|

هرچیزی ممکن است

«مهم نیست چقدر دچار یأس و افسردگی می‌شوید، رؤیاهای شما می‌توانند محقق شوند». این سخنی است که «ماکسین نوانری» به گاردین گفته است. او زنی است که مسیری طولانی را از پناهگاه زنان آواره تا دانشگاه کمبریج طی کرده است.

«مهم نیست چقدر دچار یأس و افسردگی می‌شوید، رؤیاهای شما می‌توانند محقق شوند». این سخنی است که «ماکسین نوانری» به گاردین گفته است. او زنی است که مسیری طولانی را از پناهگاه زنان آواره تا دانشگاه کمبریج طی کرده است. او زنی است با دهه‌ها تجربه تجاری، یک فارغ‌التحصیل کمبریج که شرکت خود را اداره می‌کند، یک زندگی خانوادگی سرشار از شادی دارد و کمتر کسی حدس می‌زند که چقدر می‌توانست زندگی متفاوتی را تجربه کند.

او نوشته است: «از بیرون، دوران کودکی من ایدئال بود - خانواده من تا 11سالگی در نیجریه زندگی می‌کردند؛ قبل از اینکه به لندن نقل‌مکان کنند و آرزو داشتم مانند پسرعمویم پزشک شوم. تصور می‌کردم خانه‌ای زیبا، شغلی پربار، شوهری خوب، بچه‌هایی زیبا و مهم‌تر از همه باعث افتخار والدینم باشم. مادر و پدرم سخت تلاش کردند تا بهترین آینده ممکن را برای ما رقم بزنند. کودکی بسیار خجالتی و درونگرا بودم، بنابراین بیشتر احساساتم را در خود جمع می‌کردم تا اینکه یک روز از خانه فرار کردم. خیلی سریع وارد سراشیبی شدم. مواد مصرف می‌کردم و از مدرسه خارج شده بودم. هرگز فکر نمی‌کردم جنگ با پدر و مادرم و فرار بعدی برای آزادی، مرا گرفتار آشفتگی، بی‌خانمانی و ناامیدی کند».

او درباره لحظه‌ای که زندگی‌اش را برای همیشه تغییر داد، می‌گوید: «به‌طور تصادفی فرا رسید؛ خودم را در یک اتاق تاریک و تیره با دوستی دیدم که به من پیشنهاد تحقیرانه‌ای کرده بود. در آن لحظه واقعیت وضعیتم مثل یک تُن آجر بر سرم آوار شد. به این فکر کردم: «این چیزی نیست که تو قرار است باشی. تو لایق خیلی بهتر از اینها هستی» هنوز بخشی از وجودم از غرق‌شدن در گرداب نجات پیدا کرده بود. با وجود اینکه بسیاری از رؤیاها، دوستی‌ها و اعضای خانواده‌ام را رها کرده بودم، اما حاضر نبودم خودم را رها کنم. در آن لحظه تصمیم گرفتم هر کاری که لازم است انجام دهم تا دوباره زندگی‌ام را بسازم. توانستم دوباره به مدرسه بازگردم و همین تغییر، جهت زندگی‌ام را نیز به مسیر درست برگرداند. هرچند اطرافیان نگران بودند هر تلنگری بتواند من را به گذشته برگرداند؛ اما من مصمم بودم، به یک پناهگاه زنان رفتم تا برای کارهای اولیه کمک بگیرم. آنها با عشق و آغوش باز از من استقبال کردند، بدون هیچ سؤالی! خانواده‌ام به‌سرعت پذیرای من شدند و به من افتخار کردند. به‌تدریج توانستم از بسیاری از عادات دیوانه‌واری که تا آن لحظه در زندگی انجام می‌دادم، رها شوم. دانشگاه تأثیر عمیقی روی من گذاشت. دوره کارآموزی، فوق‌العاده خوب پیش رفت و شغلی پیدا کردم. هرگونه میل و سرکشی برای بازگشت به رفتارهای گذشته را درون خودم سرکوب می‌کردم. با خودم فکر می‌کنم: «زندگی‌ات خوب است، آن را تغییر نده». می‌دانستم که چقدر خوش‌شانس هستم، شرکتی که در آن کار می‌کردم و همکارانم عالی بودند. حقوق خوبی داشتم اما کسی پیشنهاد تحصیل را داد. به‌عنوان کودکی که در نیجریه بزرگ می‌شدم، تنها دو دانشگاه بین‌المللی که تا‌به‌حال نام آنها را شنیده بودم، آکسفورد و کمبریج بودند. بنا به دلایلی، بیشتر به کمبریج علاقه داشتم و خواب دیدم که یک روز ممکن است به آنجا بروم. حتی بعد از اینکه زندگی‌ام را به مسیر اصلی بازگرداندم، یک‌میلیون سال هم باور نمی‌کردم که امکان داشته باشد رفتن به کمبریج برای من امکان‌پذیر شود. او می‌گوید: «اکنون می‌دانم که هر چیزی ممکن است، به همین دلیل است که من حرفه‌ام را وقف کمک به دیگران کرده‌ام تا مسیر خود را پیدا کنند. می‌توان زندگی را فراتر از بزرگ‌ترین رؤیاها خلق کرد».

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها