|

معنای انتخابات شیلی:

افسانه پینوشه و راست افراطی

۱. دموکراسی صندوق رأی: «قابل ابطال بودن» یا اخاذی ایدئولوژیک؟ می‌گویند ‌«دموکراسی با صدای بلند سخن گفته است و این بار خوزه آنتونیو کاستِ مدافع ژنرال پینوشه را برگزیده است». اما این جمله فقط زمانی معنا دارد که دموکراسی را به یک رویه‌ صوری و حداقلی تقلیل دهیم.

افسانه پینوشه و راست افراطی

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

یاشار دارالشفاء . پیام حیدرقزوینی

 

۱. دموکراسی صندوق رأی: «قابل ابطال بودن» یا اخاذی ایدئولوژیک؟

می‌گویند ‌«دموکراسی با صدای بلند سخن گفته است و این بار خوزه آنتونیو کاستِ مدافع ژنرال پینوشه را برگزیده است». اما این جمله فقط زمانی معنا دارد که دموکراسی را به یک رویه‌ صوری و حداقلی تقلیل دهیم. در این سطح، دموکراسی همان است که می‌توان آن را به‌درستی به قول ژیژک «مفهومی پوپری» نامید: سازوکاری که مزیتش نه عدالت، نه برابری و نه حقیقت، بلکه قابلیت ابطال است. به این معنا که از طریق یک رویه‌ عمومی و تعریف‌شده (رأی)، می‌توان حکومتی را نامشروع کرد و نیروی دیگری را جایگزین آن کرد. اما نکته دقیقا همین‌جا‌ست: مدافعان دموکراسی صندوقی، معمولا این تعریف حداقلی را به ابزاری برای اخاذی ایدئولوژیک بدل می‌کنند. به ما می‌گویند یا همین را بپذیرید‌ یا وارد قلمرو «توتالیتاریسم» می‌شوید؛ گویی هر سیاستی که خود را به رأی اکثریت لحظه‌ای مقید نکند، لزوما به رژیمی ابطال‌ناپذیر ختم می‌شود. این دوگانه دروغین است.

هیچ قانونی وجود ندارد که به‌طور پیشینی تضمین کند دموکراسی انتخاباتی می‌تواند از تخلف، خشونت ساختاری یا بازتولید نابرابری مصون بماند. سیاست‌های انقلابی صرفا اختلاف‌نظر با این باور یا نوعی از عقیده نیستند؛ آنها بر مبنای حقیقتی اجتماعی عمل می‌کنند که در لحظاتی، ناگزیر به نادیده‌گرفتن اراده‌ اکثریت شکل‌گرفته در چارچوب‌های معیوب می‌شوند. بنابراین رأی مردم به یک راست افراطی، نه «ابطال نهایی» پروژه‌های چپ، بلکه نشانه‌ بحران عمیق‌تری است که باید توضیحش داد.

۲. افسانه پینوشه و «معجزه‌ شیلی»: رشد برای که، به چه قیمتی؟

حالا به اعتبار نتایج انتخابات اخیر شیلی، بار دیگر دم و دستگاه تبلیغاتی نئولیبرال‌ها شروع به کار کرده و پینوشه و پسران شیکاگو را «معماران توسعه‌ شیلی» می‌نامد و از آن به‌عنوان «معجزه‌ شیلی» یاد می‌کند. حالا از نزدیک این معجزه را بررسی کنیم:

ظرف چند ماه پس از کودتای ۱۹۷۳ هزاران فعال کارگری، چپ، سندیکایی و دانشجویی اعدام یا «ناپدید» شدند، اتحادیه‌ها منحل شدند، اعتصاب جرم شد‌ و هر امکان سازمان‌یابی جمعی از بین رفت. آریل دورفمن در مقاله‌ای با عنوان «وحشی واقعی کیست؟» (در «جست‌وجوی فردی»، ترجمه عبدالله کوثری، نشر لوح فکر)، از عذابی می‌گوید که دامن‌گیر هزاران هزار آدمی شد که جرئت کرده بودند خواب کشوری را ببینند که به‌راستی وطن همه مردم است: «من اگر قادر بوده‌ام از ناپدید‌شدن سرخپوستان از وجدان قدرتمندان آمریکای لاتین حرف بزنم، از آن‌رو است که این واژه ناپدید‌شدن را تاریخ بر من تحمیل کرده و آوازه ننگینش در سراسر جهان پیچیده است. این واژه بیانگر اعمالی است که رژیم پینوشه به آن دست زد -‌و همچنین رژیم‌های نظامی آرژانتین و اوروگوئه و برزیل و گواتمالا و ال‌سالوادور و هوندوراس. و این یعنی ناپدید‌شدن مخالفان، مردان و زنانی که بازداشت می‌شدند و هیچ خبری از آنها نمی‌شنیدی، جنازه‌شان را پس نمی‌دانند تا به خاک سپرده شوند و آنها را به دریا می‌ریختند یا در بیابان چال می‌کردند تا مبادا مراسم یادبودی برایشان بگیرند، مبادا در یادها بمانند، مبادا جایی داشته باشند تا دیگران در آنجا جمع شوند و یادشان را زنده نگه دارند. آنچه در آغاز بر سرخپوستان رفته بود، اکنون بر دیگران روا داشته می‌شد‌؛ دیگرانی که به هیچ روی خود را بومی (سرخپوست) نمی‌شمردند، اینان کسانی بودند که به نبود آزادی در شیلی اعتراض می‌کردند و به مدرنیزاسیون قهرآمیز شیلی‌ و به ادغام شتاب‌آمیز شیلی در بازار جهانی اعتراض می‌کردند‌».

