دو شعر از فریدریش هلدرلین همراه با دو تکنگاری بر شعرها
قرن نو، تو ميآيي و بر ما پرتو ميافشاني
ترجمه محمود حدادی

شرق: فریدریش هلدرلین از درخشانترین شاعران دوران كلاسیك آلمان است كه جهان شعریاش و نیز تنها رمانش، «هیپریون» یا «گوشهنشین در یونان»، تحت تأثیر آرمانهای عصر روشنگری و انقلاب فرانسه نوشته شدهاند. هلدرلین كه در دورانی پرآشوب زندگی میكرد، در آثارش به ستایش یونان باستان میپردازد و آن را جایی برای وحدت انسان با طبیعت میداند و از اینرو اسطورههای جهان باستان و وحدت با طبیعت در آثار او نقشی کانونی و پررنگ دارند. اگرچه از شعرهای هلدرلین ترجمههایی پراکنده در سالهای دور و نزدیک صورت گرفته، اما محمود حدادی در سالهای اخیر پیگیرانه ترجمههایی خواندنی و از زبان اصلی از آثار این شاعر کلاسیک آلمانی به دست داده و شناخت ما را از او دقیقتر کرده است. حدادی رمان «هیپریون» یا «گوشهنشین در یونان» را به فارسی برگردانده و جز این، گزیدهای از شعرهای او را به همراه تفسیرهایی بر شعرها در چند مجموعه منتشر کرده است. از آنجا كه بیشتر شعرهای هلدرلین پسزمینهای فلسفی دارند، این تفسیرها کمک زیادی به درک بهتر آنها میکند. «آنچه میماند» و «سکونت شاعرانه» دو گزیده از اشعار هلدرلین هستند که تاکنون با ترجمه حدادی منتشر شدهاند. حدادی همچنین زندگینامه هلدرلین به قلم اشتفان سوایگ با عنوان «پیکار با دیو» را نیز به فارسی برگردانده است. آنچه در ادامه میخوانید، دو شعر دیگر از هلدرلین به همراه تفسیرهایی بر آنها به قلم محمود حدادی است.
1
در ستایش آزادى
چنانكه عقاب را از سر صخرههاى سوختهرنگ
شوقى سركش به سوى ستارهها میكشاند، هم از این دست
شادمانىِ بیتاب من به هواى سرودى شاهوار شعلهور میشود.
هان! طرح زندگىاى نو بیفكنید، با تصمیمى نو و جوشان
به هواى كامیابیاى بیپیشینه
کامیابیای فراتر از هر آن تكبر و توهم،
بل در دلانگیزى توصیفناپذیر.
از آن هنگام كه دست آن ایزدانگى مرا از سر خاك برگرفت
قلب من تپشى شادمانه و شجاعانه دارد
و گونهام از بوسههاى خداییاش گرمایى.
هر آن سخن از دهان سحرآمیز این بانو
به شور جان من اوجى تازه میبخشد
هان! به پیام این ایزدبانو گوش دهید اى جانهاى آزاد
و بستایید او را كه میگوید:
«آن هنگام كه عشق هنوز در جامه شبانى
معصومانه در گلگشت بود،
و پسر زمین در آرامش و شادى
از پستانِ مادرِ طبیعت نوشاك میگرفت.
و چنان نبود كه تكبر بر كرسى قضاوت
كور و هولانگیز به داورى بنشیند
من بهشت آرام را به كودكانم واگذاشتم
و از سر صمیم بازىِ خدایان را پذیرفتم.
عشق شورِ جوانانه را
به كارستانى بیهیاهو، لیك والا و پویا میخواند
گرما و نور عشق بود كه هر هسته را به گیاهِ پرپیمان بررویاند
بالهاى تو بودند اى عشق والا! كه لبخندزنان
ساكنان المپ را به زمین آوردند و در طنین هلهله
قلبها در سینههاى خدایان تپشى خدایوارتر گرفت
معصومیت به محبوبان من، خوشرویانه
سرشارىِ شهدآمیز شادیها را عرضه كرد و در این میان
پارسایى ــ در حجاب زیبایش یگانهوار نمایان ــ
خود از زیبایى خود خبر نداشت.
در سایهسار خنك گلستان
این بسندهخویان را سكونتى به صلح بود،
به صلح، دور از همهمه بالِ ستیز و بیم
این سعادتمندان را،
اما دریغ كه بهشت من به لرزه درآمد!
خشمِ عناصرِ بنیادین وعده به نفرین داد
و از دامان سیاه شبها
تكبر با نگاه كركسوارش سر برآورد.
پس من، گریان، با عشق و معصومیت
به آسمان گریختم. و دلگرفته و راسخ
فریاد زدم بپژمر و فروبریز، اى گل
بیش دیگر شكوفا مشو!
چوب قانون به هواى تقلیدى ناشیانه از عشق
گستاخانه افراخته شد،
و در بند شكنجه تكبر
كس رسالتى خدایى در سینه خود نیافت.
در پیش روح توفانهایى تیره
در پیش شمشیر انتقام دادگاه
برده كور آموخت كه به خود بلرزد.
پس تا به ساعت مرگش، در بیم از دست دادن آنچه نداشت
بیگارى كرد.
هان، به جانب عشق و وفا بازگردید
آرى، اى كودكان، به سینه مادر!
كه آن سوگند كه من از سر خشم
در پیش خدایان به زبان آوردم
تا ابد فراموش باد!
عشق نزاع دیرپا را آشتى داده است
پس اى سروران طبیعت، از نو سرورى كنید!»
پیام تو شادمانه است و خدایوار بزرگ
اى شاهبانو! نیرو و عمل تو را میستایند!
اینك ساعت آفرینشى نو آغاز میشود
و بذرِ آبستنِ سعادت جوانه میزند:
با شكوه شاهوار ستارهها
در پیش اقیانوس زمان
و از دوردستِ شاهانه خود
اى قرن نو، تو میآیى و بر ما پرتو میافشانى.
پس این قبیله بزرگ از نو خویشاوندى خود را به جا میآورد.
و عقد عشق میلیونها را پیوند میدهد؛
برادران تو سرافراز و با جانى گدازان
در راه وطن، بیپرواى رنج به پا میخیزند،
و چون پیك همیشه سبز، نرم
گرد این بلوط بلند را میگیرند این هزاران
و در پیوندى جاویدانبرادرانه
به سوى اوجى نو میبالند.
جان آزاد از این پس بر اثر فریب تكبر
در پیش جنون عبوس سر خم نمیکند.
بل پرورده دستِ ظریفِ هنر
شجاعانه به آغوش ایزدانگى درمیآید
ایزدبانوىِ ساحرْدستِ هنر او را به ساحت خدایان درمیآورد
تا در سرشارى ناب شادیها، با نیروى نو
از آرامش غرورآكند خدایان برخوردارى بجوید!
زندگى شاهوار اینك ــ به شادمانى ــ
اى هوس فرومایه! قیل و قال تو را به سخره میگیرد
آرمانِ فرجامى به كمال سینه مغرور را
در آسمان سعادت و زمان به اوج میبرد،
ننگ كهن اینك از میان برخاسته است!
ما نیكى نیاكان را از نو بازخریدهایم
بندهاى بندگى در خاك میپوسند
و تكبر به دوزخ پناه میبرد...
از برابرى شاهوار
چكامه به آزادى نمونهاى از سرایندگى هلدرلین در زمان دانشجویى او در دیر توبینگن (93ـ 1788) است و بنمایه آن اندیشههایى مسیحیایی ـ فلسفى در تعبیر یكپارچگى هستى، و ستایش از آرمانهاى خردگرایى روشنگرى، انقلاب فرانسه، و برابرى، نیز تكریم طبیعت.
شعر چندین موضوع سنتى و بسا جهانى دارد. از جمله اشاره به خروج داوطلبانه انسان از بهشت و ترك زندگى معصومانه این ساحت بیخبری كودكانه، تا كه در پرتو عشق، عشقى كه ــ با نقل قول از «به شادى»، چكامه استادش فریدریش شیلر ــ «میلیونها را پیوند میدهد،» بر زمین به «ساعت آفرینش نو» سلام كند. و این دیدگاهى است كه در سنت یهودیت هم بسامد دارد، نمونهاش در این شعر رُزه آسلندر، شاعر یهودىتبار آلمانى در قرن بیستم:
هنوز از یاد نرفته است یكسره
بهشت، بهشتى كه در آن معصوم بودیم.
شكیل و شیرین بود سیب.
شیرهاش به نگاه ما شناخت بخشیده است.
