چیزی نبود که میخواستم
همان چیزی که از داستان مدرن توقع داریم، برونداد ما از مطالعه رمان «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» اثر باربارا کامینز خواهد بود. هیچ تعلیقی برای ما باقی نمیماند. از همان بند اول داستان، تهِ داستان را میفهمیم. نویسنده بهاینترتیب فریاد میزند که آنچه در طی داستان اهمیت دارد، نه تعلیقِ داستان، که چگونگی رسیدن به این انتهاست. داستان، فریادِ بلندِ چرخه بیانتهای لذتگرایی است که بشر دچار آن میشود.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
امیرمحمد دهقان
همان چیزی که از داستان مدرن توقع داریم، برونداد ما از مطالعه رمان «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» اثر باربارا کامینز خواهد بود. هیچ تعلیقی برای ما باقی نمیماند. از همان بند اول داستان، تهِ داستان را میفهمیم. نویسنده بهاینترتیب فریاد میزند که آنچه در طی داستان اهمیت دارد، نه تعلیقِ داستان، که چگونگی رسیدن به این انتهاست. داستان، فریادِ بلندِ چرخه بیانتهای لذتگرایی است که بشر دچار آن میشود.
گویی شخصیت اصلی رمان، سوفیا، هرگز به شادی پایدار دست نمییابد. او، از رنجِ فقر به رنجِ بیلذتی در عینِ داشتن، از رنجِ دیدهنشدن به رنجِ بهمثابه یک شیء دیدهشدن و از رنجِ اُنس به رنجِ دوری و فرار دستوپا میزند تا نوع دیگری از شادی را جستوجو کند. دوست داریم اینطور فکر کنیم که در پس هر روایت ظاهری در زندگی، حقیقتی درونی درباره بشریت میتواند نهفته باشد. شاید در تمام فصول این اثر، مهمترین حقیقتی که به چشم میخورد، نمودِ فلسفی از همان چرخه لذتگرایی است. شخصیت اصلی در هر مرحله از زندگی کنونی خود به مفهومی بیرونی و نفیکننده زندگی کنونی دل میبندد و از دل این تضاد، وضعیتی جدیدتر و پیچیدهتر را خلق میکند. گویی انسانِ رمانِ کامینز، دائما از یکنواختی خسته میشود و به ناآشناییِ جدیدی روی میآورد. این رویآوردن، گاه از سر اختیار و با میلی درونی رخ میدهد و گاه از سر جبر و بیهیچ تمایلی برای رخدادن؛ که مثال آن نوسانی است که بین فقر و دارابودن رخ میدهد.
اوج هنرمندی کامینز شاید در نامگذاری اثر باشد. در همان فصول ابتدایی بعد از آنکه از خرید وسایل آشپزخانه از فروشگاهی به نام وولورت صحبت میکند، میگوید «موقع خرید حلقه ازدواج انتظار داشتم که همراه آن قاشق چایخوری نقره هدیه بگیریم، اما فروشنده زیر بارش نرفت و بهناچار قاشقهایمان را هم از فروشگاه وولورت خریدیم». گویی همین نگاه شخصیت اصلی، موتور محرک چرخه بیهوده لذتگرایی است که او را دائما از وضعیت کنونی ناراضی میکند و به وضعیتی جدید و بهمراتب ناراضیکنندهتر سوق میدهد. ذهن شخصیت اصلی رمان، دائما جهانی موازی و فرضی را در ذهن خود ایجاد میکند که اوضاع در آنجا، بهتر و عادلانهتر است. مثلا در خریدِ قاشق، واقعیت طبیعی این است که آدمها قاشق را از فروشگاهِ خودش بگیرند اما شخصیت اصلی دوست دارد براساس جهان فرضی خود عمل کند. در جهان فرضی او همه چیز کاملتر، بخشندهتر و خاصتر است. او با احساس محرومیتی که دارد، دست به خرید از فروشگاه میزند اما جبران این کمبود، هرگز برای او لذت دریافت آن هدیه ویژه ذهنی را ندارد. نتیجه اینکه به دنبال محرک بعدی میگردد.
حس بدی که شخصیت اصلی در توصیف خودش در نگاه خانواده همسرش منتقل میکند، هم مثالی از همین دست احساس کمبودهای فرضی است. او بارها خودش را «جانور افسارگسیخته» مینامد. جهان فرضی ذهن او در سادهترین مسائل هم بروز پیدا میکند؛ بهطوریکه احساس میکند اگر قابلمههای خانهاش برقزده نگه داشته شوند، ازدواجش مثل روز اول تازه میماند. این حقارت درونی و سادگی فکری را روی هم انباشته کنید تا برسید به آنجا که میگوید «تصورم این بود که اگر آدم ذهنش را متمرکز کند و با جدیت تمام با خودش تکرار کند که بچهدار نخواهم شد، همچو اتفاقی نخواهد افتاد».
او حتی در دادن خبرهای بد و صحنههای تلخ خیلی بیواهمه و بیآلایش عمل میکند. مثلا خبر مرگ آدمها را وسط حرفزدن از خاطرات مشترکشان و ناگهان میدهد یا وسط آمادهشدن برای یک میهمانی بزرگ، ناگهان از وصف استفراغ سگها حرف میزند. همین شخصیت ساده، دقیقا دو فصل بعدتر در بیانیهای اعلام میکند «کتابی که در دست دارید، به نظرم رمان قطوری از آب درنخواهد آمد، هرچند به فصل نهم رسیدم.... میدانم این کتاب از آن دست رمانهایی نخواهد شد که تجار حین سفر با قطار میخوانند... . با این حال، به نوشتن این کتاب ادامه میدهم، حتی اگر آماج تحقیر تجار قرار گیرم».
این تئوری اصلی شخصیت داستانِ کامینز برای زیستن است. اگرچه تا میآید اُنس بگیرد، قهر میکند و تا میآید آرام شود، آشوب میکند و تا میآید توبه کند، دوباره گناه میکند اما هر طور که هست، همچنان زندگی میکند. شاید این، مهمترین قدرت بشر است اگر بتواند در چرخه معیوب زندگی و وسطِ دیالکتیک تلخ رنجهای مکرر، همچنان با تمام توان زندگی کند و پیش برود. در اوج بیماری و بدحالی دیالوگهای بامزهای در گفتوگوی با خدا داشته باشد یا پس از عبور از رنجهای بسیار به این فکر کند که کاش آسمان ابری نباشد، چون لباسهایی که با تمام سرمایه زندگی خریده، در هوای ابری خوب به نظر نخواهند آمد. این، همان کسی است که به درست یا غلط، حق دارد در هر لحظه از موقعیت جدیدی که دارد زندگی میکند، ناراضی باشد و به موقعیت بعدی فکر کند و آنقدر این چرخه را ادامه دهد تا وقتی هم که به احساس خوشی میرسد، نگران باشد که نکند در اوج خوشی، رنج از راه برسد. اوست که حق دارد موقعی که کارگری بیش نیست، تصور شهبانوشدن در سر بپروراند و به طبیعت بکر اطرافش خیره شود و با خود بگوید: «آنچه از پنجره آنجا میدیدم، زیبایی محض بود، اما چیزی نبود که میخواستم».
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.