|

رئیس‌دانا، مرد دانا و بانگ بلند عدالت خاموش شد!

شهرام اقبال‌زاده

درگذشت دکتر فریبرز رئیس‌دانا، یکی از نمادهای عدالت و آزادی را به دوستان اهل قلم و دوستداران عدالت و آزادی تسلیت می‌گویم.

خاطرات دوستی‌ها و گفت‌وگوها و مجادله‌ها پیش چشمم رژه می‌روند.
برای پایان‌نامه کارشناسی‌ارشد پگاه به منزلش می‌رفتیم و گذشته از راهنمایی‌ها، کلی از نوشته‌های منتشرنشده‌اش را خالصانه در اختیار پگاه گذاشت... .
استاد راهنمای پگاه، دکتر توکلی، مقوله «رکود تورمی در اقتصاد ایران» را به او پیشنهاد کرده بود.
رئیس‌دانا با شوری پرخاش‌گونه رو به من می‌گوید: «آخه این چه ربطی داره به دانشجوی ارشد، اصلا رکود تورمی در دوران‌های خاصی در سرمایه‌داری پیشرفته ایجاد میشه، نه اقتصاد درب‌وداغون ما...»
سرانجام با پیشنهاد او موضوع رساله به «نقش یارانه در اقتصاد ایران» تغییر یافت.

پنجشنبه‌ها در درکه با دکتر رئیس‌دانا و جمعی دیگر از دوستان نویسنده و مترجم همنورد بودیم
- اولین نفری که از این جمع رفت، جاهد جهانشاهی در پاییز ۹۲ بود - من به علت پاره‌ای مشکلات و بیماری ‌ از سال ۹۱ از این جمع جدا شده بودم و در نهایت سال ۹۲ خانه‌نشین شدم.
یادم می‌آید سال ۸۶ مشغول ویرایش «دولت‌های فرومانده» نوآم چامسکی بودم و داشتم با متن کلنجار می‌رفتم؛ با اینکه متن پرحجم و دشواری بود، خانم دکتر اکرم پدرام‌نیا، ترجمه‌ای خوب ارائه کرده بود؛ اما به نظرم ترجمه failed state به «دولت‌های شکست‌خورده» گویا نبود.
در یکی از همنوردی‌های پنجشنبه با دکتر رئیس‌دانا و فرهاد حسن‌زاده همپا بودیم. موضوع کتاب و عنوان کتابم را در میان گذاشتم و پیشنهاد «دولت درمانده/ در گل مانده» را با او در میان گذاشتم.
گفت: «با این چیزهایی که گفتی باید معادلی فراتر از چیزها را بگذاری، اصلا سعدی یادته درباره قیمت باورنکردنی «نگین انگشتری» میگه «فرومانده در قیمتش مشتری»؛ چطوره...» می‌گویم عالی است؛ همان را می‌گذارم.
اکنون سپاس‌نامه من در پیشانی کتاب «دولت فرومانده» نوآم چامسکی، به یادگار مانده است «از دکتر فریبرز رئیس‌دانا برای پیشنهاد معادل دقیق «دولت فرمانده» سپاسگزاریم».

پاییز ۹۲ است و پس از جراحی سنگین تومورها، دوران جهنمی شیمی‌درمانی را می‌گذرانم. چند تن از دوستان کانون، ‌حسن صانعی، علیرضا جباری، و خانم‌ها سرحدی‌زاده و حسن‌نژاد به عیادتم آمدند و برای تقویت روحیه و «زنده‌انگاری» من پیشنهاد عضویت در کانون را به من دادند و علیرضا جباری دفعه بعد فرم عضویت و مجله داخلی کانون را برایم آورد؛ فرصت خواستم که با آقای رئیس‌دانا مشورت کنم.
دوستانی که با ایشان معاشرت داشته‌اند می‌دانند که همیشه با چه شور و شوقی صحبت می‌کرد؛ تا جمله اول را گفتم، با شوق گفت: «چه خوب، چه خوب، اصلا جای تو اونجاست...»؛ من آن‌قدر صمیمی نبودم که فریبرز بخوانمش، گفتم: «اما آقای دکتر من با پاره‌ای از...» می‌گوید «آقا جان همین را طرح کن، چه اشکالی دارد، من ازت پشتیبانی می‌کنم، اصلا خودم به‌عنوان معرف امضا می‌کنم، علیرضا هم که هست و بچه‌ها هم که می‌شناسندت».
خداحافظی می‌کنیم. دیگر ندیدمش و صحبت هم نکردیم.
چندی بعد همان دغدغه‌ها را در دیداری کوتاه با رضا خندان عزیز ‌ در مراسم رونمایی مجموعه داستان دوست عزیزم منصور یاقوتی، در میان گذاشتم - خوشبختانه رضا هنوز هست و حتما یادش هست - او هم گفت «از قضا ما احتیاج داریم به تجربه شما در کار جمعی و صنفی...»
‌به مویه بسنده نکنیم، به ادامه راه او و حفظ میراث او فکر کنیم.
بانگ بلند عدالت‌ خاموش شد، اما پژواک صدایش همچنان طنین‌انداز است.

خیلی سال خوبی بود و حال خوبی داشتیم که این خبر هم از راه رسید.
پگاه تماس می‌گیرد، سلام نمی‌کند، گریه می‌کند «بابا دکتر رئیس‌دانا مرد!» می‌گویم «می‌دانم دخترم، رئیس‌دانا، دوست دانا مرد...».
با هم گریه می‌کنیم!