اگر سرمایه‌داری بخواهد «بازار آزاد» را بدون مانع پیاده کند، این دقیقا همان چیزی است که لازم دارد:

بازاری بدون کارگر متشکل، بدون چانه‌زنی، بدون ترس سرمایه از مقاومت اجتماعی.

در چنین شرایطی، بله، همه‌چیز می‌تواند «معجزه‌وار» سریع پیش برود. وقتی مقاومت طبقاتی را در چند ماه درهم می‌شکنی، اتحادیه‌ها را نابود می‌کنی، هزاران نفر را می‌کشی‌ و اقتصاد را به آزمایشگاه بی‌دفاع سرمایه تبدیل می‌کنی، آنگاه بی‌تردید شاخص‌ها «سریع» حرکت می‌کنند.

بیاییم به زبان اعداد (زبان مورد علاقه‌ نئولیبرال‌ها) صحبت کنیم: در دهه‌ نخست حکومت پینوشه نابرابری به‌شدت افزایش یافت. ضریب جینی از حدود 0.46 در اوایل دهه‌ ۷۰ به بالای 0.55 رسید، دستمزدهای واقعی در سال‌های نخست پس از کودتا‌ بیش از ۴۰ درصد سقوط کرد و نرخ فقر در سال ۱۹۸۷ به حدود ۴۵ درصد جمعیت رسید. حتی آن رشد اقتصادی‌ای که نئولیبرال‌ها به آن می‌بالند عمیقا بی‌ثبات، وابسته به صادرات مواد خام‌ و به‌شدت آسیب‌پذیر بود. خروجی تمام این سیاست‌ها‌ بحران ۱۹۸۲ به‌مثابه یک فروپاشی تمام‌عیار نئولیبرالی بود: تولید ناخالص داخلی حدود ۱۴ درصد سقوط کرد، بیکاری به بالای ۲۰ تا ۳۰ درصد رسید‌ و دولتِ «بازار آزاد» مجبور شد بانک‌ها را ملی‌سازی کند تا سیستم سقوط نکند. اینجا اگر وقیحانه از رشد مشهور دهه ۹۰ -که مدام به رخ کشیده می‌شود-‌ سخن گفته شود، باید هم‌زمان از نرخ بالای کار غیررسمی، دستمزدهای راکد و نابرابری پایدار سخن گفت. باری آن «رشد» از دل بی‌ثبات‌سازی زندگی روزمره کارگران بیرون آمد. این همان نقطه‌ای است که می‌شود گفت رشد نه محصول بهره‌وری اجتماعی، بلکه نتیجه انتقال ریسک از سرمایه به نیروی کار بود.

خیزش معروف ۲۰۱۹ شیلی را نیز باید در همین بستر تحلیل کرد؛ واکنشی به بدهی، ناامنی، تحقیر و بی‌آیندگی. مردم شعار می‌دادند «ما 30 سال است هزینه این رشد را داده‌ایم»! شکست قانون اساسی نئولیبرال در رفراندوم‌ها هم دقیقا از همین‌جا می‌آید: مردم می‌خواستند پیوند بازار و سیاست را قطع کنند، اما پروژه اصلاحی نتوانست گسست واقعی بسازد. نتیجه چه شد؟ سرخوردگی عمیق‌تر.

۳. راست افراطی و تحریک «میل سادیستی»: چرا توده‌ها به نئوفاشیسم می‌لغزند؟

حالا با این زمینه‌ای که توضیح داده شد، اقبال مردم آسیب‌دیده از سیاست‌های سرمایه‌داری نئولیبرالی را به راست افراطی‌ای که صراحتا از پینوشه دفاع می‌کند، چطور باید توضیح داد؟ آیا این رویکرد را باید به روی‌گردانی مردم از «چپ» تعبیر کرد و نتیجه گرفت که آنها پس از سال‌ها سرانجام تفکر درست را کشف کرد‌ه‌اند؟ پاسخ این است که البته که این نتایج، نوعی روی‌گردانی از چپ است، اما باید پرسید کدام چپ؟ بله این یک «نه» به چپ سوسیال‌دموکراتِ مماشات‌گر با اقتصاد بازار است. چپی که از یک‌ سو شعارهای ضدسرمایه‌دارانه می‌دهد، اما از سویی دیگر هنگامی که به قدرت می‌رسد، در لابی‌های مجلس با همین راست نئولیبرال دست توافق می‌دهد. اما این هنوز پاسخی کافی نیست؛ چون می‌توان ادامه داد که اگر این‌طور است، پس چرا این مردم خشمگین به سراغ سازماندهی‌های رادیکال‌تر نمی‌روند؟ چرا به کسی رأی می‌دهند که از سیاست‌هایی دفاع می‌کند که این بلاها را سرشان آورده؟

دقت کنیم که این مسئله‌ خاص شیلی نیست؛ این همان منطقی است که جلوه‌های دیگرش خود را در هیئت ستایش از ترامپ، رأی به بولسونارو در برزیل، یا حتی در توهم بخشی از جامعه امروز ایران درباره ساواک نشان می‌دهد. در همه‌ این موارد، «قهرمان» کسی است که وعده می‌دهد با قاطعیت عمل کند: اخراج مهاجرها، سرکوب آشوبگران، جراحی‌های اقتصادی و قانونی و‌... . 

وقتی مردم سرخورده از سوسیال‌دموکراسی امکان تحقق واقعی میل‌شان (امنیت، معنا، برابری، کرامت) را از‌بین‌‌رفته می‌بینند، میل منحرف می‌شود؛ و به تمتعی سادیستی بدل می‌شود. حالا در این بستر غیرقابل تحمل، باید به نحوی مکانیسمی روانی برای ادامه‌دادن داشت؛ مکانیسمی که روشن کند چه چیزی «تهدید» است، چه کسی «مقصر» است، کجا «لذت» هست‌ و خشونت چه زمانی و به چه شکل «موجه» است؟

پاسخ‌های راست افراطی به روان زخم‌‌خورده سوژه‌های نئولیبرال بسیار ساده و سر‌راست است. راست افراطی می‌گوید: «تو قربانی‌ای»، «دشمن مشخص است» (مهاجر، چپ، زن فمینیست، روشنفکر چپ، اقلیت و...)، «حق داری متنفر باشی»، «خشونت تو مشروع است»‌ و دست آخر اینکه «اگر او حذف شود، لذت/نظم/ عظمت برمی‌گردد». این پاسخ‌ها مسئولیت را از دوش سوژه برمی‌دارد: او نه مجبور است تغییر کند، نه با تناقضاتش روبه‌رو شود‌ و نه حتی از میل خودش سؤال کند.

پرسش دیگر این است که چرا پاسخ‌های چپ انقلابی (و نه سوسیال‌دموکرات) نمی‌تواند مقبول این روان‌های زخمی واقع شود؟ دشمنی که چپ انقلابی به توده‌ها معرفی می‌کند، بیش از حد انتزاعی است. چپ انقلابی دشمن را «سرمایه»، «ساختار»، «امپریالیسم» و «نئولیبرالیسم» معرفی می‌کند. این دشمنان برای میل ناآگاه، بدن ندارند. میل به چیزی نیاز دارد که دیده شود، نفرت‌انگیز و در عین حال لمس‌پذیر باشد. راست افراطی به مردم بدن‌هایی می‌دهد که به سویش حمله‌ور شوند، چپ انقلابی اما اغلب مفهوم می‌دهد. چپ انقلابی واقعا موجود مدام به این روان‌های زخمی می‌گوید «آگاهی طبقاتی لازم است»، «تو هنوز فریب‌خورده‌ای» و این برای مخاطبش مساوی است با اینکه حس می‌کند نادان است، عقب است، بدهکار است. در این هنگام اما راست افراطی می‌گوید «چه کسی گفته تو نمی‌فهمی؟ تو خیلی دقیق همه‌چیز را فهمیده‌ای. به غریزه‌ات اعتماد کن‌».

چپ در این بستر وعده لذت‌بردن سوژه‌ها را به آینده‌ای نامعلوم حواله می‌دهد: بعد از انقلاب، بعد از گذار به سوسیالیسم، بعد از نابودی سرمایه. اما سوژه نابود‌شده‌ای که می‌پرسد «امروز چه؟»، «امروز خشمم را کجا تخلیه کنم؟» ‌یکباره می‌بیند‌ راست افراطی سریع و ساده و مشخص پاسخش را می‌دهد. به این ترتیب چپ انقلابی در تحلیل وضع موجود نیست که به راست می‌بازد، بلکه به یک معنا در «اقتصاد میل» است که شکست می‌خورد.

اگر به ایده‌ «اداره شورایی» رجوع کنیم، متوجه می‌شویم که چرا این آلترناتیو می‌توانست در سپهر «اقتصاد میل» شکست نخورد: شعار همه‌ چیز به دست شوراها به کارگران می‌گفت ما خودمان می‌توانیم تصمیم بگیریم. نه دولت بهتر، نه پیشوایی پاک‌تر و فرهمند‌تر و نه ملت خالص‌تر، بلکه قدرت از آنِ ما‌ست، همین‌جا، همین حالا. این آلترناتیو به چهار دلیل در سپهر اقتصاد میل کار می‌کرد:

اول. قربانی‌بودن را نفی نمی‌کرد‌ و می‌گفت تو ستمدیده‌ای، اما ناتوان نیستی.

دوم. دشمن را مطلق نمی‌کرد‌ و می‌گفت دشمن ساختار است، نه یک «دیگری پلید» که باید نابود شود.

سوم. لذت داشت، اما سادیستی نبود‌ و امکان لذت جمعی تصمیم‌گیری، نه لذت تحقیر و حذف را می‌داد.

چهارم. فقدان را می‌پذیرفت، وعده آینده خیالی نمی‌داد، اما وعده کُنش می‌داد.

۴. چرا آلنده سرنگون شد؟ بدل‌شدن شیلی به الگوی جدید سوسیالیسم قرن بیستم

شیلی دوران آلنده دقیقا به‌ خاطر خطرناک‌بودن برای نظم سرمایه‌داری جهانی هدف کودتای امپریالیستی قرار گرفت. چرا؟ چون در شرایطی که شوروی و چین دیگر نیروی الهام‌بخش رهایی‌بخشی نبودند، شیلی در حال آزمودن الگویی نوین از سوسیالیسم بود: می‌شود انقلاب کرد حتی اگر در جریان یک انقلاب پیروز نشده باشی و با انتخابات به قدرت رسیده باشی. به این ترتیب، آلنده بلافاصله بعد از پیروزی انتخاباتی، مبادرت به اقدامات انقلابی کرد: ملی‌سازی‌ها، خلع ید از شرکت‌های چندملیتی، تضعیف سلطه سرمایه خارجی‌ و از همه مهم‌تر کمک به شکل‌گرفتن و قدرتمند‌شدن شوراهای کارگری به‌عنوان شکل‌های خودسازمان‌دهی طبقاتی و اداره‌‌کننده واحدهای تولیدی و خدماتی. در شرایطی که مدت‌ها از آخرین بقایای شوراهای کارگری در شوروی می‌گذشت، اسپانیای دوران جنگ داخلی مدت‌ها در خون‌های ناشی از کودتای فرانکو درغلتیده بود، چین دوران افول پس از انقلاب فرهنگی‌اش را می‌گذراند‌ و در موردی همچون کوبا، دولت می‌کوشید همه چیز را تحت کنترل بگیرد، این شیلی بود که بار دیگر شور و شوق «شوراها» را به‌ جریان انداخته‌بود.

ضعف اصلی این پروژه نه «رادیکالیسمش»، بلکه اعتماد به ارتش بورژوایی و ناتوانی در مسلح‌کردن و سازماندهی همان بدنه اجتماعی‌ای بود که می‌توانست از دستاوردهای انقلابی دفاع کند. کودتا از روز اول محتمل بود‌ و دقیقا به این دلیل رخ داد که آلنده رادیکالیسم را تا منتهی‌الیه منطقی‌اش پیش نبرد: ارتش خلقی.

الگوی شیلی می‌توانست بار دیگر ترجمه حقیقی و در لحظه «دیکتاتوری پرولتاریا» باشد برای توده‌های زخم‌خورده از سرمایه‌داری و سرخورده از سوسیال‌دموکراسی: پیش به سوی برپایی شوراها، همین‌جا و همین حالا. 

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.