بخشی از رمان اخیر امیرحسن چهلتن *
محفل عاشقان ادب
در نوجوانی یک شب به رویا اتاق خالیای دیدم که در آن فقط میزی قرار داشت با دستهای کاغذ سفید بر روی آن؛ در انتظار کسی که بر آنها بنویسد. پس از آن، این رویا چندباری تکرار شد تا عاقبت جا به رویاهای دوران بلوغ داد. اما پس از مرگ پدرم دوباره آن اتاق پا به رویایم گذاشت؛ تا مدتها اهمیتی به آن نمیدادم اما واقعیت این است که دست از سرم برنمیداشت. در این رویا دنیای جسمانی و محسوس بیرون گویی اصلا وجود نداشت جز همان میز و همان اوراق سفید همچون دعوتی به نوشتن.
از آنچه بتوان دربارهاش نوشت و اصولا از گذشته جز کودکی و ادبیات چیزی برایم باقی نمانده است. بیجهت نیست که این دو واژه مهمترین واژههای زندگیام هستند. سالهای کودکی، سالهایی بود که بیرونِ زمان و بیرونِ متون ادبی میگذشت و من فقط «بودم» و بودنم هیچ توجیه یا علتی نداشت. نوشتن از آن روزگار خوابزدگی شاید نشانه هراسم از افشای رازهایم باشد، اما احساس میکنم بیشتر به خاطر آن است که در مقابل سلطه گذشته مقاومت کنم. این خاطرات همهچیز را حی و حاضر در جلوی چشمم به نمایش درمیآورد، چنانکه گویی همین الان در حال رخدادن است؛ و در ذهنم به حدی پُررنگ است که گمان میکنم زمان زندگی هرروزه در مقایسه با آن اصلا وجود ندارد.
علاوهبر کودکیام من درباره ادبیات مینویسم، درباره پدرم و دوستانش در محفل پنجشنبهها؛ مینویسم تا آنها را خیالی کنم. چون گمان میکنم به اندازه لازم از آنها فاصله گرفتهام و خیالپردازی کاملا میسر است؛ دستکاری در واقعیت صراحت گذشته را کم میکند.
خب، بقیهاش مثل یک صفحه سفید خالیست، جوری که گمان میکنم اگر هزار سال دیگر هم زندگی کنم خلاصهاش فقط این است: به دنیا آمدم، کودکی کردم، به ادبیات عاشق شدم، مُردم؛ اهمیت این پنجشنبهها در گرو همین واقعیت است. و این اهمیت به حدیست که تجربه من از زمان اساسا وابسته به تجربه جلسات محفل در آن روزهاست. من گذشته را اینجوری به یاد میآورم: آن زمستانی که داشتیم مثنوی رومی را میخواندیم، آن بهاری که دوباره شاهنامه را دوره میکردیم... این پنجشنبهها تقویم خصوصی مرا میسازند و درخشششان به حدیست که فروغ بقیه خاطرات را بالکل از میان میبرد، خاطرهایست که به من امکان میدهد به بهشت فردی خودم وارد شوم. بهشتی که مرا صاحب گرامیترینِ چیزها کرد: خوشیِ ادبیات.
همهچیز در آن اتاق دلباز، در اتاقی که بزرگترین اتاق خانه بود اتفاق میافتاد، میهمانخانهای که دورتادورش صندلیهایی با نشیمنگاهی از ساتن شرابی چیده بودند و دو کوسن مخمل با طرح منجوقدوزیشده طاووس کاناپه بزرگش را در دو سو میآراست و به آن جلوه یک شاهنشین را میداد. جار سه شاخه آویزان از سقف که حبابهای آبی داشت یادگار پدربزرگ مرحومم بود و ارجمندترین زینت اتاق به حساب میآمد. از آن گذشته وجود عسلیهای سهپایه چوبی با رویه منبتکاری و شیرینیخوری کریستال و زیردستیهای نقره به ویژگی آن اتاق میافزود و اهمیت آن را در مقایسه با سایر قسمتهای خانه تا حد قابلملاحظهای بالا میبرد. اما یک چیز دیگر هم بود، یک تابلوی بزرگ رنگوروغن بر دیواری که بهجز آن هیچ آویز دیگری نداشت و درست روبروی در ورودی اتاق قرار داشت؛ این اولین چیزی بود که به محض ورود چشم آدم به آن میافتاد. زنی در یک برکه آرام و رویایی در روزی آفتابی و زیبا در حال غرقشدن بود، وحشت از نیمرخش و بهخصوص چشمی که به طرز هشداردهندهای به مخاطب نگاه میکرد، میبارید. آفتاب از بالای نیزار کنار برکه بر آب میتابید و وحشت چشمهای زن را انگار مضاعف میکرد. در
خانواده هیچکس نقاش این تابلو را نمیشناخت، سرگذشت ورودش هم به خانه روایتهای متفاوت و حتی متناقضی داشت. حالوهوای این تابلو با آنچه در آن اتاق میگذشت تناقض آشکاری داشت.
