در سوگ محمد محمدعلی، نویسنده دیگری که دور از وطن درگذشت
آخرین خطابههای محمدعلی
«گفتم: زندگی عمرِ ازسرگذشته نیست؛ بلکه چگونگی به یاد آوردن خاطرات آن است و در صورت تمایل ساختن شکل تازهای از آن». - «خطابههای راهراه»، محمد محمدعلی
«گفتم: زندگی عمرِ ازسرگذشته نیست؛ بلکه چگونگی به یاد آوردن خاطرات آن است و در صورت تمایل ساختن شکل تازهای از آن».
- «خطابههای راهراه»، محمد محمدعلی
محمد محمدعلی، از نسل نویسندگانی بود که با هر مرام و مسلک و تفکری، تعهد اجتماعی داشتند و در راه آزادی بیان و قلم تمام توان خود را به کار میگرفتند. محمدعلی، نویسنده و پژوهشگر ادبی، هفتم اردیبهشت سال 1327 در تهران به دنیا آمد و درگذشتِ او در روز پنجشنبه 23 شهریور در ونکوور کانادا، خبری تلخ برای اصحاب فرهنگ و ادبیات بود که در این سالِ سخت، چندین نویسنده و شاعر مطرح خود را از دست داده و دریغا که بیشتر آنان جایی دور از وطن، در غربت از دنیا رفتند. محمدعلی در آخرین رمانش «خطابههای راهراه، داستانی ناتمام» که چندی پیش در کانادا منتشر شد، داستانی درباره ادبیات و داستان نوشته است؛ اینکه «چگونه یک داستان از خیال به واقعیت نزدیک میشود». داستان با رهایی از مکان و زمانی آغاز میشود که نویسنده را در برگرفته و ذهن او را انباشته است: «وقتی دور خودت میچرخی و فکر میکنی دنبال چیزی میگردی و یادت نمیآید چه چیزی، بهتر است مکانت را تغییر بدهی و زمان را هم رها کنی به حال خودش تا هر کجا خواست برود. اگر خانهای، بروی بیرون و رها شوی وسط شلوغی شهر. یا نه در اوج شلوغی، بیاعتنا به جذابیت حوادث بیرونی... بعد آنقدر بنویسی و بنویسی تا او یا آن با پای خودش بیاید سراغت». کتاب «خطابههای راهراه»، هستیشناسی داستان را پیگیری میکند؛ نوعی فراداستان که در آن محمدعلی پیکربندی داستان و روند خلق ادبیات را در خلال روایت داستانی خواندنی از فضای روشنفکری دهه پنجاه و به یاد آوردن خاطرات آن دوره به تصویر میکشد. «خطابههای راهراه» که آخرین نوشته منتشرشده محمدعلی پیش از مرگ او به شمار میآید، از این منظر نیز که خصلتی مانیفستی دارد، اهمیت مضاعف و معناداری پیدا میکند. «با لبی خندان و پنهانشده زیر سبیلی نهچندان پهن و چشمانی که حتی در غیاب نور برق میزنند، مینشنیم روی یکی از نیمکتهای سیمانی کنار پیادهرو و شروع میکنم به نوشتن. باید دریابم دنبال چه میگردم یا در پی که هستم. این شیوه و عادت همیشگی من است که گمکرده یا خود گمشدهام را هنگام نوشتن پیدا کنم. غیرمعمول است، اما برای من جواب داده و به زحمتش میارزد. به عبارت دیگر همین که مینویسم، احساس میکنم قادرم با ممارست، گمشدهام را پیدا کنم. حتی اگر نیرویی نخواهد با روشنایی و وضوح کامل آن گمشده را به یاد بیاورم». وضوحبخشیدن به تصاویری که «نیرویی» قصد دارد آن را کدر یا محو کند، کار نویسندهای است که در این روزگار نیز هنوز به «تعهد ادبیات» باور دارد و آن را متعلق به ایام سپریشده یا مدفون در تاریخ نمیداند و دستبرقضا، به تعبیر دلوز این منکرانِ تعهد ادبیات و تفکر سارتری هستند که در نظم اخلاقی و سازشکارانه سپری میشوند. نویسندگانی که همچنان به تعهد اجتماعی در زندگی و آثارشان قائلاند، رخصتی فراهم میآورند تا شاید تفکر کلیتهای خود را بهمثابه نیروهایی فردی و جمعی بازشناسد. از اینرو است که سارتر، کار ادبی را «حقیقتی اجتماعی» میخوانَد که مترادف با انسانیت است؛ پس مقوله تعهد همتراز با نیت نویسنده نیست؛ بلکه با مفهوم «انسانیت» تعریف میشود. و به همین خاطر است که در این تلقی، الزام نویسنده متعهد، یک اصل و نه یک انتخاب صِرف است و حرف اول و آخر را میزند. «مینویسم: خطوط عابر پیاده راهراهاند و ظاهرا چون موازیاند، به جایی نمیرسند؛ ولی به یک جایی میرسند اگر من و مای نوعی روی آن بایستیم. نه روی خط