کاناپه زرد
در فاصله اتاقهای انتظار و مسابقهای که برای درمان سریعتر آغاز شد، در پایانِ درمانهای اصلی در مبلی که زردرنگ است مینشستم، یعنی از صبح که بیدار میشدم تا شب. «در کمال خونسردی» ترومن کاپوتی را میخواندم که با آذر از مطب دکتر برمیگشتیم.
سال گذشته با دوران بیماری آذر همسرم، همراه بود. مسابقهای بود که چند ماه بعد از بازنشستگیام آغاز شده بود. در تمام ساعاتی که با آزمایشهای مختلف، سیتیها، امآرآیها، نمونهبرداریها، شیمیدرمانی و پرتودرمانی و بعد با اتاقهای انتظار همراه بود، کتابها همراه من بودند. حتی آذر هم در بعضی از انتظارها کتاب میخواند، گلی ترقی و پرویز دوایی. فهرست کتابهایی را که خواندم، در دفترچه یادداشتم مینوشتم. با «پشتِ خط» شروع کردم. تهران و تاریخ معاصر ما باعث شد ردیفی از کتابها «گود»، «سالتو»- برای بار دوم، «انجمن نکبتزدهها»، «اعتراف هولناک لاکپشت مرده»، «قوچ»، «قبل از مُردن چشمهات رو ببند»، «تاول» را در کنار «بند محکومین» و «کیلومتر 11 جاده قدیم ارومیه به سلماس» بخوانم. به غیر از دو کتاب آخر که حکایت خودشان را دارند، کتابهایی که اسم بردم در نشان دادن بخشی از تهران و آنچه بر آن میگذرد و زبانی که شخصیتهای داستان را میسازد مشترک بودند.
در فاصله اتاقهای انتظار و مسابقهای که برای درمان سریعتر آغاز شد، در پایانِ درمانهای اصلی در مبلی که زردرنگ است مینشستم، یعنی از صبح که بیدار میشدم تا شب. «در کمال خونسردی» ترومن کاپوتی را میخواندم که با آذر از مطب دکتر برمیگشتیم. تاکسی که ما را به خانه میبرد در میدان انقلاب اصفهان ایستاد. عدهای در ورودی سیوسهپل ایستاده بودند و عدهای در ورودی چهارباغ و بین آنها ما. خوبی این کتاب تکرارِ روایت «چگونه کشتیم» است. یکبار نویسنده میگوید، یکبار در دادگاه میشنویم، یکبار خودشان روایت میکنند. نمیدانم چرا در آن حال احساس میکردم پلیسها سوار اسباند. در کمال خونسردی آیا میشود کتاب را خواند در حالی که دایره یک میدان با درخت ماگنولیا فاصله دو دسته است. این طرفیها اغلب سیاه پوشیدهاند، پیراهن روی شلوار و آن طرفیها کفشهای راحت، شلوار لی، بلوزهای آزاد. مجبوریم میدان را دور بزنیم. بعضی وقتها آنچه در سالنهای انتظار میخوانم را در مبل زرد دوباره میخوانم. در مبل زرد تا همین دیروز «خون خرگوش»، «خون در رگ رؤیا نیست»، «آمار دقیق مردهها»، «سختپوست» و «متالباز» را خواندم.
یک روز از روزهایی که آذر میخواست روی کاناپه بعد از قرصهایش دراز بکشد به من گفت «شبیه کاناپه شدهام». من از این جمله خیلی خوشحال شدم. داستان آن روزهای من و آذر را او بهخوبی تعریف میکرد. آیا خواندن عایقی بود که آنچه را بیرون میگذشت با سرفههای بیامان ناشی از رادیوتراپی آذر، در من بیاثر میکرد. «مبل زرد» دوست خوبی است. یک شب وقتی آذر خواب بود و جالب اینکه شبها سرفه نمیکرد، از پلهها پایین آمدم و در مبل زرد نشستم. «سختپوست» میخواندم. میخواستم ببینم کاناپۀ داستان سختپوست میشود، مبل زرد باشد تا من از آنجا دریا را تماشا کنم! کشف تماشای صحنههای داستان در مبل زرد به باران بیانتهای خون خرگوش رسید. جهانی که نویسنده میآفریند و آن را نابود میکند و در «آمار دقیق مردهها» مبل زرد من را به تماشای خیابان ویلا از پشت شیشههای یک خانه بُرد.
«نقشه و قلمرو»، «مصاحبههای کوتاه با مردان کریه»، «کتاب مادرم»، «کمد»، «عدن، شبهجزیره» از پل نیزان را هم روی مبل زرد خواندم. گاهی وقتها همانطور که آذر روی کاناپهاش دراز کشیده من داستانها را تعریف میکنم. انگار صدای مبل زرد باشم. سرفهها هنوز ادامه دارد و مری در اثر پرتودرمانی ملتهب است. همین التهابی که در همهجا احساس میشود و در «متالباز» چهره تازهای پیدا میکند تهران. حالا در این روزهای آخر سال که خیلی از بچهها به خانه آمدهاند در مبل زرد دو کتاب درخشان خواندم: «کتاب اوهام گوناگون» و کتاب «آنسوی آب».
هر بار که دلواپس سلامتی آذرم، حیرانم و بیدستوپا، مبل زرد به من میگوید «مرگ سودخور» را بخوان. کتابی که مرا نوازش میکند. گاهی میگوید سَری به «یادداشتهای سفر اصفهان» و «سفرنامه شاردن» بزن. سعدی صدایم میکند. «سرود کریسمس» و قصههای شمس را میخوانم.
مبل به من میگوید مضطرب نباش. آذر را ببر به قصهها. مبل زرد هم زیرک شده.