بیایید گناهكاران باشیم،
عاشقان كلام ممنوعه و انسانها
در زیر آسمان پرهول
و بسامدى بیشتر در تصوف اسلامی ـ ایرانى، با تعبیرى كه در «كشفالاسرار» میبدى میآید، آنجا كه از زبان پیر طریقت میگوید: «نگر تا ظن نبرى كه از خوارى آدم بود كه او را از بهشت بیرونی كردند. نبود، كه از علو همت آدم بود...».
آن «آسمان پرهول» كه در شعر رُزه آسلندر میگوید و در «كشفالاسرار» میبدى آدم به پشتوانه علو همت خود به پیشواز آن میرود، در این چكامه در «تكبر» بروز میکند و در «داورى كور» آن، یا در «چوب قانون» كه در نبود عشق «ناشیانه» میكوشد میان انسانها ــ به جبر ــ نظمى برقرار كند.
از دیگر بنمایههاى سنتى این چكامه تصویر عقابى است كه به آسمان پرواز میگیرد ــ و این در تورات استعارهاى است بر عروج روح به جانب خدا، و اما در سنت شعر یونانى نماد پرواز بلند شعر ــ به اعتبار آنكه شاعران بر پله رفیع شوق خود پیشگویان تاریخ نیز هستند. هم بر این اساس است كه هلدرلین ــ چنانكه بعدها از بنمایههاى همیشگى او میشود ــ در اینجا به تفسیر تاریخ برمیآید و شمهاى از مراحل تكامل بشرى ــ گذار او را از «شبانى معصومانه» ــ به جانب جامعهاى ترسیم میکند كه تضادهاى آن ــ از جمله تضادهاى طبقاتیاش ــ آدمى را به چالش میخواند، به تلاش آنكه در راه «پارسایى زیبا» عشق را دوباره هادى و واصل انسانها سازد.
اینها همه بنمایههاییاند سنتى.
آنچه اما در این شعر نو است و گواه نگاه برابریخواهانه جمهوریت، تصویرى است كه هلدرلین از آسمان ارائه میدهد، زیرا آسمان او خالى از فرمانروایى خورشید یا برترى ماه است، بلكه در اینجا ستارگان همه با هم برابرى دارند، آن هم برابریاى شاهوار. دیرى نخواهد كشید كه همین برابرى شاهوار در شعر دیگرى از هلدرلین با عنوان درختان بلوط از نو بنیاد فكرى قرار بگیرد، برابریای كه با اینهمه حرمت فرد را نگاه میدارد، آنجا كه به این درختان كهن، به این «جنگل برادرانه» ــ شادمان ــ میگوید:
«شما شكوهمندان همچون ملتى آحادش همه خدایواره
در جهانى همسو ایستادهاید و تنها از آن خویشاید، و از آن آسمان...»
با این نگاه، میهندوستیاى كه وى در این چكامه از آن یاد میکند، دور از ملتپرستیاى است كه حكومت نازیها در زمان خود به این شاعر نسبت داد تا سخن او را به سود مقاصد خود مصادره كند، بلكه میهندوستیای است برآمده از اعتقاد پیتیستی ـ مسیحیایى در قرن هجدهم، با آبشخور احكام كلیسایى و توشهگیر مشروعیت رستگارى از این احكام.
2
وانینى
تو را، به ناروا، كافر خواندند؟
بار لعن بر قلبات نشاندند و در غل و بند
به شعلههاى آتش سپردندت، اى مرد مقدس!
هان! چرا از آسمان به درون شعلهها بازپس نیامدى
تا سرهاى كفرگویان را آماج قرار دهى
و بادها را بخوانى، تا خاكستر این بربرها را
از سرِ زمین، از سرِ خاكِ وطن بروبند و ببرند!
اما آنكه تو به جان دوستش میداشتى
آنكه در مرگات تو را پذیرا شد، طبیعت پاك
كردار آدمیان را فراموش میکند
و دشمنان تو ــ چون تو ــ به صلح ازلى بازمیگردند.
طبیعت، آشتیبخش فرجامین
قطعه وانینى سروده 1798 است، سال همكارى گستردهتر هلدرلین با فریدریش شیلر، حامى پدروار او و ناشر شعرهاى نخستیناش در مجلههاى ادبى مكتب كلاسیك. و این شعر به سهم خود شاهدى مهم بر جهاننگرى وحدت وجودى هلدرلین در عین دورى او از كیش روحانیت رسمى و اعتقاد این كیش به آفرینشگرى فراسویى. توضیح آنكه فیلسوف ایتالیایى لوسیلیو وانینى (1619ـ 1585) در كتاب شهرهترش در باب رازهاى ستایشانگیز طبیعت، ایزدبانوى خاكیان، با انتشار در سال 1616، خدا و طبیعت را به یك مفهوم گرفته و آفرینشى برآمده از بیرونسو را امرى ناممكن خوانده بود. كليسا این سخن را كفر شمرد و در 1619 در شهر تولوز او را به خرمن آتش سپرد. در روزگار هلدرلین، استناد به وانینى به منظور تأكید بر دیدگاهى وحدت وجودى به او محدود نمیشود. خاصه گتفرید هِردَر نیز محض تأكید بر این دیدگاه، در كتاب خود خداوند، چند گفتوگو از وانینى با گزینگفتههایى بسیار یاد میکند.
اولین بند شعر از توهین و نفرینى میگوید كه دستگاه تفتیش عقاید در حق وانینى روا میدارد، سپس به نقد این نابردبارى خونین میپردازد: زمانى كه دستگاه تفتیش عقاید بر پایه باور خود به آفرینشگرىِ برونسو وانینى را به كفر متهم میکند، هلدرلین براساس دیدگاه وحدت وجودى و اعتقادش به طبیعت او را «مردى مقدس» میخواند. هم براساس این دید اینك بر آن میشود برعكس، پیروان خشكاندیش و سنتگراى این نابردبارى را «كافر» بخواند و در عمل همان كیفرى را برایشان طلب كند كه در حق وانینى روا داشته بودند. چنین است كه از وانینى میخواهد به درون شعلهها بازپس برگردد، «سرهاى كفرگویان را آماج قرار دهد و بادها را بخواند كه خاكستر این بربرها را در باد بپراكنند». و این نفرینى است همخوان یا همانند با كیش و كنش دستگاه تفتیش عقاید كه خاكستر محكومان خود را همهسو در باد میپراكند تا چنین، به گمان خود رستاخیز را ناممكن، و مرگ را براى آنان محكومیتى ابدى كند.
اما در بند سوم از شعر، شاعر میبیند كه با چنین كینخواهیاى در خو و رفتار با همان نابردباران «بربر» رفتارى یكسان مییابد، و چنین خویى خلاف دیدگاه وحدت وجودى خود اوست كه طبیعت را مقدس، فراگیر همگان، و از اینرو آشتیدهنده غایى میشمرد. پس، به جای یك تقدس آفرینشگرى برونسو، تقدسى وحدتوجودى و طبیعتسرشت مینشاند.
آنچه هلدرلین به زبانى شاعرانه و از دیدگاهى فلسفى بیان میکند، در تعبیر ایمانوئل كانت (1804ـ1724) فیلسوف همروزگار او تأییدى اخلاقی ـ حقوقى مییابد. کانت در متنی با عنوان «از مرز انتقام» مینویسد:
هر عمل كه حق انسانى دیگر را جریحهدار كند، سزاوار كیفر است. با كیفر، عاملِ ارتكاب مكافات میبیند (و این جداى از زیان روا داشته خواهد بود) اما كیفر دادن نه اختیار شخصىِ فرد وهندیده، بل حق نهاد قضائیاى است كه در جایگاهى بالاتر از او، كارگزارِ قوانینِ مرجعِ عالیای است كه همگان تابع آناند. چنانچه ما انسانها (به ضرورت حكم اخلاق) در امرى حقوقى تنها از منظر قوانین عقلانى (و نه شهروندى) دقیق شویم، در اختیار هیچكس نیست كه حكم به كیفر بدهد و توهینى را به دست خود تلافى كند، مگر اویى كه عالیترین قانونگذار اخلاقى است. و تنها او (یعنى خداوند) است كه میتواند بگوید: «انتقام از آن من است، منام كه تلافى میکنم». پس وظیفهاى اخلاقى است ــ نهفقط به انگیزه انتقام ــ دشمنى دیگران را با نفرت پاسخ ندهیم. بل حتى داور جهانى را هم به انتقام فرانخوانیم. یك بار به دلیل آنكه انسان خود به كفایت گناه شخصى بر دوش دارد كه نیاز بسیارش به بخشش باشد، و یك بار هم به این دلیل كه هیچگاه، خواهى از هر جانب، نباید كه از سر نفرت كیفر داد. از این روست كه آشتیجویى وظیفه انسانى است.
شرق: فریدریش هلدرلین از درخشانترین شاعران دوران كلاسیك آلمان است كه جهان شعریاش و نیز تنها رمانش، «هیپریون» یا «گوشهنشین در یونان»، تحت تأثیر آرمانهای عصر روشنگری و انقلاب فرانسه نوشته شدهاند. هلدرلین كه در دورانی پرآشوب زندگی میكرد، در آثارش به ستایش یونان باستان میپردازد و آن را جایی برای وحدت انسان با طبیعت میداند و از اینرو اسطورههای جهان باستان و وحدت با طبیعت در آثار او نقشی کانونی و پررنگ دارند. اگرچه از شعرهای هلدرلین ترجمههایی پراکنده در سالهای دور و نزدیک صورت گرفته، اما محمود حدادی در سالهای اخیر پیگیرانه ترجمههایی خواندنی و از زبان اصلی از آثار این شاعر کلاسیک آلمانی به دست داده و شناخت ما را از او دقیقتر کرده است. حدادی رمان «هیپریون» یا «گوشهنشین در یونان» را به فارسی برگردانده و جز این، گزیدهای از شعرهای او را به همراه تفسیرهایی بر شعرها در چند مجموعه منتشر کرده است. از آنجا كه بیشتر شعرهای هلدرلین پسزمینهای فلسفی دارند، این تفسیرها کمک زیادی به درک بهتر آنها میکند. «آنچه میماند» و «سکونت شاعرانه» دو گزیده از اشعار هلدرلین هستند که تاکنون با ترجمه حدادی منتشر شدهاند. حدادی همچنین زندگینامه هلدرلین به قلم اشتفان سوایگ با عنوان «پیکار با دیو» را نیز به فارسی برگردانده است. آنچه در ادامه میخوانید، دو شعر دیگر از هلدرلین به همراه تفسیرهایی بر آنها به قلم محمود حدادی است.
1
در ستایش آزادى
چنانكه عقاب را از سر صخرههاى سوختهرنگ
شوقى سركش به سوى ستارهها میكشاند، هم از این دست
شادمانىِ بیتاب من به هواى سرودى شاهوار شعلهور میشود.
هان! طرح زندگىاى نو بیفكنید، با تصمیمى نو و جوشان
به هواى كامیابیاى بیپیشینه
کامیابیای فراتر از هر آن تكبر و توهم،
بل در دلانگیزى توصیفناپذیر.
از آن هنگام كه دست آن ایزدانگى مرا از سر خاك برگرفت
قلب من تپشى شادمانه و شجاعانه دارد
و گونهام از بوسههاى خداییاش گرمایى.
هر آن سخن از دهان سحرآمیز این بانو
به شور جان من اوجى تازه میبخشد
هان! به پیام این ایزدبانو گوش دهید اى جانهاى آزاد
و بستایید او را كه میگوید:
«آن هنگام كه عشق هنوز در جامه شبانى
معصومانه در گلگشت بود،
و پسر زمین در آرامش و شادى
از پستانِ مادرِ طبیعت نوشاك میگرفت.
و چنان نبود كه تكبر بر كرسى قضاوت
كور و هولانگیز به داورى بنشیند
من بهشت آرام را به كودكانم واگذاشتم
و از سر صمیم بازىِ خدایان را پذیرفتم.
عشق شورِ جوانانه را
به كارستانى بیهیاهو، لیك والا و پویا میخواند
گرما و نور عشق بود كه هر هسته را به گیاهِ پرپیمان بررویاند
بالهاى تو بودند اى عشق والا! كه لبخندزنان
ساكنان المپ را به زمین آوردند و در طنین هلهله
قلبها در سینههاى خدایان تپشى خدایوارتر گرفت
معصومیت به محبوبان من، خوشرویانه
سرشارىِ شهدآمیز شادیها را عرضه كرد و در این میان
پارسایى ــ در حجاب زیبایش یگانهوار نمایان ــ
خود از زیبایى خود خبر نداشت.
در سایهسار خنك گلستان
این بسندهخویان را سكونتى به صلح بود،
به صلح، دور از همهمه بالِ ستیز و بیم
این سعادتمندان را،
اما دریغ كه بهشت من به لرزه درآمد!
خشمِ عناصرِ بنیادین وعده به نفرین داد
و از دامان سیاه شبها
تكبر با نگاه كركسوارش سر برآورد.
پس من، گریان، با عشق و معصومیت
به آسمان گریختم. و دلگرفته و راسخ
فریاد زدم بپژمر و فروبریز، اى گل
بیش دیگر شكوفا مشو!
چوب قانون به هواى تقلیدى ناشیانه از عشق
گستاخانه افراخته شد،
و در بند شكنجه تكبر
كس رسالتى خدایى در سینه خود نیافت.
در پیش روح توفانهایى تیره
در پیش شمشیر انتقام دادگاه
برده كور آموخت كه به خود بلرزد.
پس تا به ساعت مرگش، در بیم از دست دادن آنچه نداشت
بیگارى كرد.
هان، به جانب عشق و وفا بازگردید
آرى، اى كودكان، به سینه مادر!
كه آن سوگند كه من از سر خشم
در پیش خدایان به زبان آوردم
تا ابد فراموش باد!
عشق نزاع دیرپا را آشتى داده است
پس اى سروران طبیعت، از نو سرورى كنید!»
پیام تو شادمانه است و خدایوار بزرگ
اى شاهبانو! نیرو و عمل تو را میستایند!
اینك ساعت آفرینشى نو آغاز میشود
و بذرِ آبستنِ سعادت جوانه میزند:
با شكوه شاهوار ستارهها
در پیش اقیانوس زمان
و از دوردستِ شاهانه خود
اى قرن نو، تو میآیى و بر ما پرتو میافشانى.
پس این قبیله بزرگ از نو خویشاوندى خود را به جا میآورد.
و عقد عشق میلیونها را پیوند میدهد؛
برادران تو سرافراز و با جانى گدازان
در راه وطن، بیپرواى رنج به پا میخیزند،
و چون پیك همیشه سبز، نرم
گرد این بلوط بلند را میگیرند این هزاران
و در پیوندى جاویدانبرادرانه
به سوى اوجى نو میبالند.
جان آزاد از این پس بر اثر فریب تكبر
در پیش جنون عبوس سر خم نمیکند.
بل پرورده دستِ ظریفِ هنر
شجاعانه به آغوش ایزدانگى درمیآید
ایزدبانوىِ ساحرْدستِ هنر او را به ساحت خدایان درمیآورد
تا در سرشارى ناب شادیها، با نیروى نو
از آرامش غرورآكند خدایان برخوردارى بجوید!
زندگى شاهوار اینك ــ به شادمانى ــ
اى هوس فرومایه! قیل و قال تو را به سخره میگیرد
آرمانِ فرجامى به كمال سینه مغرور را
در آسمان سعادت و زمان به اوج میبرد،
ننگ كهن اینك از میان برخاسته است!
ما نیكى نیاكان را از نو بازخریدهایم
بندهاى بندگى در خاك میپوسند
و تكبر به دوزخ پناه میبرد...
از برابرى شاهوار
چكامه به آزادى نمونهاى از سرایندگى هلدرلین در زمان دانشجویى او در دیر توبینگن (93ـ 1788) است و بنمایه آن اندیشههایى مسیحیایی ـ فلسفى در تعبیر یكپارچگى هستى، و ستایش از آرمانهاى خردگرایى روشنگرى، انقلاب فرانسه، و برابرى، نیز تكریم طبیعت.
شعر چندین موضوع سنتى و بسا جهانى دارد. از جمله اشاره به خروج داوطلبانه انسان از بهشت و ترك زندگى معصومانه این ساحت بیخبری كودكانه، تا كه در پرتو عشق، عشقى كه ــ با نقل قول از «به شادى»، چكامه استادش فریدریش شیلر ــ «میلیونها را پیوند میدهد،» بر زمین به «ساعت آفرینش نو» سلام كند. و این دیدگاهى است كه در سنت یهودیت هم بسامد دارد، نمونهاش در این شعر رُزه آسلندر، شاعر یهودىتبار آلمانى در قرن بیستم:
هنوز از یاد نرفته است یكسره
بهشت، بهشتى كه در آن معصوم بودیم.
شكیل و شیرین بود سیب.
شیرهاش به نگاه ما شناخت بخشیده است.
بیایید گناهكاران باشیم،
عاشقان كلام ممنوعه و انسانها
در زیر آسمان پرهول
و بسامدى بیشتر در تصوف اسلامی ـ ایرانى، با تعبیرى كه در «كشفالاسرار» میبدى میآید، آنجا كه از زبان پیر طریقت میگوید: «نگر تا ظن نبرى كه از خوارى آدم بود كه او را از بهشت بیرونی كردند. نبود، كه از علو همت آدم بود...».
آن «آسمان پرهول» كه در شعر رُزه آسلندر میگوید و در «كشفالاسرار» میبدى آدم به پشتوانه علو همت خود به پیشواز آن میرود، در این چكامه در «تكبر» بروز میکند و در «داورى كور» آن، یا در «چوب قانون» كه در نبود عشق «ناشیانه» میكوشد میان انسانها ــ به جبر ــ نظمى برقرار كند.
از دیگر بنمایههاى سنتى این چكامه تصویر عقابى است كه به آسمان پرواز میگیرد ــ و این در تورات استعارهاى است بر عروج روح به جانب خدا، و اما در سنت شعر یونانى نماد پرواز بلند شعر ــ به اعتبار آنكه شاعران بر پله رفیع شوق خود پیشگویان تاریخ نیز هستند. هم بر این اساس است كه هلدرلین ــ چنانكه بعدها از بنمایههاى همیشگى او میشود ــ در اینجا به تفسیر تاریخ برمیآید و شمهاى از مراحل تكامل بشرى ــ گذار او را از «شبانى معصومانه» ــ به جانب جامعهاى ترسیم میکند كه تضادهاى آن ــ از جمله تضادهاى طبقاتیاش ــ آدمى را به چالش میخواند، به تلاش آنكه در راه «پارسایى زیبا» عشق را دوباره هادى و واصل انسانها سازد.
اینها همه بنمایههاییاند سنتى.
آنچه اما در این شعر نو است و گواه نگاه برابریخواهانه جمهوریت، تصویرى است كه هلدرلین از آسمان ارائه میدهد، زیرا آسمان او خالى از فرمانروایى خورشید یا برترى ماه است، بلكه در اینجا ستارگان همه با هم برابرى دارند، آن هم برابریاى شاهوار. دیرى نخواهد كشید كه همین برابرى شاهوار در شعر دیگرى از هلدرلین با عنوان درختان بلوط از نو بنیاد فكرى قرار بگیرد، برابریای كه با اینهمه حرمت فرد را نگاه میدارد، آنجا كه به این درختان كهن، به این «جنگل برادرانه» ــ شادمان ــ میگوید:
«شما شكوهمندان همچون ملتى آحادش همه خدایواره
در جهانى همسو ایستادهاید و تنها از آن خویشاید، و از آن آسمان...»
با این نگاه، میهندوستیاى كه وى در این چكامه از آن یاد میکند، دور از ملتپرستیاى است كه حكومت نازیها در زمان خود به این شاعر نسبت داد تا سخن او را به سود مقاصد خود مصادره كند، بلكه میهندوستیای است برآمده از اعتقاد پیتیستی ـ مسیحیایى در قرن هجدهم، با آبشخور احكام كلیسایى و توشهگیر مشروعیت رستگارى از این احكام.
2
وانینى
تو را، به ناروا، كافر خواندند؟
بار لعن بر قلبات نشاندند و در غل و بند
به شعلههاى آتش سپردندت، اى مرد مقدس!
هان! چرا از آسمان به درون شعلهها بازپس نیامدى
تا سرهاى كفرگویان را آماج قرار دهى
و بادها را بخوانى، تا خاكستر این بربرها را
از سرِ زمین، از سرِ خاكِ وطن بروبند و ببرند!
اما آنكه تو به جان دوستش میداشتى
آنكه در مرگات تو را پذیرا شد، طبیعت پاك
كردار آدمیان را فراموش میکند
و دشمنان تو ــ چون تو ــ به صلح ازلى بازمیگردند.
طبیعت، آشتیبخش فرجامین
قطعه وانینى سروده 1798 است، سال همكارى گستردهتر هلدرلین با فریدریش شیلر، حامى پدروار او و ناشر شعرهاى نخستیناش در مجلههاى ادبى مكتب كلاسیك. و این شعر به سهم خود شاهدى مهم بر جهاننگرى وحدت وجودى هلدرلین در عین دورى او از كیش روحانیت رسمى و اعتقاد این كیش به آفرینشگرى فراسویى. توضیح آنكه فیلسوف ایتالیایى لوسیلیو وانینى (1619ـ 1585) در كتاب شهرهترش در باب رازهاى ستایشانگیز طبیعت، ایزدبانوى خاكیان، با انتشار در سال 1616، خدا و طبیعت را به یك مفهوم گرفته و آفرینشى برآمده از بیرونسو را امرى ناممكن خوانده بود. كليسا این سخن را كفر شمرد و در 1619 در شهر تولوز او را به خرمن آتش سپرد. در روزگار هلدرلین، استناد به وانینى به منظور تأكید بر دیدگاهى وحدت وجودى به او محدود نمیشود. خاصه گتفرید هِردَر نیز محض تأكید بر این دیدگاه، در كتاب خود خداوند، چند گفتوگو از وانینى با گزینگفتههایى بسیار یاد میکند.
اولین بند شعر از توهین و نفرینى میگوید كه دستگاه تفتیش عقاید در حق وانینى روا میدارد، سپس به نقد این نابردبارى خونین میپردازد: زمانى كه دستگاه تفتیش عقاید بر پایه باور خود به آفرینشگرىِ برونسو وانینى را به كفر متهم میکند، هلدرلین براساس دیدگاه وحدت وجودى و اعتقادش به طبیعت او را «مردى مقدس» میخواند. هم براساس این دید اینك بر آن میشود برعكس، پیروان خشكاندیش و سنتگراى این نابردبارى را «كافر» بخواند و در عمل همان كیفرى را برایشان طلب كند كه در حق وانینى روا داشته بودند. چنین است كه از وانینى میخواهد به درون شعلهها بازپس برگردد، «سرهاى كفرگویان را آماج قرار دهد و بادها را بخواند كه خاكستر این بربرها را در باد بپراكنند». و این نفرینى است همخوان یا همانند با كیش و كنش دستگاه تفتیش عقاید كه خاكستر محكومان خود را همهسو در باد میپراكند تا چنین، به گمان خود رستاخیز را ناممكن، و مرگ را براى آنان محكومیتى ابدى كند.
اما در بند سوم از شعر، شاعر میبیند كه با چنین كینخواهیاى در خو و رفتار با همان نابردباران «بربر» رفتارى یكسان مییابد، و چنین خویى خلاف دیدگاه وحدت وجودى خود اوست كه طبیعت را مقدس، فراگیر همگان، و از اینرو آشتیدهنده غایى میشمرد. پس، به جای یك تقدس آفرینشگرى برونسو، تقدسى وحدتوجودى و طبیعتسرشت مینشاند.
آنچه هلدرلین به زبانى شاعرانه و از دیدگاهى فلسفى بیان میکند، در تعبیر ایمانوئل كانت (1804ـ1724) فیلسوف همروزگار او تأییدى اخلاقی ـ حقوقى مییابد. کانت در متنی با عنوان «از مرز انتقام» مینویسد:
هر عمل كه حق انسانى دیگر را جریحهدار كند، سزاوار كیفر است. با كیفر، عاملِ ارتكاب مكافات میبیند (و این جداى از زیان روا داشته خواهد بود) اما كیفر دادن نه اختیار شخصىِ فرد وهندیده، بل حق نهاد قضائیاى است كه در جایگاهى بالاتر از او، كارگزارِ قوانینِ مرجعِ عالیای است كه همگان تابع آناند. چنانچه ما انسانها (به ضرورت حكم اخلاق) در امرى حقوقى تنها از منظر قوانین عقلانى (و نه شهروندى) دقیق شویم، در اختیار هیچكس نیست كه حكم به كیفر بدهد و توهینى را به دست خود تلافى كند، مگر اویى كه عالیترین قانونگذار اخلاقى است. و تنها او (یعنى خداوند) است كه میتواند بگوید: «انتقام از آن من است، منام كه تلافى میکنم». پس وظیفهاى اخلاقى است ــ نهفقط به انگیزه انتقام ــ دشمنى دیگران را با نفرت پاسخ ندهیم. بل حتى داور جهانى را هم به انتقام فرانخوانیم. یك بار به دلیل آنكه انسان خود به كفایت گناه شخصى بر دوش دارد كه نیاز بسیارش به بخشش باشد، و یك بار هم به این دلیل كه هیچگاه، خواهى از هر جانب، نباید كه از سر نفرت كیفر داد. از این روست كه آشتیجویى وظیفه انسانى است.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.