درگذشت دکتر فریبرز رئیس‌دانا، یکی از نمادهای عدالت و آزادی را به دوستان اهل قلم و دوستداران عدالت و آزادی تسلیت می‌گویم.

خاطرات دوستی‌ها و گفت‌وگوها و مجادله‌ها پیش چشمم رژه می‌روند.
برای پایان‌نامه کارشناسی‌ارشد پگاه به منزلش می‌رفتیم و گذشته از راهنمایی‌ها، کلی از نوشته‌های منتشرنشده‌اش را خالصانه در اختیار پگاه گذاشت... .
استاد راهنمای پگاه، دکتر توکلی، مقوله «رکود تورمی در اقتصاد ایران» را به او پیشنهاد کرده بود.
رئیس‌دانا با شوری پرخاش‌گونه رو به من می‌گوید: «آخه این چه ربطی داره به دانشجوی ارشد، اصلا رکود تورمی در دوران‌های خاصی در سرمایه‌داری پیشرفته ایجاد میشه، نه اقتصاد درب‌وداغون ما...»
سرانجام با پیشنهاد او موضوع رساله به «نقش یارانه در اقتصاد ایران» تغییر یافت.

پنجشنبه‌ها در درکه با دکتر رئیس‌دانا و جمعی دیگر از دوستان نویسنده و مترجم همنورد بودیم
- اولین نفری که از این جمع رفت، جاهد جهانشاهی در پاییز ۹۲ بود - من به علت پاره‌ای مشکلات و بیماری ‌ از سال ۹۱ از این جمع جدا شده بودم و در نهایت سال ۹۲ خانه‌نشین شدم.
یادم می‌آید سال ۸۶ مشغول ویرایش «دولت‌های فرومانده» نوآم چامسکی بودم و داشتم با متن کلنجار می‌رفتم؛ با اینکه متن پرحجم و دشواری بود، خانم دکتر اکرم پدرام‌نیا، ترجمه‌ای خوب ارائه کرده بود؛ اما به نظرم ترجمه failed state به «دولت‌های شکست‌خورده» گویا نبود.
در یکی از همنوردی‌های پنجشنبه با دکتر رئیس‌دانا و فرهاد حسن‌زاده همپا بودیم. موضوع کتاب و عنوان کتابم را در میان گذاشتم و پیشنهاد «دولت درمانده/ در گل مانده» را با او در میان گذاشتم.
گفت: «با این چیزهایی که گفتی باید معادلی فراتر از چیزها را بگذاری، اصلا سعدی یادته درباره قیمت باورنکردنی «نگین انگشتری» میگه «فرومانده در قیمتش مشتری»؛ چطوره...» می‌گویم عالی است؛ همان را می‌گذارم.
اکنون سپاس‌نامه من در پیشانی کتاب «دولت فرومانده» نوآم چامسکی، به یادگار مانده است «از دکتر فریبرز رئیس‌دانا برای پیشنهاد معادل دقیق «دولت فرمانده» سپاسگزاریم».

پاییز ۹۲ است و پس از جراحی سنگین تومورها، دوران جهنمی شیمی‌درمانی را می‌گذرانم. چند تن از دوستان کانون، ‌حسن صانعی، علیرضا جباری، و خانم‌ها سرحدی‌زاده و حسن‌نژاد به عیادتم آمدند و برای تقویت روحیه و «زنده‌انگاری» من پیشنهاد عضویت در کانون را به من دادند و علیرضا جباری دفعه بعد فرم عضویت و مجله داخلی کانون را برایم آورد؛ فرصت خواستم که با آقای رئیس‌دانا مشورت کنم.
دوستانی که با ایشان معاشرت داشته‌اند می‌دانند که همیشه با چه شور و شوقی صحبت می‌کرد؛ تا جمله اول را گفتم، با شوق گفت: «چه خوب، چه خوب، اصلا جای تو اونجاست...»؛ من آن‌قدر صمیمی نبودم که فریبرز بخوانمش، گفتم: «اما آقای دکتر من با پاره‌ای از...» می‌گوید «آقا جان همین را طرح کن، چه اشکالی دارد، من ازت پشتیبانی می‌کنم، اصلا خودم به‌عنوان معرف امضا می‌کنم، علیرضا هم که هست و بچه‌ها هم که می‌شناسندت».
خداحافظی می‌کنیم. دیگر ندیدمش و صحبت هم نکردیم.
چندی بعد همان دغدغه‌ها را در دیداری کوتاه با رضا خندان عزیز ‌ در مراسم رونمایی مجموعه داستان دوست عزیزم منصور یاقوتی، در میان گذاشتم - خوشبختانه رضا هنوز هست و حتما یادش هست - او هم گفت «از قضا ما احتیاج داریم به تجربه شما در کار جمعی و صنفی...»
‌به مویه بسنده نکنیم، به ادامه راه او و حفظ میراث او فکر کنیم.
بانگ بلند عدالت‌ خاموش شد، اما پژواک صدایش همچنان طنین‌انداز است.

خیلی سال خوبی بود و حال خوبی داشتیم که این خبر هم از راه رسید.
پگاه تماس می‌گیرد، سلام نمی‌کند، گریه می‌کند «بابا دکتر رئیس‌دانا مرد!» می‌گویم «می‌دانم دخترم، رئیس‌دانا، دوست دانا مرد...».
با هم گریه می‌کنیم!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها