|

زال در شاهنامه

مهدی افشار- ‌پژوهشگر

نخستين‌بارى كه از سام، پدر زال در شاهنامه سخن به ميان مى‌آيد، زمانى است كه برادران ايرج و كشندگان او براى پدرشان فريدون، نامه مى‌نويسند كه منوچهر را به نزد آنان بفرستد تا چون پدرى او را در كنار خويش بپرورند و فريدون به خشم مى‌گويد سرشت و نهان آن دو پليد را مى‌شناسد و آنان هرگز روى منوچهر را نخواهند ديد؛ مگر در ميدان نبرد و در پیشاپیش سپاهى كه در آن پهلوانانى چون قارن، شاپور، نستوه و سام نريمان حضور دارند.
نبينيد رويش مگر با سپاه/ ز پولاد بر سر نهاده كلاه/ سپهدار چون قارن رزم‌زن/ چه شاپور و نستوه شمشيرزن/ چه سام نريمان و سرو يمن/ به پيش سپاه اندرون راى‌زن
و درمى‌يابيم سام مانند پدرش، نريمان از سپهبدان زابلى و از شمار فرماندهان سپاه فريدون و منوچهر است و در زابلستان بر تخت عاج تکیه زده و كلاه پادشاهى بر سر دارد.
سام در آرزوى داشتن پسرى است كه زنجيره پهلوانى زابلستان را در درگاه شاهان كيانى حفظ كند و اميدش به همسر ماهروى خورشيدچهرى است كه از او بار گرفته و چون كودك از مادر جدا مى‌شود، نديمه‌ها مشاهده مى‌كنند كه كودك به چهره، مانند خورشيد تابنده است ولى همه مو و ابرو و مژگانش به سفيدى برف مى‌ماند و آن‌چنان از سپيدمويى كودك وحشت‌زده مى‌شوند كه به مدت يك هفته زاده‌شدن كودك را از سام پنهان مى‌كنند.
به چهره چنان بود تابنده شيد/ وليكن همه موى بودش سپيد/ پسر چون ز مادر بر آن‌گونه زاد/ نكردند يك هفته بر سام ياد
سرانجام يكى از دايگان كودك، دليرانه نزد سام رفته، از تولد فرزندش سخن مى‌گويد و يادآور مى‌شود كه فرزند او سالم و كامل و تنها مويش سپيد است و سام چون فرزند خويش را مى‌بيند، او را ديوزاد مى‌خواند و فرمان مى‌دهد تا کودک را در دامنه كوهى بگذارند كه سيمرغ بر فراز آن لانه دارد.
فرمان سام گردن‌نهادنى است و به ناگزير دايگان و مادر كودك با آه و اندوه كودك را در گهواره‌اى جاى داده، بر دامن كوه البرز مى‌گذارند و آنگاه كه بچه‌هاى سيمرغ گرسنه مى‌شوند و از مادر طعمه طلب مى‌كنند، سيمرغ از لانه بيرون آمده، بال مى‌گشايد و گریه كودك شيرخوار جهت بال‌هاى سيمرغ را تغيير مى‌دهد، از بلنداى ابر فرود آمده، كودك را به چنگال مى‌گيرد و به لانه مى‌برد تا كودكانش تن لطيف او را بى‌اعتنا به شيونش، بشكرند و بدرند.
