داستانهای کوتاه مارکز

شرق: «شب مینا» نوشته گابریل گارسیا مارکز دوازده داستان کوتاه دارد و مانند دیگر آثار این نویسنده برنده نوبل پس از انتشار بیدرنگ به چندین زبان ترجمه و منتشر شده است. مارکز در داستانهای این کتاب شیوهای تازه از روایتپردازی طرح ریخته و بهگفته خودش چندین سال متمادی در جستوجوی زبان و بیان و ساختار روایی بدیع کوشیده است. همین تلاش مارکز برای دستیابی به فرم و نوع روایت متفاوت به داستانهای این نویسندۀ پرآوازه تازگی خاصی بخشیده است چنانکه انتشار هر کتاب تازه از مارکز در ادبیات جهان رخدادی تأثیرگذار بوده است. شاید از اینروست که بسیاری از منتقدان معتقدند مارکز برخلاف بسیاری دیگر از نویسندگانِ برندۀ نوبل بعد از دریافت این جایزه نهتنها خود را تکرار نکرد، بلکه آثار تازهای خلق کرد و به راههای دیگری در روایتپردازی و داستاننویسی رفت. ماركز در پیشگفتار كتاب مىگوید بسیارى از داستانهای «شب مینا» را پس از انتشار در نشریههاى ادبى، بار دیگر بازنویسى كرده است و لاجرم متن بعضى از داستانهاى این كتاب، با داستانهایى كه قبلا در جاهاى دیگر منتشر شده، تفاوتهایى دارد. از آن گذشته، سلیقه مترجمان مختلف نیز در برگرداندن
داستانها، كمابیش تفاوتهایى در متن ترجمه پدید آورده است. ترجمهای که از «شب مینا» در نشر نگاه درآمده است از روى ترجمه انگلیسى ادیت گراسمن از متن اسپانیایى، به فارسى برگردانده شده است.
در آغاز نخستین داستانِ این مجموعه با عنوان «سفر بخیر آقاى رئیسجمهور» میخوانیم: «روى نیمکتى چوبى زیر برگهاى زرد پارک خالى و خلوت نشسته بود و قوهاى خاکسترىرنگ را تماشا مىکرد و هر دو دستش را روى دسته نقرهاى عصایش تکیه داده بود و به مرگ مىاندیشید. در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایى اهلى که از دست مردم غذا مىخوردند و زنانى با آن یقههاى چیندار و چترهاى آفتابى ابریشمى، که چشم به راه مشترى بودند و به پریان ساعت شش بعدازظهر مىماندند. اکنون تنها زنى که در دیدرسش بود، زنى بود که روى اسکله خالى گل مىفروخت. برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان مىتواند، نه تنها در زندگى او که در تمامى دنیا این همه تباهى پدید آورد. او هم یکى دیگر از آدمهاى ناشناس این شهر، شهر ناشناسان برجسته بود. کت و شلوار سورمهاى راهراه به تن داشت با جلیقه زرىدوزى شده و کلاه شق ورق یک قاضى بازنشسته و سبیل خودنماى یک تفنگچى، موى پرپشت و کبود پیچپیچ رمانتیک، دستهاى یک نوازنده چنگ با حلقه ازدواجِ مردى زنمرده در انگشتِ دست چپ و چشمهایى پرنشاط. تنها فرسودگى پوست بود که از ناسلامتىاش خبر مىداد. با
این همه، در هفتادوسه سالگى، ظرافت و برازندگىاش چشمگیر بود. آن روز صبح اما خود را از عالم آن همه غرور و نخوت به دور مىدید. ایام عزت و شوکت را براى همیشه پشت سر گذاشته بود و اکنون تنها سالهاى مرگ را پیشرو داشت. بعد از دو جنگ جهانى به ژنو بازگشته بود تا سرانجام از علت دردى که پزشکان مارتینیک تشخیص نداده بودند سردرآورد. در نظر داشت بیش از دو هفته آنجا نماند اما حالا تقریبا شش ماهى بود که با معاینات خستهکننده و تشخیصهاى مبهم سر و کار داشت و پایان کار هم به این زودىها معلوم نبود. براى یافتن علت درد، کبد و کلیهها و لوزالمعده و پروستات و هر جاى دیگرى را که محل درد نبود معاینه کردند. تا آن پنجشنبه ملالانگیز که ساعت نُه صبح در بخش اعصاب درمانگاه، با پزشکى ناشناس از میان آن همه پزشکانى که به سراغشان رفته بود، قرار ملاقات داشت. مطب پزشک به حجرهاى در صومعه راهبان مىمانست و پزشک هم آدمى ریزنقش و جدى بود که شستِ شکسته دست راتش را گچ گرفته بود. چراغ را که خاموش کرد، عکس ستون فقراتش روى صفحه نورانى ظاهر شد، اما فکر نمىکرد عکس خودش باشد تا اینکه دکتر با چوبِ اشارهاى نازک، محل اتصال دو مهره پشت را، پایین کمرش
نشان داد. گفت: درد شما اینجاست. براى او موضوع چندان هم ساده نبود. درد کمرش مرموز و نایافتنى بود... دکتر بىآنکه از جا بجنبد به حرفهایش گوش مىداد و چوب اشاره روى صفحه روشن بىحرکت مانده بود. گفت: همین است که ما را اینقدر گمراه کرده. حالا دیگر مىدانیم محلش همینجاست. آنگاه انگشت اشارهاش را روى گیجگاه پیرمرد گذاشت و با دقت گفت: هرچند اگر درستش را بخواهید، جناب رئیسجمهور، همه دردها اینجاست. شیوه طبابتش چنان بااحساس و نمایشى بود که تشخیص نهایىاش بس نجاتبخش مىنمود: ریاستجمهور مىبایستى خود را براى عملى خطرناک و گریزناپذیر آماده کند. پرسید چقدر احتمال خطر مىرود و پزشک پیر او را همچنان در عالم ابهام باقى گذاشت. پاسخ داد: دقیقا نمىشود گفت».
شرق: «شب مینا» نوشته گابریل گارسیا مارکز دوازده داستان کوتاه دارد و مانند دیگر آثار این نویسنده برنده نوبل پس از انتشار بیدرنگ به چندین زبان ترجمه و منتشر شده است. مارکز در داستانهای این کتاب شیوهای تازه از روایتپردازی طرح ریخته و بهگفته خودش چندین سال متمادی در جستوجوی زبان و بیان و ساختار روایی بدیع کوشیده است. همین تلاش مارکز برای دستیابی به فرم و نوع روایت متفاوت به داستانهای این نویسندۀ پرآوازه تازگی خاصی بخشیده است چنانکه انتشار هر کتاب تازه از مارکز در ادبیات جهان رخدادی تأثیرگذار بوده است. شاید از اینروست که بسیاری از منتقدان معتقدند مارکز برخلاف بسیاری دیگر از نویسندگانِ برندۀ نوبل بعد از دریافت این جایزه نهتنها خود را تکرار نکرد، بلکه آثار تازهای خلق کرد و به راههای دیگری در روایتپردازی و داستاننویسی رفت. ماركز در پیشگفتار كتاب مىگوید بسیارى از داستانهای «شب مینا» را پس از انتشار در نشریههاى ادبى، بار دیگر بازنویسى كرده است و لاجرم متن بعضى از داستانهاى این كتاب، با داستانهایى كه قبلا در جاهاى دیگر منتشر شده، تفاوتهایى دارد. از آن گذشته، سلیقه مترجمان مختلف نیز در برگرداندن
داستانها، كمابیش تفاوتهایى در متن ترجمه پدید آورده است. ترجمهای که از «شب مینا» در نشر نگاه درآمده است از روى ترجمه انگلیسى ادیت گراسمن از متن اسپانیایى، به فارسى برگردانده شده است.
در آغاز نخستین داستانِ این مجموعه با عنوان «سفر بخیر آقاى رئیسجمهور» میخوانیم: «روى نیمکتى چوبى زیر برگهاى زرد پارک خالى و خلوت نشسته بود و قوهاى خاکسترىرنگ را تماشا مىکرد و هر دو دستش را روى دسته نقرهاى عصایش تکیه داده بود و به مرگ مىاندیشید. در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایى اهلى که از دست مردم غذا مىخوردند و زنانى با آن یقههاى چیندار و چترهاى آفتابى ابریشمى، که چشم به راه مشترى بودند و به پریان ساعت شش بعدازظهر مىماندند. اکنون تنها زنى که در دیدرسش بود، زنى بود که روى اسکله خالى گل مىفروخت. برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان مىتواند، نه تنها در زندگى او که در تمامى دنیا این همه تباهى پدید آورد. او هم یکى دیگر از آدمهاى ناشناس این شهر، شهر ناشناسان برجسته بود. کت و شلوار سورمهاى راهراه به تن داشت با جلیقه زرىدوزى شده و کلاه شق ورق یک قاضى بازنشسته و سبیل خودنماى یک تفنگچى، موى پرپشت و کبود پیچپیچ رمانتیک، دستهاى یک نوازنده چنگ با حلقه ازدواجِ مردى زنمرده در انگشتِ دست چپ و چشمهایى پرنشاط. تنها فرسودگى پوست بود که از ناسلامتىاش خبر مىداد. با
این همه، در هفتادوسه سالگى، ظرافت و برازندگىاش چشمگیر بود. آن روز صبح اما خود را از عالم آن همه غرور و نخوت به دور مىدید. ایام عزت و شوکت را براى همیشه پشت سر گذاشته بود و اکنون تنها سالهاى مرگ را پیشرو داشت. بعد از دو جنگ جهانى به ژنو بازگشته بود تا سرانجام از علت دردى که پزشکان مارتینیک تشخیص نداده بودند سردرآورد. در نظر داشت بیش از دو هفته آنجا نماند اما حالا تقریبا شش ماهى بود که با معاینات خستهکننده و تشخیصهاى مبهم سر و کار داشت و پایان کار هم به این زودىها معلوم نبود. براى یافتن علت درد، کبد و کلیهها و لوزالمعده و پروستات و هر جاى دیگرى را که محل درد نبود معاینه کردند. تا آن پنجشنبه ملالانگیز که ساعت نُه صبح در بخش اعصاب درمانگاه، با پزشکى ناشناس از میان آن همه پزشکانى که به سراغشان رفته بود، قرار ملاقات داشت. مطب پزشک به حجرهاى در صومعه راهبان مىمانست و پزشک هم آدمى ریزنقش و جدى بود که شستِ شکسته دست راتش را گچ گرفته بود. چراغ را که خاموش کرد، عکس ستون فقراتش روى صفحه نورانى ظاهر شد، اما فکر نمىکرد عکس خودش باشد تا اینکه دکتر با چوبِ اشارهاى نازک، محل اتصال دو مهره پشت را، پایین کمرش
نشان داد. گفت: درد شما اینجاست. براى او موضوع چندان هم ساده نبود. درد کمرش مرموز و نایافتنى بود... دکتر بىآنکه از جا بجنبد به حرفهایش گوش مىداد و چوب اشاره روى صفحه روشن بىحرکت مانده بود. گفت: همین است که ما را اینقدر گمراه کرده. حالا دیگر مىدانیم محلش همینجاست. آنگاه انگشت اشارهاش را روى گیجگاه پیرمرد گذاشت و با دقت گفت: هرچند اگر درستش را بخواهید، جناب رئیسجمهور، همه دردها اینجاست. شیوه طبابتش چنان بااحساس و نمایشى بود که تشخیص نهایىاش بس نجاتبخش مىنمود: ریاستجمهور مىبایستى خود را براى عملى خطرناک و گریزناپذیر آماده کند. پرسید چقدر احتمال خطر مىرود و پزشک پیر او را همچنان در عالم ابهام باقى گذاشت. پاسخ داد: دقیقا نمىشود گفت».
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.