بهمن در نخجیرگاه رستم
کتایون، اسفندیار را اندرز داد: «اى فرزند برومندم، گشتاسب آن پدرى نیست که به آسانى اورنگ شهریارى واگذارده، به تو بسپارد، چنانکه خود با نیرنگان بسیار، پدر خویش، لهراسب را واداشت تا از پادشاهى کناره گیرد و گوشه آتشکدهاى به نیایش بنشیند و دست از آرزوهاى خویش بشوید و اکنون پدرت تو را روانه مرگزار مىکند و نیک مىداند رستم آن کسى نیست که به فرمان تو به درگاه گشتاسب آید، به پاىبوسى و آن هم کت فروبسته».


کتایون، اسفندیار را اندرز داد: «اى فرزند برومندم، گشتاسب آن پدرى نیست که به آسانى اورنگ شهریارى واگذارده، به تو بسپارد، چنانکه خود با نیرنگان بسیار، پدر خویش، لهراسب را واداشت تا از پادشاهى کناره گیرد و گوشه آتشکدهاى به نیایش بنشیند و دست از آرزوهاى خویش بشوید و اکنون پدرت تو را روانه مرگزار مىکند و نیک مىداند رستم آن کسى نیست که به فرمان تو به درگاه گشتاسب آید، به پاىبوسى و آن هم کت فروبسته».
اسفندیار در پاسخ گفت: «آن که مرا فرمان دهد پیش از آنکه پدرم باشد، شهریار ایرانزمین است و اگر من از خواسته او روى گردانم، در آن دیگر گیتى، مرا چه پاسخى است یزدان پاک را؟». و زارىهاى مادر بیهوده بود. کتایون به خواهش از اسفندیار خواست چون به ناگزیر مىرود، پسرانش را همراه نگرداند، دریغا که اسفندیار اندیشههایى دیگر در سر داشت و سه فرزندش را نیز با خود همراه کرد و چون به رود هیرمند رسیدند، در سویه ایران سراپرده بر پا داشت و بهمن را فراخوانده با شکوه و والایى بسیار روانه زابلستان کرد و چون بهمن اندکى از راه را با همراهانش پیمود، دیدهبانان خاندان نیرم، زال را آگاه گرداندند که سوارانى چند به زابل روان شدهاند و زال با گرزى گران به پیشواز آنان آمد و دانست از راه رسیدگان، از خاندان شهریار ایران هستند.
زال نگران از راه رسیدگان بود که بهمن با پرچم خسروانى در دست پدید آمد و چون نزدیکتر رفت، شگفتا زال را بازنشناخت که همگان او را براى موى و ابرو و مژگان سپیدش مىشناختند و این ناشناختن از جوانى بهمن سخن مىگفت و چون نزدیکتر شد، آواز داد: «اى پهلوان دهگاننژاد، پور دستان کجاست؟ همو که پشت زمانه بدو راست ایستاده است. او را بگو، شاهزاده اسفندیار بر لب رودبار سراپرده زده و خواهان دیدار اوست».
زال در پاسخ گفت: «اى جوان کامجوى، فرود آى و اندکى بمان و لبى تر کن به مى ناب و آرام گیر. اکنون رستم در نخجیرگاه است و زواره و فرامرز نیز او را همراهى مىکنند و تو با همراهانت در اینجا بمان و گرد راه از خود بیفشان تا رستم بازگردد». بهمن در پاسخ گفت: «پدرم مرا رامش و مىگسارى نفرموده، مردى جوینده راه برگزین تا با من به
نخجیرگاه بیاید».
زال از او پرسید نامش چیست و چه خواستهاى دارد و افزود مىپندارد او از خویشان لهراسب باشد و بهمن در پاسخ گفت که بهمن، فرزند اسفندیار و نواده گشتاسب از خاندان لهراسب است.
زال با آگاهى از خاندان او بىدرنگ از اسب فرود آمده، بهمن را نماز برد و بسیار خواهش کرد نزد او بماند و شایسته نیست اینگونه شتابان برود. بهمن در پاسخ گفت فرمان اسفندیار را نمىتواند کوچک و خوار بگیرد و زال به ناگزیر مردى شیرخون نام را که راه نخجیر نیکو مىشناخت برگزید و بهمن و یارانش را به آن سوى رهنمون شد. شیرخون تا نزدیکى نخجیرگاه آنان را راهنمایى کرد و با انگشت، شکارگاه رستم را نشان داده، بازگشت.
در پیشاروى بهمن کوهى نهچندان بلند بود. بهمن با همراهانش فراز کوه را در پیش گرفتند. بهمن از آن فراز، بر و بازو و ستبرى سینه و بلنداى قامت رستم را بدید که نره گورى از درخت آویخته و جامى پر مى در دست داشت و آنسوتر رخش در آن مرغزار به چرا بود. شکارگاه دشتى سرسبز بود و جویبارى روان داشت. بهمن در دل گفت این پهلوان رستم است. همان کسى که نیاى او به پدرش فرمان داده کت فروبسته نزد او آوردش. او در شکوه و والایى به آفتاب سپیدهدمان مىماند. در همه گیتى، کسى مردى اینچنین ندیده و از نامداران نیز سخنى نشنیده است و ترس او از آن است که پدرش، اسفندیار نتواند با او بتابد و سر از کارزار بپیچد. بهتر آن است این تختهسنگ سترگ را از این فراز به سوى او غلتان گرداند و با این شیوه اندیشه نیاى خویش، گشتاسب را آرام سازد، پدر را نیز از شکست و ناکامى برهاند.
زواره، برادر رستم غلتیدن سنگ را بدید، فریاد برآورد سنگى غلتان از کوه سرازیر شده. رستم نه از جاى بجنبید و نه از گور دست کشید و چون سنگ نزدیکتر شد، با پاشنه پا تختهسنگ را از غلتیدن بازداشت و بهمن از آن پنهانجاى با شگفتى دید که سنگ بىآسیبى از غلتیدن بازماند. دل بهمن از دیدن آنهمه پهلوانى غمین گشت.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.