ببردش دمان تا به البرز كوه/ كه بودش بدانجا كنام و گروه/ سوى بچگان برد تا بشكرند/ بدان ناله زار او ننگرند
شگفتا كه چون سيمرغِ مادر، بر لطافت آن كودك مى‌نگرد، مهرى در دلش پاى مى‌گيرد و به‌جاى دريدن كودك، پروريدن او را آرزو مى‌كند. بدين‌گونه دراززمانى كودك با بچه‌هاى سيمرغ می‌رويد و می‌بالد و جوانى می‌شود برومند، سروبالا، خورشيدچهر و تنگ كمر و مسافرانى كه از نزديكى البرز مى‌گذرند، گاه موجود شبه‌انسانى را مى‌بینند پوشيده در پر كه آنان را به شگفتى به تماشا گرفته است. به سام نريمان آگهى می‌رسد كه چنين موجودى در البرز كوه مى‌زيید و از خاطر سام می‌گذرد كه آيا آن موجودِ آدمى‌پيكر، مى‌تواند فرزند رها‌شده او در دامنه كوهساران باشد! و با اين انديشه به خواب می‌رود. در خواب می‌بیند از مردم هندو يكى بر اسبى تازان به نزد وى آمده، او را مژده می‌دهد كه از آن درخت برومند نريمانى، شاخه‌اى پرطراوت برآمده. ديگر روز چون بيدار می‌شود، خواب‌گزاران را فرامی‌خواند و از اين خواب با ايشان سخن می‌گوید و آنان سام را به سرزنش می‌گویند كه در همه هستى، شير و پلنگ در خشكى و ماهى و نهنگ در آب، بچه خويش را مى‌پرورند و يزدان پاك را سپاس مى‌گويند كه چنين موهبتى به آنان ارزانى داشته؛ تو چگونه پيمان شكسته‌اى و دهش پروردگارت را با ناسپاسى پس زده‌اى؟ و چون شبى ديگر فرامی‌رسد، در خواب می‌بیند كه از كوه هند درفشى برافراشته و جوانى خوب‌روى ظاهر شد كه در پشت او سپاهى عظيم ایستاده و در دو سوى آن جوان، دو موبد در حركت‌اند و يكى از آن دو به نزد سام آمده، می‌گوید: «اي ناپاك انديشه، شايسته است كه فرزند تو را مرغى دايگى كند؟ اگر موى سپيد بر آن کودک ننگ و عار است، اكنون كه ريش و موى تو خود به سپيدى گراييده، پس بايد از كردگار خويش بيزار شوى كه در تنت هرروز رنگى پديد مى‌آيد».
و سام در همان خواب چون شير دردام‌افتاده برمی‌خروشد و وقتى بيدار می‌شود، گروهى از سران سپاه خويش را فراخوانده، شتابان به البرزكوه می‌روند و سام در برابر خويش كوهى می‌بیند سر به ثريا ساييده و بر فراز كوه بناي كاخ‌مانندی را مشاهده می‌کند كه نه از دسترنج آدمى و نه ساخته طبيعت كه سازه پرنده‌اى است. سام در تحير كه چگونه به آن فراز جاى راه يابد كه حتى دد و دام را نيز راهى بدان اوج نيست و در دل يزدان پاك را می‌گوید: «اگر اين كودك از پشت من است و از تخم اهرمن نيست، دست اين بنده را بگير و به آن فرزند برسان».
از ديگرسوى سيمرغ به فرزند سام می‌گوید: «پدرت در طلب تو آمده و شايسته است كه تو را برگيرم و بى‌هيچ رنجى به پدرت برسانم». پور سام به سيمرغ می‌گوید: «آيا از حضور من خسته و سير شده‌اى؟» و سيمرغ در پاسخ می‌گوید: «اگر كاخ شهريارى را ببينى، ديگر اين آشيانه در نگاهت حقير مى‌نمايد. با اين حال با خودت پر مرا برگير و هرگاه به رنج افتادى، آن را به آتش افكن. در همان زمان به يارى‌ات مى‌آيم كه تو را در زير پر و بال خويش پرورده‌ام».
سپس پور سام را به نرمى به چنگال گرفته، از فراز ابرها به نزد سام می‌آورد و پيشاروى پدر بر زمین می‌گذارد. سام در برابر خویش جوانى را می‌بیند كه به رخ چون بهار و مويش تا كمر فروريخته است و چون سراپاى آن ‌جوان را می‌نگرد، او را شايسته تخت و تاج كيانى می‌بیند. سام مشاهده می‌کند گرچه مژه‌هايش سپيد است، ديدگانش چون قير سياه و لبانش چون مرجان و گونه‌هايش به سرخى خون است.
سراپاى كودك همى بنگريد/ همى تاج و تخت كئى را سزيد/ بر و بازوى شير و خورشيد روى/ دل پهلوان دست شمشيرجوى/ سپيدش مژه، ديدگانش قيرگون/ چو بُسّد، لب و رخ به مانند خون
چون پور سام از كوه پاى بر زمين می‌گذارد، قبايى بر او كرده، با شادمانى به سوی زابلستان می‌بر‌ندش. در اين هنگام به منوچهرشاه آگهى می‌رسد كه شاه، فرزند خويش را از كوه بازگرفته و نوذر را به رسولى نزد سام می‌فرستد تا او و فرزند بازيافته‌اش را به درگاهش آورند و چون نوذر به كاخ سام می‌رسد، نگاهش بر پهلوان جوانى می‌نشیند كه در كنار سام نشسته است و او را به ديده و به دل می‌ستاید. و نوذر پيام منوچهر می‌گذارد و روزى چند پس از ماندن در زابلستان، سام همراه با فرزند خويش به نزد منوچهر می‌روند و پرده‌دار منوچهر شتابان می‌آید و از ورود پور سام سخن می‌گوید. منوچهر از مشاهده آن خوبچهر سروبالا كه گويى آرام جان است، در شگفت می‌ماند و به سام می‌گوید كه اين فرزند به راستى ستودنى و دوست‌داشتنى است و جز او سزاوار نيست كه از كس ديگرى شادمان شوى. آنگاه منوچهر فرمان می‌دهد كه ستاره‌شناسان و اخترگويان آينده پور سام را پيش‌بينى كنند و آنان شاه را نويد می‌دهند كه شهريار ايران، شادان زندگى كند كه او گُردى دلاور و سپهبدى هشيار براى سپاه ايران خواهد شد و شاه، پور سام را خلعت داده، منشورى صادر می‌كند و همه كابل و زابل و ماى و هند و از درياى چين تا درياى سند و از زابلستان تا بست را به پور سام وامی‌نهد.
وزان پس منوچهر عهدى نوشت/ سراسر ستايش به سان بهشت/ همه كابل و زابل و ماى و هند/ ز درياى چين تا به درياى سند/ ز زابلستان تا بدان روى بُست/ به نوى نوشتند عهدى درست.
نخستين‌بارى كه از سام، پدر زال در شاهنامه سخن به ميان مى‌آيد، زمانى است كه برادران ايرج و كشندگان او براى پدرشان فريدون، نامه مى‌نويسند كه منوچهر را به نزد آنان بفرستد تا چون پدرى او را در كنار خويش بپرورند و فريدون به خشم مى‌گويد سرشت و نهان آن دو پليد را مى‌شناسد و آنان هرگز روى منوچهر را نخواهند ديد؛ مگر در ميدان نبرد و در پیشاپیش سپاهى كه در آن پهلوانانى چون قارن، شاپور، نستوه و سام نريمان حضور دارند.
نبينيد رويش مگر با سپاه/ ز پولاد بر سر نهاده كلاه/ سپهدار چون قارن رزم‌زن/ چه شاپور و نستوه شمشيرزن/ چه سام نريمان و سرو يمن/ به پيش سپاه اندرون راى‌زن
و درمى‌يابيم سام مانند پدرش، نريمان از سپهبدان زابلى و از شمار فرماندهان سپاه فريدون و منوچهر است و در زابلستان بر تخت عاج تکیه زده و كلاه پادشاهى بر سر دارد.
سام در آرزوى داشتن پسرى است كه زنجيره پهلوانى زابلستان را در درگاه شاهان كيانى حفظ كند و اميدش به همسر ماهروى خورشيدچهرى است كه از او بار گرفته و چون كودك از مادر جدا مى‌شود، نديمه‌ها مشاهده مى‌كنند كه كودك به چهره، مانند خورشيد تابنده است ولى همه مو و ابرو و مژگانش به سفيدى برف مى‌ماند و آن‌چنان از سپيدمويى كودك وحشت‌زده مى‌شوند كه به مدت يك هفته زاده‌شدن كودك را از سام پنهان مى‌كنند.
