد عزل ما را از عضویت در شورای سرپرستی داده بود. علت اختلاف ما با بنیصدر معلوم بود، در جریان انتخابات ریاستجمهوری ما شیطنت کرده بودیم تا حسن حبیبی بهجای بنیصدر انتخاب شود. ما را به شورای انقلاب دعوت کردند، بنیصدر رئیس شورا بود. خیلی تندوتیز علیه ما صحبت کرد. کل شورای سرپرستی را عزل کرد که موسویخوئینیها، احمد عزیزی و ابراهیم پیراینده که بخش اداری بود و من. نفر پنجم یادم نیست. همانجا خطاب به بنیصدر گفتم این آقا خیال میکند اینجا مدرسه است و ایشان مبصر هستند، هی میگوید اخطار کردهام، تذکر دادهام! تو کی هستی که اینطور حرف میزنی؟ اصلا ما کل صداوسیما را نخواستیم. خیلی سرشاخ شدیم، طوری که وقتی صحبت من تمام شد، مرحوم قطبزاده که آن زمان ضد بنیصدر بود آمد روی کاناپه کنارم نشست و گفت: خوب حالش را گرفتی! البته ایشان هم همان مشکل بنیصدر را داشت. اول انقلاب که در صداوسیما به دیدارش رفتم، به من گفت چپیها علیه من خیلی تظاهرات میکنند، میتوانی به نفع من تظاهراتی ترتیب بدهی؟ من آن زمان در سازمان مجاهدین انقلاب بودم. خیلی بریدهام. دیدم او هم میخواهد از طریق من زنبوری خودش را باد کند. خلاصه اینکه بنیصدر تفرعن و خودخواهی داشت و دیدگاه و اصول برایش مهم نبود. با قطبزاده که کارد و پنیر بودند رفیق شد. با نهضتیها هم که خیلی علیه ما بودند رفیق شد».
پدرم کلافه بود. انگار انتظار خبری را میکشید. چند بار با ستوان جمشیدی که حالا ستوان یکم جمشیدی شده بود، درگیر شده بود. نمیدانستم برای چی. فقط یک بار شنیدم به مادرم گفت: «آدمفروش است مرتیکه». بعد کمکم آرام شد و روزها در خانه میماند و به پاسگاه نمیرفت. اغلب او را در ایوان میدیدم که سیگار میکشد و با اینکه ناراحت به نظر میرسید، اما آرامش عجیبی در چشمهایش موج میزد. برای اولین بار بود که به مادرم گفت: «بچهها باید به دانشگاه بروند. اوضاع باید عوض شود، یک دست صدا ندارد». مادرم فقط نگاهش میکرد.
بهزاد نبوی گفت: «از زندان که درآمدیم دنبال ایجاد تشکل بودیم. همه ما در زندان تشکیلاتی داشتیم. شهید رجایی، صادق نوروزی، حسین منتظرحقیقی، قدیانی و من. بعدها هم کسان دیگری به ما اضافه شدند. مصطفی تاجزاده و حسن واعظی در گروه فلق بود. مرتضی الویری در گروه فلاح. ما هم عنوان امت واحده را برای خودمان تعیین کردیم. در منصورون، محسن رضایی و ذوالقدر بودند که کار مسلحانه کرده و یکی دو تا ساواکی را ترور کرده بودند. مرحوم شهید بروجردی در گروه صف بود و حسین صادقی که وزارت خارجهای بود جزو سردمداران بود. علیعسکری که مدتی در صداوسیما بود و حسین فدایی که جای ناطق نوری را در بازرسی بیت گرفت عضو بدر بودند. از زندان که خارج شدیم مجاهدین خلق تنها گروه فعال پای کار بودند. همه این گروهها صف، منصورون، بدر، امت واحده، فلق، فلاح و... ضد مجاهدین خلق بودند. وجه اشتراک ما ضدیت با مجاهدین خلق بود. درواقع دشمن مشترک داشتیم. بالاخره در سال ۵۸ مراسمی در دانشگاه تهران برگزار کردیم که بنیصدر و جلالالدین فارسی و قطبزاده بهعنوان سخنران دعوت شدند و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را شکل دادیم که مجاهدین خلق به متلک به ما سازمان مجاهدین بعد از انقلاب میگفتند».
پدرم یک روز از پاسگاه آمد. لباسهای نظامیاش را درآورد و کت و شلوار پوشید و گفت دیگر این لباسها را نمیپوشد. پدرم را به مرکز احضار کرده بودند. ستوان یکم جمشیدی پروندهای با این مضمون برایش ساخته بود که در برابر گروههای مسلح مماشات به خرج میدهد. چند روز بعد پدرم به تهران رفت و وقتی برگشت، گفت تمام، خیالم راحت شد.
بهزاد نبوی گفت: «یک روز در مدرسه رفاه صدای تیراندازی شنیدیم. بهسرعت اسلحهها را برداشتیم و رفتیم به طرف صدا. بعد فهمیدیم مرحوم خلخالی در پشتبام مدرسه، خسروداد را که زندانی ما بود، اعدام کرده است. بالای پشتبام که رفتیم دیدیم هفت، هشت تا جنازه افتاده که یکیشان خسروداد بود. ما در جریان اعدامها نبودیم. ممکن است خسروداد مستحق اعدام بوده باشد، ولی درست نبود که همینطوری در پشتبام اعدامش کنند. نمیدانم چه کسی شلیک کرد، شاید هم خلخالی خودش این کار را کرده بود. مرحوم مهدویکنی وقتی این خبر را شنید خیلی عصبانی شد. آن موقع او از همه ما لیبرالتر بود».
وسایلمان را بار کامیون کردیم. از بالای کامیون به پاسگاه و به درختها که در افق روستا قرار داشت خیره شدم. حتما دلم برای این روستا تنگ میشود، حتی برای شبهایش که پر از کابوس و اشباح بود.