عابر پیاده، در هر جا و هر زمان، اشیا دیگر اشیای سابق نیستند، اگر حوالیشان باشیم و دربارهشان حرف بزنیم». از منظر محمدعلی که در قامت راوی و شخصیت محوری «خطابههای راهراه» ظاهر میشود، «وظیفه ما تأثیرپذیری و تأثیرگذاری» است، «حتی در این حد و حدود که یکی چند قوطی حلبی و پلاستیکی را از گوشهوکنار پیادهرو برداریم و بیندازیم توی سطل آشغال تا با جابهجایی آن شیء، شکل پیادهرو را عوض کنیم... بستگی دارد به آدمش که یلخی باشد یا منضبط. امیدوار باشد یا ناامید. من جزء منضبطها و امیدوارهایش هستم». محمدعلی در «خطابههای راهراه» دنبال گمگشتهای است که سالهاست هیچ سرنخی، رد و نشانی از او ندارد جز اینکه مطمئن است روزی با او مراودهای داشته. «بعد امیدوارانه؛ اما مثل نسیمی گیج یا خوابگردی سراسیمه از عرض خیابان اصلی بگذری و سرگردان به خیابان فرعی باقی بروی و لحظهای احساس کنی آن گمشده یا گمگشته با این فضا و مکان پیوندی دارد رازآمیز. چه رازی؟ و چگونه؟ نمیدانی. فقط تصویری از خودِ مشوّشت آمده جلوی چشمت و رفته و بر حیرت تو افزوده... چیزی در ظاهرشدن خودِ قبلیات، شیوه حرکت در زمان (ثانیههای کشآمده در پنج عصر جمعهای در فصل پاییز) و در مکان (وهمی مسلط در تیرگی درختان در حاشیه خیابان اصلی و کمرکش آن دو خیابان فرعی ساقی و باقی) وجود دارد که من و ما را دقایقی به فکر وامیدارد. شاید هم چون از این نحوه آمدن و رفتن نسیموار همزمان، بوی مرگ و زندگی میشنویم، اندکی میهراسیم و چهبسا از خود بپرسیم مبادا، هریک ادامه دیگری باشد؟». از این لحظه، گذشته، مانند تکهای جامانده در اکنون ظاهر میشود در انتظار رهایی از بندِ زمان، شاید که «آینده جوهره گذشته را بازیابد». به نظر میرسد این تلاش برای به یاد آوردن یا یادآوری خاطرات در «خطابههای راهراه» بناست مانند نوعی پیشآگاهی بر نویسنده پدیدار شود: او در برابر چیزی است که هنوز نیست و تنها خودش میتواند به آن جامه عمل بپوشاند و سپس آن را آشکار سازد. «دیگریِ» راوی در «خطابههای راهراه» از آن دست دیگریشدنی نیست که به کنترل نیروهای نامرئی و مرئی درآمده، برعکس، این دیگری بنا دارد بدون بستهبندی گذشته و روایت آن، اکنون را در نسبت با گذشته درک کند. «من با دیدن تصویر خودم در گذشته دچار آشفتگی و هیجان عجیبوغریبی نمیشوم؛ چون آن که همراه نسیمی آمد و رفت، خود واقعی زمان حال من نبود. دلیل آن هم اینکه در همان لحظه گذرا در لایههای غمگین نسیم، سوزی بین دو انگشت سبابه و وسطی دست چپم احساس کردم. فیلتر نیمسوخته سیگار را بیاختیار انداختم درون زیرسیگاری وسط میز تحریر یا سطل آشغال مهجورمانده در گوشه پیادهرو. زردی بهجامانده بر دو بند انگشتانم از فرط تکرار کمحواسی، دیگر پنهانکردنی نیست. نگاه کنید؛ هم فیلتر نیمسوخته سیگار پیداست و هم زیرسیگاری و سطل آشغال. از همه مهمتر انگشتان زرد من». زردی انگشتِ نویسنده از فرط غرقشدن در نوشتن و بیحواسی، نویسنده را به ازسرگیری رویدادهای گذشته وامیدارد. «من اما قدر این حرکت تصویری را میدانم. چون ممکن است بار دیگر هم به خاطرم بیاید و این بار در شرایط مساعد بال و پر بگیرد و به داستانی کوتاه یا بلند ختم شود. همه اینها جزء تجربههای عینی و ذهنی است و غالبا مرا میبرد طرف زمزمههای آرام نقش خیال در تاروپود واگویههای درونی و بیرونی و در نهایت ثبت تجربههای هنری... وقتی بخشی از نوشته صدبرگی را میخوانم...، از خود میپرسم تو آن خطوط موازی سفید بین پیادهروی این سو و آن سوی دو خیابان فرعی را میلههای قفس پرندگان دیدی یا نمادی از بنبست جامعه و احیانا زندانهای جسم و روح؟ در آن لحظه چون پاسخ مشخصی نمییابم، برمیگردم سوی خیابانی که از آن بیرون آمدم». و باز، نویسنده به جستوجوی گمشدهاش برمیآید که گویی به هزارویک دلیل ازجمله «ترس خودآگاه و ناخودآگاه و نخواستن و نتوانستن و نداشتن قدرت تخیل در آن لحظه خاص»، چهرهاش از پیش چشمِ نویسنده میگریزد. نویسنده چند صفحه بعدتر، «هنگام بازگشت و عبور از خط عابر پیاده»، یاد مصاحبه زنی نویسنده از کشور همسایه میافتد که جلای وطن کرده و مدتها در بیمارستان روانی در یکی از شهرهای اروپا بستری بوده است: «یادم نمیآمد کدام کتابش را خواندهام...، اما احساس میکنم، نالههای آن زن خیلی آشناست. ماندهام حیران که چرا و چگونه در ذهنم جا خوش کرده». نویسنده این تداعیهای آزاد را نقطه عزیمت آشکاری میداند که طبق قانونی نانوشته بدون تصویری روشن یا توضیح و تحلیلی منطقی از ذهن میگذرند و بهسختی حتی روی کاغذ میآیند. بعد، نوبت به روایت خاطرات نویسنده از دوستِ قدیمش، وحید خیاطزاده میرسد و دوست مشترکشان، لیلی مجدعلیان که قرار بوده دربارهشان بنویسد و تازه یادش میآید که «مدتی است لیلی، آن استعداد هدررفته، نامه نوشته» و او به دلیل تشدید مشغلههایش و بیحوصلگی و افسردگی و حواسپرتی و فهرست دور و درازی از مصائب روزگار، آن نامه را نخوانده یا خوانده و فراموش کرده است، و حالا در بخشِ «حدیثنفسهای موازی» قرار است از این خاطرات پراکنده بنویسد و اینطور شروع میکند: «من هیچی از وحید نمیخواستم جز بیان خاطراتش از آن قهقهههای مستانه در زیرزمین پرخاکوخل پدرش تا عمری لحظهلحظهاش را به خاطر بیاورم و باورم بشود که در سرودن اشعار عاشقانه و بزمی و رزمیاش مؤثر بودهام. دلم میخواست در فضای سرد و غمزده اتاقش چیزی بگوید تا کمی بخندیم یا گریه کنیم؛ اما او مثل کلوخ چشمدار فقط نگاهم کرد... حتی به روی خودش نیاورد که در آن مصاحبه رادیو-تلویزیونی بابت هشت مارس، وقتی اسم مرا بهعنوان یکی از استعدادهای بربادرفته در آن جامعه مردسالار آورد، چه عواقبی برای من رقم زد». محمدعلی در اواخر رمانش، از زبانِ نویسنده داستان خطاب به نویسندگانی که در راهاند مینویسد: «به آنها میگویم که همراه فراگیری تکنیکها و تاکتیکهای داستاننویسی، دنبال یافتن استراتژی یا فلسفه زندگی در خود و آثارشان باشند. با تصاویری روشن و گویا از دردهای مشترک انسانی و وجدان بشری و احقاق حقوق فردی حرف بزنند، به ادبیّت ادبیات نزدیک شوند، و از کنار اندیشههای چارچوبپذیر حقنهشده از هر سو بهآرامی بگذرند. در غیر این صورت به جمع اضدادی میمانند روی دست خود مانده و ضربهپذیر».
محمدعلی نویسندگی را با نوشتن نمایشنامه آغاز کرد و نخستین اثر خود، مجموعهداستان «دره هندآباد گرگ داره» را در سال 1354 منتشر کرد که به سیاق عمده آثار او به زندگی فلاکتبار مردمان روستا و نیز واقعیتهای اجتماعی میپرداخت و بعدها در داستانهای دیگر او نیز این رویه و همچنین توجه خاص او به زندگی و مرگ ادامه یافت. این نویسنده در دهه پنجاه از اعضای فعال کانون نویسندگان بود و در نشستهای داستاننویسی «پنجشنبهها» که هوشنگ گلشیری برپا میکرد، حضور مداوم داشت. انتشار نشریه «برج» و سردبیری سه شماره شعر و داستان نشریه «آدینه» ازجمله فعالیتهای مطبوعاتی او در دهه شصت است. در دهه پرحادثه هفتاد نیز محمدعلی در شمار نویسندگانی بود که از ماجرای اتوبوس ارمنستان جان سالم به در برد. محمدعلی سال 1388 برای همیشه ایران را ترک کرد و مقیم کانادا شد؛ اما همچنان فعالیت فرهنگی و ادبی خود را در قالب برگزاری کارگاههای نویسندگی و نوشتن داستان ادامه داد. «از ما بهتران»، «بازنشستگی و داستانهای دیگر»، «چشم دوم» و «دریغ از روبهرو»، ازجمله مجموعهداستانها و «رعدوبرق بیباران»، «نقش پنهان»، «باورهای خیس یک مرده»، «برهنه در باد»، «قصه تهمینه»، «آدم و حوا» و «جمشید و جمک»، «مشی و مشیانه»، رمانهای این نویسندهاند. «شاملویی که من میشناختم»، «جهان زندگان»، «واقعیت و رؤیا» و دست آخر «خطابههای راهراه، داستان ناتمام» نیز آثار محمدعلی در دوران مهاجرت او است.