به چهره چنان بود تابنده شيد/ وليكن همه موى بودش سپيد/ پسر چون ز مادر بر آن‌گونه زاد/ نكردند يك هفته بر سام ياد
سرانجام يكى از دايگان كودك، دليرانه نزد سام رفته، از تولد فرزندش سخن مى‌گويد و يادآور مى‌شود كه فرزند او سالم و كامل و تنها مويش سپيد است و سام چون فرزند خويش را مى‌بيند، او را ديوزاد مى‌خواند و فرمان مى‌دهد تا کودک را در دامنه كوهى بگذارند كه سيمرغ بر فراز آن لانه دارد.
فرمان سام گردن‌نهادنى است و به ناگزير دايگان و مادر كودك با آه و اندوه كودك را در گهواره‌اى جاى داده، بر دامن كوه البرز مى‌گذارند و آنگاه كه بچه‌هاى سيمرغ گرسنه مى‌شوند و از مادر طعمه طلب مى‌كنند، سيمرغ از لانه بيرون آمده، بال مى‌گشايد و گریه كودك شيرخوار جهت بال‌هاى سيمرغ را تغيير مى‌دهد، از بلنداى ابر فرود آمده، كودك را به چنگال مى‌گيرد و به لانه مى‌برد تا كودكانش تن لطيف او را بى‌اعتنا به شيونش، بشكرند و بدرند.
ببردش دمان تا به البرز كوه/ كه بودش بدانجا كنام و گروه/ سوى بچگان برد تا بشكرند/ بدان ناله زار او ننگرند
شگفتا كه چون سيمرغِ مادر، بر لطافت آن كودك مى‌نگرد، مهرى در دلش پاى مى‌گيرد و به‌جاى دريدن كودك، پروريدن او را آرزو مى‌كند. بدين‌گونه دراززمانى كودك با بچه‌هاى سيمرغ می‌رويد و می‌بالد و جوانى می‌شود برومند، سروبالا، خورشيدچهر و تنگ كمر و مسافرانى كه از نزديكى البرز مى‌گذرند، گاه موجود شبه‌انسانى را مى‌بینند پوشيده در پر كه آنان را به شگفتى به تماشا گرفته است. به سام نريمان آگهى می‌رسد كه چنين موجودى در البرز كوه مى‌زيید و از خاطر سام می‌گذرد كه آيا آن موجودِ آدمى‌پيكر، مى‌تواند فرزند رها‌شده او در دامنه كوهساران باشد! و با اين انديشه به خواب می‌رود. در خواب می‌بیند از مردم هندو يكى بر اسبى تازان به نزد وى آمده، او را مژده می‌دهد كه از آن درخت برومند نريمانى، شاخه‌اى پرطراوت برآمده. ديگر روز چون بيدار می‌شود، خواب‌گزاران را فرامی‌خواند و از اين خواب با ايشان سخن می‌گوید و آنان سام را به سرزنش می‌گویند كه در همه هستى، شير و پلنگ در خشكى و ماهى و نهنگ در آب، بچه خويش را مى‌پرورند و يزدان پاك را سپاس مى‌گويند كه چنين موهبتى به آنان ارزانى داشته؛ تو چگونه پيمان شكسته‌اى و دهش پروردگارت را با ناسپاسى پس زده‌اى؟ و چون شبى ديگر فرامی‌رسد، در خواب می‌بیند كه از كوه هند درفشى برافراشته و جوانى خوب‌روى ظاهر شد كه در پشت او سپاهى عظيم ایستاده و در دو سوى آن جوان، دو موبد در حركت‌اند و يكى از آن دو به نزد سام آمده، می‌گوید: «اي ناپاك انديشه، شايسته است كه فرزند تو را مرغى دايگى كند؟ اگر موى سپيد بر آن کودک ننگ و عار است، اكنون كه ريش و موى تو خود به سپيدى گراييده، پس بايد از كردگار خويش بيزار شوى كه در تنت هرروز رنگى پديد مى‌آيد».
و سام در همان خواب چون شير دردام‌افتاده برمی‌خروشد و وقتى بيدار می‌شود، گروهى از سران سپاه خويش را فراخوانده، شتابان به البرزكوه می‌روند و سام در برابر خويش كوهى می‌بیند سر به ثريا ساييده و بر فراز كوه بناي كاخ‌مانندی را مشاهده می‌کند كه نه از دسترنج آدمى و نه ساخته طبيعت كه سازه پرنده‌اى است. سام در تحير كه چگونه به آن فراز جاى راه يابد كه حتى دد و دام را نيز راهى بدان اوج نيست و در دل يزدان پاك را می‌گوید: «اگر اين كودك از پشت من است و از تخم اهرمن نيست، دست اين بنده را بگير و به آن فرزند برسان».
از ديگرسوى سيمرغ به فرزند سام می‌گوید: «پدرت در طلب تو آمده و شايسته است كه تو را برگيرم و بى‌هيچ رنجى به پدرت برسانم». پور سام به سيمرغ می‌گوید: «آيا از حضور من خسته و سير شده‌اى؟» و سيمرغ در پاسخ می‌گوید: «اگر كاخ شهريارى را ببينى، ديگر اين آشيانه در نگاهت حقير مى‌نمايد. با اين حال با خودت پر مرا برگير و هرگاه به رنج افتادى، آن را به آتش افكن. در همان زمان به يارى‌ات مى‌آيم كه تو را در زير پر و بال خويش پرورده‌ام».
سپس پور سام را به نرمى به چنگال گرفته، از فراز ابرها به نزد سام می‌آورد و پيشاروى پدر بر زمین می‌گذارد. سام در برابر خویش جوانى را می‌بیند كه به رخ چون بهار و مويش تا كمر فروريخته است و چون سراپاى آن ‌جوان را می‌نگرد، او را شايسته تخت و تاج كيانى می‌بیند. سام مشاهده می‌کند گرچه مژه‌هايش سپيد است، ديدگانش چون قير سياه و لبانش چون مرجان و گونه‌هايش به سرخى خون است.
سراپاى كودك همى بنگريد/ همى تاج و تخت كئى را سزيد/ بر و بازوى شير و خورشيد روى/ دل پهلوان دست شمشيرجوى/ سپيدش مژه، ديدگانش قيرگون/ چو بُسّد، لب و رخ به مانند خون
چون پور سام از كوه پاى بر زمين می‌گذارد، قبايى بر او كرده، با شادمانى به سوی زابلستان می‌بر‌ندش. در اين هنگام به منوچهرشاه آگهى می‌رسد كه شاه، فرزند خويش را از كوه بازگرفته و نوذر را به رسولى نزد سام می‌فرستد تا او و فرزند بازيافته‌اش را به درگاهش آورند و چون نوذر به كاخ سام می‌رسد، نگاهش بر پهلوان جوانى می‌نشیند كه در كنار سام نشسته است و او را به ديده و به دل می‌ستاید. و نوذر پيام منوچهر می‌گذارد و روزى چند پس از ماندن در زابلستان، سام همراه با فرزند خويش به نزد منوچهر می‌روند و پرده‌دار منوچهر شتابان می‌آید و از ورود پور سام سخن می‌گوید. منوچهر از مشاهده آن خوبچهر سروبالا كه گويى آرام جان است، در شگفت می‌ماند و به سام می‌گوید كه اين فرزند به راستى ستودنى و دوست‌داشتنى است و جز او سزاوار نيست كه از كس ديگرى شادمان شوى. آنگاه منوچهر فرمان می‌دهد كه ستاره‌شناسان و اخترگويان آينده پور سام را پيش‌بينى كنند و آنان شاه را نويد می‌دهند كه شهريار ايران، شادان زندگى كند كه او گُردى دلاور و سپهبدى هشيار براى سپاه ايران خواهد شد و شاه، پور سام را خلعت داده، منشورى صادر می‌كند و همه كابل و زابل و ماى و هند و از درياى چين تا درياى سند و از زابلستان تا بست را به پور سام وامی‌نهد.
وزان پس منوچهر عهدى نوشت/ سراسر ستايش به سان بهشت/ همه كابل و زابل و ماى و هند/ ز درياى چين تا به درياى سند/ ز زابلستان تا بدان روى بُست/ به نوى نوشتند عهدى درست.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.