نه اشیا که در حقیقت این پنجشنبهها بود که هویت اصلی اتاق را میساخت، اتاقی که تابستانها بر اثر شاخههای پُرپشت درخت انجیر تاریک بود و روز موعود پیش از آمدن میهمانها، برای دور راندن حشرات موذی در آن امشی میزدند و ساعتی بعد پنجرههای بزرگش را که به باغچه کوچک حیاط نگاه میکرد میگشودند؛ اگر خانه تصویر جهان باشد، آن اتاق تصویر خانه ما بود؛ از درز درِ بستهاش که جز پنجشنبهها گشوده نمیشد در سراسر هفته نیروی خاموشی به بیرون نشت میکرد و خانه را میانباشت. آن اتاق مادر بود، همچون یک معبد مرکزیت داشت و به شکل پیچیدهای به درون ما مربوط بود.
آنها هشت نفر بودند، با احتساب پدر و مادرم ده نفر میشدند و اگر مرا نیز که بعدها پای ثابتِ محفل شدم در نظر بگیریم سرجمع یازده نفر میشدیم. در میان ما گلشن و مختار اسمورسمی داشتند، کتابهایی منتشر کرده بودند و در نشریات فرهنگی-ادبی حضورشان نسبتا مستمر بود. کوشا دبیر ادبیات بود اما ادعاهایی هم داشت، شعر و نمایشنامه و داستان و هزار چیز دیگر مینوشت اما او را کسی چندان جدی نمیگرفت. جز پدرم، اشرفی و فقاهی که آنها هم همگی دبیر ادبیات بودند سایرین یعنی بیوه موطلایی، منصف و حاتم هیچ قرابت حرفهای با ادبیات نداشتند جز آنکه به قول خودشان از آن لذتی بیجانشین میبردند.
پدرم بهعنوان میزبان برای خودش حق و حقوقی قائل بود، یکی از این حقوق این بود که او خود خواندن متن را به گردن میگرفت مگر آنکه عدم تمایلش را اعلام میکرد و میخواست کس دیگری عهدهدارِ آن شود. فقاهی یکی از کسانی بود که بیش از سایرین داوطلب این کار میشد. او با آن قدِ دیلاق و هیکلِ لاغرش معمولا از جا برمیخاست و همان دمِ صندلیاش بیآنکه حرکت کند با صدایی غرا متن را میخواند. او در حین خواندن جابجا مکث میکرد ـ تا تأثیر خواندههایش را بر مستمعین ارزیابی کند ـ ، به نشانه درک عمق معنای متن از روی تحسین سر تکان میداد و گاه انگشت نشانه را بالا میگرفت و روی هوا نگه میداشت. او همیشه تکههایی را هم از بر میخواند و در چنین لحظاتی چشمهایش را میبست.
از بیوه موطلایی که بگذریم اشرفی تنها کسی بود که هرگز داوطلب خواندن متن نمیشد. او نه فقط بهخاطر پیپ گوشه لب و شکم برآمدهاش بلکه همچنین بهخاطر سرِ طاس، صورت گوشتالو و قد نسبتا کوتاهش شبیه هویدا نخستوزیر وقت بود؛ او را همیشه تنها با یک کراوات به یاد میآورم. او عادت داشت دستکم یکی دو باری خواننده متن را در حین خواندن مورد خطاب قرار دهد که: ممکن است این پاراگراف را یکبار دیگر قرائت بفرمایید.
منصف روی صورتش لکه پهن قرمز و بزرگی داشت، یک ماهگرفتگی. او و حاتم که لهجه کرمانشاهی داشت و ویلون میزد هر دو کمرو، ساکت و فوقالعاده مؤدب بودند. اما حاتم تفاوت دیگری هم داشت؛ شگفتی حالت دائمی چهرهاش بود. هر متنی که میخواندیم، مبهوت، زیر لب دمبهدم میگفت «عجب! عجب!» در ضمن او با قاب فلزی و شیشههای گرد عینکش و همچنین سبیل پرپشت مشکیاش شبیه عکسی بود که بعدها از والتر بنیامین دیدم.
جلسات محفل چندساعتی به درازا میکشید، بعد از آن عدهای میرفتند و عدهای میماندند. میز کوچکی که کنار اتاق بود و روی آن را لحظاتی پیشتر چیده بودند، آنهایی را که مانده بودند به سوی خود دعوت میکرد و بهاینترتیب شادخواری آغاز میشد. نوشابه اعلای دستسازی که یک ارمنی تأمینکننده آن بود به سلامتی اعضای محفل پیدرپی از استکانهای کوچک بلور به یکی دو جرعه نوشیده میشد و وقتی جمع کوچکشده حالت خودمانیتری به خود میگرفت از هر در و بیدری حرف و سخن به میان میآمد، از شایعات سیاسی گرفته تا لطیفههایی که ناگهان صدای گوینده آن پایین میآمد، سرش را به دیگران نزدیک میکرد تا لحظاتی بعد صدای انفجار خنده جار سهشاخه را به سقف بلرزاند. البته آنها نهایتا دوباره به ادبیات میرسیدند؛ در آن اتاق ادبیات آغازکننده و پایاندهنده هر بحثی بود.
* فصل اول رمانِ «محفل عاشقان ادب» نوشته امیرحسن چهلتن
در نوجوانی یک شب به رویا اتاق خالیای دیدم که در آن فقط میزی قرار داشت با دستهای کاغذ سفید بر روی آن؛ در انتظار کسی که بر آنها بنویسد. پس از آن، این رویا چندباری تکرار شد تا عاقبت جا به رویاهای دوران بلوغ داد. اما پس از مرگ پدرم دوباره آن اتاق پا به رویایم گذاشت؛ تا مدتها اهمیتی به آن نمیدادم اما واقعیت این است که دست از سرم برنمیداشت. در این رویا دنیای جسمانی و محسوس بیرون گویی اصلا وجود نداشت جز همان میز و همان اوراق سفید همچون دعوتی به نوشتن.
از آنچه بتوان دربارهاش نوشت و اصولا از گذشته جز کودکی و ادبیات چیزی برایم باقی نمانده است. بیجهت نیست که این دو واژه مهمترین واژههای زندگیام هستند. سالهای کودکی، سالهایی بود که بیرونِ زمان و بیرونِ متون ادبی میگذشت و من فقط «بودم» و بودنم هیچ توجیه یا علتی نداشت. نوشتن از آن روزگار خوابزدگی شاید نشانه هراسم از افشای رازهایم باشد، اما احساس میکنم بیشتر به خاطر آن است که در مقابل سلطه گذشته مقاومت کنم. این خاطرات همهچیز را حی و حاضر در جلوی چشمم به نمایش درمیآورد، چنانکه گویی همین الان در حال رخدادن است؛ و در ذهنم به حدی پُررنگ است که گمان میکنم زمان زندگی هرروزه در مقایسه با آن اصلا وجود ندارد.
علاوهبر کودکیام من درباره ادبیات مینویسم، درباره پدرم و دوستانش در محفل پنجشنبهها؛ مینویسم تا آنها را خیالی کنم. چون گمان میکنم به اندازه لازم از آنها فاصله گرفتهام و خیالپردازی کاملا میسر است؛ دستکاری در واقعیت صراحت گذشته را کم میکند.
خب، بقیهاش مثل یک صفحه سفید خالیست، جوری که گمان میکنم اگر هزار سال دیگر هم زندگی کنم خلاصهاش فقط این است: به دنیا آمدم، کودکی کردم، به ادبیات عاشق شدم، مُردم؛ اهمیت این پنجشنبهها در گرو همین واقعیت است. و این اهمیت به حدیست که تجربه من از زمان اساسا وابسته به تجربه جلسات محفل در آن روزهاست. من گذشته را اینجوری به یاد میآورم: آن زمستانی که داشتیم مثنوی رومی را میخواندیم، آن بهاری که دوباره شاهنامه را دوره میکردیم... این پنجشنبهها تقویم خصوصی مرا میسازند و درخشششان به حدیست که فروغ بقیه خاطرات را بالکل از میان میبرد، خاطرهایست که به من امکان میدهد به بهشت فردی خودم وارد شوم. بهشتی که مرا صاحب گرامیترینِ چیزها کرد: خوشیِ ادبیات.
همهچیز در آن اتاق دلباز، در اتاقی که بزرگترین اتاق خانه بود اتفاق میافتاد، میهمانخانهای که دورتادورش صندلیهایی با نشیمنگاهی از ساتن شرابی چیده بودند و دو کوسن مخمل با طرح منجوقدوزیشده طاووس کاناپه بزرگش را در دو سو میآراست و به آن جلوه یک شاهنشین را میداد. جار سه شاخه آویزان از سقف که حبابهای آبی داشت یادگار پدربزرگ مرحومم بود و ارجمندترین زینت اتاق به حساب میآمد. از آن گذشته وجود عسلیهای سهپایه چوبی با رویه منبتکاری و شیرینیخوری کریستال و زیردستیهای نقره به ویژگی آن اتاق میافزود و اهمیت آن را در مقایسه با سایر قسمتهای خانه تا حد قابلملاحظهای بالا میبرد. اما یک چیز دیگر هم بود، یک تابلوی بزرگ رنگوروغن بر دیواری که بهجز آن هیچ آویز دیگری نداشت و درست روبروی در ورودی اتاق قرار داشت؛ این اولین چیزی بود که به محض ورود چشم آدم به آن میافتاد. زنی در یک برکه آرام و رویایی در روزی آفتابی و زیبا در حال غرقشدن بود، وحشت از نیمرخش و بهخصوص چشمی که به طرز هشداردهندهای به مخاطب نگاه میکرد، میبارید. آفتاب از بالای نیزار کنار برکه بر آب میتابید و وحشت چشمهای زن را انگار مضاعف میکرد. در
خانواده هیچکس نقاش این تابلو را نمیشناخت، سرگذشت ورودش هم به خانه روایتهای متفاوت و حتی متناقضی داشت. حالوهوای این تابلو با آنچه در آن اتاق میگذشت تناقض آشکاری داشت.
نه اشیا که در حقیقت این پنجشنبهها بود که هویت اصلی اتاق را میساخت، اتاقی که تابستانها بر اثر شاخههای پُرپشت درخت انجیر تاریک بود و روز موعود پیش از آمدن میهمانها، برای دور راندن حشرات موذی در آن امشی میزدند و ساعتی بعد پنجرههای بزرگش را که به باغچه کوچک حیاط نگاه میکرد میگشودند؛ اگر خانه تصویر جهان باشد، آن اتاق تصویر خانه ما بود؛ از درز درِ بستهاش که جز پنجشنبهها گشوده نمیشد در سراسر هفته نیروی خاموشی به بیرون نشت میکرد و خانه را میانباشت. آن اتاق مادر بود، همچون یک معبد مرکزیت داشت و به شکل پیچیدهای به درون ما مربوط بود.
آنها هشت نفر بودند، با احتساب پدر و مادرم ده نفر میشدند و اگر مرا نیز که بعدها پای ثابتِ محفل شدم در نظر بگیریم سرجمع یازده نفر میشدیم. در میان ما گلشن و مختار اسمورسمی داشتند، کتابهایی منتشر کرده بودند و در نشریات فرهنگی-ادبی حضورشان نسبتا مستمر بود. کوشا دبیر ادبیات بود اما ادعاهایی هم داشت، شعر و نمایشنامه و داستان و هزار چیز دیگر مینوشت اما او را کسی چندان جدی نمیگرفت. جز پدرم، اشرفی و فقاهی که آنها هم همگی دبیر ادبیات بودند سایرین یعنی بیوه موطلایی، منصف و حاتم هیچ قرابت حرفهای با ادبیات نداشتند جز آنکه به قول خودشان از آن لذتی بیجانشین میبردند.
پدرم بهعنوان میزبان برای خودش حق و حقوقی قائل بود، یکی از این حقوق این بود که او خود خواندن متن را به گردن میگرفت مگر آنکه عدم تمایلش را اعلام میکرد و میخواست کس دیگری عهدهدارِ آن شود. فقاهی یکی از کسانی بود که بیش از سایرین داوطلب این کار میشد. او با آن قدِ دیلاق و هیکلِ لاغرش معمولا از جا برمیخاست و همان دمِ صندلیاش بیآنکه حرکت کند با صدایی غرا متن را میخواند. او در حین خواندن جابجا مکث میکرد ـ تا تأثیر خواندههایش را بر مستمعین ارزیابی کند ـ ، به نشانه درک عمق معنای متن از روی تحسین سر تکان میداد و گاه انگشت نشانه را بالا میگرفت و روی هوا نگه میداشت. او همیشه تکههایی را هم از بر میخواند و در چنین لحظاتی چشمهایش را میبست.
از بیوه موطلایی که بگذریم اشرفی تنها کسی بود که هرگز داوطلب خواندن متن نمیشد. او نه فقط بهخاطر پیپ گوشه لب و شکم برآمدهاش بلکه همچنین بهخاطر سرِ طاس، صورت گوشتالو و قد نسبتا کوتاهش شبیه هویدا نخستوزیر وقت بود؛ او را همیشه تنها با یک کراوات به یاد میآورم. او عادت داشت دستکم یکی دو باری خواننده متن را در حین خواندن مورد خطاب قرار دهد که: ممکن است این پاراگراف را یکبار دیگر قرائت بفرمایید.
منصف روی صورتش لکه پهن قرمز و بزرگی داشت، یک ماهگرفتگی. او و حاتم که لهجه کرمانشاهی داشت و ویلون میزد هر دو کمرو، ساکت و فوقالعاده مؤدب بودند. اما حاتم تفاوت دیگری هم داشت؛ شگفتی حالت دائمی چهرهاش بود. هر متنی که میخواندیم، مبهوت، زیر لب دمبهدم میگفت «عجب! عجب!» در ضمن او با قاب فلزی و شیشههای گرد عینکش و همچنین سبیل پرپشت مشکیاش شبیه عکسی بود که بعدها از والتر بنیامین دیدم.
جلسات محفل چندساعتی به درازا میکشید، بعد از آن عدهای میرفتند و عدهای میماندند. میز کوچکی که کنار اتاق بود و روی آن را لحظاتی پیشتر چیده بودند، آنهایی را که مانده بودند به سوی خود دعوت میکرد و بهاینترتیب شادخواری آغاز میشد. نوشابه اعلای دستسازی که یک ارمنی تأمینکننده آن بود به سلامتی اعضای محفل پیدرپی از استکانهای کوچک بلور به یکی دو جرعه نوشیده میشد و وقتی جمع کوچکشده حالت خودمانیتری به خود میگرفت از هر در و بیدری حرف و سخن به میان میآمد، از شایعات سیاسی گرفته تا لطیفههایی که ناگهان صدای گوینده آن پایین میآمد، سرش را به دیگران نزدیک میکرد تا لحظاتی بعد صدای انفجار خنده جار سهشاخه را به سقف بلرزاند. البته آنها نهایتا دوباره به ادبیات میرسیدند؛ در آن اتاق ادبیات آغازکننده و پایاندهنده هر بحثی بود.
* فصل اول رمانِ «محفل عاشقان ادب» نوشته امیرحسن چهلتن