|

از روزهای رفته

شرق: «سرش را که بلند کرد، مهر دو دایره سرخ روی زانوهایش جا انداخته بود. انگار تمام خونی که در بدن داشت راه کشیده بود توی صورتش. با دست خودش را باد زد. خواب و خیال نبود. او یک قدمی خانه خودش پشت در مانده بود و فرسنگ‌ها از امنیت آن سوی در فاصله داشت. مکافات چه چیزی را قرار بود پس بدهد؟ با خودش گفت آخه من، من که همیشه با مردم... من که این همه... با التماس به کارت و ان‌ یکادی که سایه‌اش از پشت شیشه بالای در پیدا بود، نگاه کرد. آرزو کرد سروکله کسی پیدا نشود. نه، نباید کسی او را در آن وضعیت ببیند. او بود که هر‌وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، با کیفش روی شانه و چتر توی دستش اول از چشمی بیرون را نگاه می‌کرد. اگر صدای پایی می‌آمد یا کسی توی دهانه دوار چشمی ظاهر می‌شد، صبر می‌کرد تا بگذرد. بعد در را باز می‌کرد». این بخشی از داستان «گریز» از بهناز علی‌پور‌گسکری است که در کتابی با عنوان «حافظه پروانه‌ای» در نشر آگه منتشر شده است. «حافظه پروانه‌ای» مجموعه‌ای است که شامل ده داستان است و به‌جز داستان «گریز»، دیگر داستان‌های این مجموعه عبارت‌اند از: «خواب‌باز»، «معمای مریم»، «حافظه‌پروانه‌ای»، «میخچه»، «در آن سر چه می‌گذشت؟»، «هیولا»، «زوزه ترکه»، «پایان حقیقی یک قصه» و «سوء‌تفاهم». در داستان «گریز»که چند سطری از آن را خواندیم، با موقعیتی عجیب روبه‌رو هستیم که زنی با آن روبه‌رو شده است. موقعیتی که اگرچه کاملا تصادفی شکل گرفته اما زن داستان را در وضعیتی ناگوار قرار داده است. زن هنگام واردشدن به خانه نخی را روی پادری جلوی در آپارتمان می‌بیند. وارد خانه‌اش می‌شود و پس از مدتی بیرون می‌آید تا پادری را بتکاند و نخ را از آن جدا کند اما صدای بسته‌شدن در خانه را پشت‌سرش می‌شنود و در یک لحظه می‌فهمد که در چه وضعیتی گیر کرده است. او با وضعیتی نامناسب پشت در بسته خانه‌اش در راهروی آپارتمان مانده و ممکن است هر‌لحظه سرو‌کله یکی از همسایه‌ها در راهرو پیدا شود. زن در موقعیتی مضحک اما وحشتناک گیر کرده و دچار دلهره و ترس و خجالت است. در مدتی که او در راهرو مانده، به چیزهای مختلف زندگی‌اش، از رابطه با شوهرش گرفته تا رابطه خودش با همسایه‌ها و غیره فکر می‌کند. حسرت روزهای گذشته یکی از مضامینی است که در اغلب داستان‌های این مجموعه دیده می‌شود. در بخشی از داستان «حافظه پروانه‌ای» که عنوان مجموعه نیز از همین داستان برگرفته شده می‌خوانیم: «بیش‌تر از یک هفته است که برای دفاع از رساله دکتری به لودیانا آمده‌ام و از روز ورودم صبح و عصر رفته‌ام تا دانشگاه و بی‌نتیجه و عرق‌ریزان برگشته‌ام خوابگاه. حصیر سردر اتاق پروفسور آناند، راهنمای رساله‌ام، در تمام هفته گذشته پایین بوده و این حسابی نگرانم کرده است. شش ماه پیش که رساله را تحویل دادم و لودیانا را به مقصد دهلی و بعد تهران ترک کردم، هیچ تجربه‌ای از سکونت در خوابگاهی دانشجویی را نداشتم. و تمام چهار سال گذشته را در آپارتمانی در طبقه دوم خیاط‌خانه‌ای زنانه گذرانده بودم...».
«دیالوگ» عنوان مجموعه داستانی است از کریم میرزاده‌اهری که این نیز مدتی پیش در نشر آگه به چاپ رسید. «دیالوگ» شامل هشت داستان کوتاه با این عناوین است: «سی‌وهفت‌هشت سالگی»، «صدایی»، «ساختمانی که می‌لرزید»، «این‌جا»، «بله، از تَه»، «به شعر می‌مانست»، «ورود» و «دیالوگ» که عنوان کتاب نیز برگرفته از همین داستان پایانی کتاب است. در داستان اول کتاب، با مردی به قول خودش سی‌‌وهفت‌هشت ساله روبه‌روییم که پانزده، شانزده سالی می‌شود که کارمند است و هر ماه به بانک می‌رود و به قدر خرج ماهانه‌اش پول می‌گیرد و همیشه چیزی از حقوق ماهانه‌اش در حساب باقی می‌ماند. یک‌بار یکی از کارمندهای بانک، به او می‌گوید پس‌انداز قابل‌توجهی در حسابش دارد و می‌تواند با آن سپرده‌گذاری کند. همین حرف کارمند بانک باعث می‌شود که مرد به فکر خریدن ماشین بیفتد. او از نمایندگی ماشینی خریداری می‌کند و حالا باید به بانک برود تا پول را از حسابش به حسابی دیگر واریز کند. ظاهرا مرد هیچ‌وقت با امور بانکی و چک و جابه‌جا‌کردن پول سروکار نداشته و برای اولین‌بار است که با این فرایند روبه‌رو می‌شود. او در این روند ماجراهای مختلفی را مرور می‌کند و به مرور شرحی از زندگی‌اش به دست می‌دهد. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «شماره گرفته بودم از آن دستگاه کنار در ورودی و نشسته بودم تا نوبتم برسد؛ نگاهم به عددهای قرمزی که بر فراز میزها روشن می‌شدند بود تا شماره من را اعلام کند. آدم‌ها یا یک فیش می‌دادند و مقداری پول می‌گرفتند، یا مقداری پول می‌دادند و یک فیش می‌گرفتند. مردی میان‌سال را دیدم آن روز که توی یک کیف دستی، پول آورده بود؛ پول‌هایش زیاد بودند و به همین دلیل نتوانسته بود بگذارد توی جیبش و ریخته بودشان توی آن کیف دستی. من هم از آن کیف‌های دستی دارم و گاهی که می‌روم استخر درونش یک حوله، یک مایو و یک شامپو می‌گذارم؛ فقط رنگش با رنگ کیف دستی آن مرد متفاوت است؛ من عاشق رنگ نارنجی‌ام. پس کیف دستی می‌توانست برای بردن پول به بانک هم به کار رود؛ آدم‌ها کارهای عجیبی می‌کنند. فکر کردم که آن همه پول می‌تواند دویست‌میلیون ریال باشد حتما، حتا بیش‌تر شاید. نشستم و نشستم تا نوبتم شد. گفتم می‌خواهم دویست میلیون و سیصد و شصت و سه هزار و چهارصد و یک ریال (از بر کرده بودم این عدد را) پول برداشت کنم و بعد ببرم واریز کنم به یک بانک دیگر؛ برگه را هم نشان‌اش دادم، اما او نگاهی به آن نکرد اصلا. فیش را نوشتم و حین نوشتن دقت می‌کردم که تعداد صفرها درست باشد و مطابق باشد با آنچه توی برگه قید شده است؛ در درس ریاضی مبحث تبدیل ریال به تومان و تومان به ریال را خیلی خوب یاد گرفته بودم و همیشه توی امتحانات، سؤالات مربوط به این مبحث را خیلی زود و درست حل می‌کردم...».
«گوشواره‌های‌ فلزی» عنوان مجموعه داستانی است از گلپر فصاحت که در نشر آگه منتشر شده است. این کتاب شامل هفته داستان کوتاه است که عناوین آنها به ترتیب عبارت است از: «سراندن»، «گوشواره‌های فلزی»، «قرارداد»، «برگ‌های بنجامین»، «زندگی سگی»، «موزاییک‌ها» و «آبگوشت بدون سیب‌زمینی». در داستان «موزاییک‌ها»، خانواده‌‌ای چهارنفره در‌حال بازگشت از شمال هستند. تعطیلات عید است و زن و شوهر که هر دو در بیمارستان کار می‌کنند، تعطیلات عیدشان را با هم یکی کرده‌اند تا بتوانند به شمال بروند. این دو به همراه دو بچه‌شان در‌حال بازگشت به تهران هستند و ماجراهای داستان در این وضعیت شکل می‌گیرد. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «تاریک شده بود. هوای بیرون از ماشین سرد بود و باران شبنم‌واری هم جسته‌گریخته می‌بارید. اگر جاده هراز بسته نبود و مجبور نبودیم این همه راه را دور بزنیم و از این طرف بیاییم، اگر این دو تا بچه آن‌ پشت این‌قدر به جان هم نمی‌افتادند و دم به دقیقه مثل دو تا بوقلمون سروصدا راه نمی‌انداختند، اگر ترافیک این‌قدر کشدار و کند نبود، این جاده و باران و خنکی‌اش چقدر می‌توانست جاده خوبی باشد. سرم را برگرداندم و نگاه‌شان کردم. دو سه دقیقه‌ای می‌شد که ساکت بودند. هر‌کدام از شیشه اطراف خودشان بیرون را نگاه می‌کردند. هانا انگشتش را تا نیمه کرده بود توی بینی‌اش و هانیه داشت پوسته کنار ناخنش را با دندان می‌کند. دستم را گذاشتم پشت صندلی مهرداد و خودم را کمی کش‌و‌قوس دادم. زانوهایم چوب شده بود. مهرداد خمیازه کشید و لابه‌لای خمیازه‌اش گفت: خسته شدیما. خوشی این سه روز سفر، از دماغمون دراومد... یک ساعت پیش رادیو اعلام کرد که جاده فیروزکوه به سمت تهران یک‌طرفه است اما هنوز از روبه‌رو تک‌وتوک ماشین می‌آمد...».

شرق: «سرش را که بلند کرد، مهر دو دایره سرخ روی زانوهایش جا انداخته بود. انگار تمام خونی که در بدن داشت راه کشیده بود توی صورتش. با دست خودش را باد زد. خواب و خیال نبود. او یک قدمی خانه خودش پشت در مانده بود و فرسنگ‌ها از امنیت آن سوی در فاصله داشت. مکافات چه چیزی را قرار بود پس بدهد؟ با خودش گفت آخه من، من که همیشه با مردم... من که این همه... با التماس به کارت و ان‌ یکادی که سایه‌اش از پشت شیشه بالای در پیدا بود، نگاه کرد. آرزو کرد سروکله کسی پیدا نشود. نه، نباید کسی او را در آن وضعیت ببیند. او بود که هر‌وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، با کیفش روی شانه و چتر توی دستش اول از چشمی بیرون را نگاه می‌کرد. اگر صدای پایی می‌آمد یا کسی توی دهانه دوار چشمی ظاهر می‌شد، صبر می‌کرد تا بگذرد. بعد در را باز می‌کرد». این بخشی از داستان «گریز» از بهناز علی‌پور‌گسکری است که در کتابی با عنوان «حافظه پروانه‌ای» در نشر آگه منتشر شده است. «حافظه پروانه‌ای» مجموعه‌ای است که شامل ده داستان است و به‌جز داستان «گریز»، دیگر داستان‌های این مجموعه عبارت‌اند از: «خواب‌باز»، «معمای مریم»، «حافظه‌پروانه‌ای»، «میخچه»، «در آن سر چه می‌گذشت؟»، «هیولا»، «زوزه ترکه»، «پایان حقیقی یک قصه» و «سوء‌تفاهم». در داستان «گریز»که چند سطری از آن را خواندیم، با موقعیتی عجیب روبه‌رو هستیم که زنی با آن روبه‌رو شده است. موقعیتی که اگرچه کاملا تصادفی شکل گرفته اما زن داستان را در وضعیتی ناگوار قرار داده است. زن هنگام واردشدن به خانه نخی را روی پادری جلوی در آپارتمان می‌بیند. وارد خانه‌اش می‌شود و پس از مدتی بیرون می‌آید تا پادری را بتکاند و نخ را از آن جدا کند اما صدای بسته‌شدن در خانه را پشت‌سرش می‌شنود و در یک لحظه می‌فهمد که در چه وضعیتی گیر کرده است. او با وضعیتی نامناسب پشت در بسته خانه‌اش در راهروی آپارتمان مانده و ممکن است هر‌لحظه سرو‌کله یکی از همسایه‌ها در راهرو پیدا شود. زن در موقعیتی مضحک اما وحشتناک گیر کرده و دچار دلهره و ترس و خجالت است. در مدتی که او در راهرو مانده، به چیزهای مختلف زندگی‌اش، از رابطه با شوهرش گرفته تا رابطه خودش با همسایه‌ها و غیره فکر می‌کند. حسرت روزهای گذشته یکی از مضامینی است که در اغلب داستان‌های این مجموعه دیده می‌شود. در بخشی از داستان «حافظه پروانه‌ای» که عنوان مجموعه نیز از همین داستان برگرفته شده می‌خوانیم: «بیش‌تر از یک هفته است که برای دفاع از رساله دکتری به لودیانا آمده‌ام و از روز ورودم صبح و عصر رفته‌ام تا دانشگاه و بی‌نتیجه و عرق‌ریزان برگشته‌ام خوابگاه. حصیر سردر اتاق پروفسور آناند، راهنمای رساله‌ام، در تمام هفته گذشته پایین بوده و این حسابی نگرانم کرده است. شش ماه پیش که رساله را تحویل دادم و لودیانا را به مقصد دهلی و بعد تهران ترک کردم، هیچ تجربه‌ای از سکونت در خوابگاهی دانشجویی را نداشتم. و تمام چهار سال گذشته را در آپارتمانی در طبقه دوم خیاط‌خانه‌ای زنانه گذرانده بودم...».
«دیالوگ» عنوان مجموعه داستانی است از کریم میرزاده‌اهری که این نیز مدتی پیش در نشر آگه به چاپ رسید. «دیالوگ» شامل هشت داستان کوتاه با این عناوین است: «سی‌وهفت‌هشت سالگی»، «صدایی»، «ساختمانی که می‌لرزید»، «این‌جا»، «بله، از تَه»، «به شعر می‌مانست»، «ورود» و «دیالوگ» که عنوان کتاب نیز برگرفته از همین داستان پایانی کتاب است. در داستان اول کتاب، با مردی به قول خودش سی‌‌وهفت‌هشت ساله روبه‌روییم که پانزده، شانزده سالی می‌شود که کارمند است و هر ماه به بانک می‌رود و به قدر خرج ماهانه‌اش پول می‌گیرد و همیشه چیزی از حقوق ماهانه‌اش در حساب باقی می‌ماند. یک‌بار یکی از کارمندهای بانک، به او می‌گوید پس‌انداز قابل‌توجهی در حسابش دارد و می‌تواند با آن سپرده‌گذاری کند. همین حرف کارمند بانک باعث می‌شود که مرد به فکر خریدن ماشین بیفتد. او از نمایندگی ماشینی خریداری می‌کند و حالا باید به بانک برود تا پول را از حسابش به حسابی دیگر واریز کند. ظاهرا مرد هیچ‌وقت با امور بانکی و چک و جابه‌جا‌کردن پول سروکار نداشته و برای اولین‌بار است که با این فرایند روبه‌رو می‌شود. او در این روند ماجراهای مختلفی را مرور می‌کند و به مرور شرحی از زندگی‌اش به دست می‌دهد. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «شماره گرفته بودم از آن دستگاه کنار در ورودی و نشسته بودم تا نوبتم برسد؛ نگاهم به عددهای قرمزی که بر فراز میزها روشن می‌شدند بود تا شماره من را اعلام کند. آدم‌ها یا یک فیش می‌دادند و مقداری پول می‌گرفتند، یا مقداری پول می‌دادند و یک فیش می‌گرفتند. مردی میان‌سال را دیدم آن روز که توی یک کیف دستی، پول آورده بود؛ پول‌هایش زیاد بودند و به همین دلیل نتوانسته بود بگذارد توی جیبش و ریخته بودشان توی آن کیف دستی. من هم از آن کیف‌های دستی دارم و گاهی که می‌روم استخر درونش یک حوله، یک مایو و یک شامپو می‌گذارم؛ فقط رنگش با رنگ کیف دستی آن مرد متفاوت است؛ من عاشق رنگ نارنجی‌ام. پس کیف دستی می‌توانست برای بردن پول به بانک هم به کار رود؛ آدم‌ها کارهای عجیبی می‌کنند. فکر کردم که آن همه پول می‌تواند دویست‌میلیون ریال باشد حتما، حتا بیش‌تر شاید. نشستم و نشستم تا نوبتم شد. گفتم می‌خواهم دویست میلیون و سیصد و شصت و سه هزار و چهارصد و یک ریال (از بر کرده بودم این عدد را) پول برداشت کنم و بعد ببرم واریز کنم به یک بانک دیگر؛ برگه را هم نشان‌اش دادم، اما او نگاهی به آن نکرد اصلا. فیش را نوشتم و حین نوشتن دقت می‌کردم که تعداد صفرها درست باشد و مطابق باشد با آنچه توی برگه قید شده است؛ در درس ریاضی مبحث تبدیل ریال به تومان و تومان به ریال را خیلی خوب یاد گرفته بودم و همیشه توی امتحانات، سؤالات مربوط به این مبحث را خیلی زود و درست حل می‌کردم...».
«گوشواره‌های‌ فلزی» عنوان مجموعه داستانی است از گلپر فصاحت که در نشر آگه منتشر شده است. این کتاب شامل هفته داستان کوتاه است که عناوین آنها به ترتیب عبارت است از: «سراندن»، «گوشواره‌های فلزی»، «قرارداد»، «برگ‌های بنجامین»، «زندگی سگی»، «موزاییک‌ها» و «آبگوشت بدون سیب‌زمینی». در داستان «موزاییک‌ها»، خانواده‌‌ای چهارنفره در‌حال بازگشت از شمال هستند. تعطیلات عید است و زن و شوهر که هر دو در بیمارستان کار می‌کنند، تعطیلات عیدشان را با هم یکی کرده‌اند تا بتوانند به شمال بروند. این دو به همراه دو بچه‌شان در‌حال بازگشت به تهران هستند و ماجراهای داستان در این وضعیت شکل می‌گیرد. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «تاریک شده بود. هوای بیرون از ماشین سرد بود و باران شبنم‌واری هم جسته‌گریخته می‌بارید. اگر جاده هراز بسته نبود و مجبور نبودیم این همه راه را دور بزنیم و از این طرف بیاییم، اگر این دو تا بچه آن‌ پشت این‌قدر به جان هم نمی‌افتادند و دم به دقیقه مثل دو تا بوقلمون سروصدا راه نمی‌انداختند، اگر ترافیک این‌قدر کشدار و کند نبود، این جاده و باران و خنکی‌اش چقدر می‌توانست جاده خوبی باشد. سرم را برگرداندم و نگاه‌شان کردم. دو سه دقیقه‌ای می‌شد که ساکت بودند. هر‌کدام از شیشه اطراف خودشان بیرون را نگاه می‌کردند. هانا انگشتش را تا نیمه کرده بود توی بینی‌اش و هانیه داشت پوسته کنار ناخنش را با دندان می‌کند. دستم را گذاشتم پشت صندلی مهرداد و خودم را کمی کش‌و‌قوس دادم. زانوهایم چوب شده بود. مهرداد خمیازه کشید و لابه‌لای خمیازه‌اش گفت: خسته شدیما. خوشی این سه روز سفر، از دماغمون دراومد... یک ساعت پیش رادیو اعلام کرد که جاده فیروزکوه به سمت تهران یک‌طرفه است اما هنوز از روبه‌رو تک‌وتوک ماشین می‌آمد...».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها