شاهکشي در شاهنامه (2)
مهدي افشار . پژوهشگر
پس از مرگ نابهنگام فرخزاد که بندهاي از بندگانش او را مسموم کرد، موبدان و بزرگان ايران در جستوجوي فردي از خاندان ساساني برآمدند و سرانجام يزدگرد را يافتند؛ تنها فردي که نسب از ساسانيان ميبرد و خون اردشير و نوشيروان در رگهايش جاري بود. چنانکه شاهنامه از زبان يزدگرد ميگويد:
چنين گفت کز دور چرخ روان/ منم پاک فرزند نوشيروان
پدر بر پدر پادشاهي مراست/ خور و خوشه و برج و ماهي مراست
و تکيهزدن بر تخت متزلزل شهرياري ساساني همزمان است با روزگاري که خليفه دوم مسلمين، سعد وقاص را به فرماندهي سپاهي به انديشه تصرف ايران روانه اين سرزمين ميکند و يزدگرد به ناگزير رستم، فرزند هرمزد را که مردي خردورز است به فرماندهي سپاه به مقابله مهاجمان ميفرستد.
رستم در نامهاي براي برادرش از آيندهاي مينويسد که سخت تلخ و سخت تيره و تار است:
دريغ اين سر و تاج و اين داد و تخت/ دريغ اين بزرگي و اين فقر و بخت
کزين پس شکست آيد از تازيان/ ستاره نگردد مگر بر زيان
و آنگاه يادآور ميشود که از خاندان ساساني جز يزدگرد شهريار کسي به جاي نمانده است پس در نگاهباني و پاسداري از او از هيچ کوشش فرو مگذار که در گيتي تنها برايمان او به جا مانده است:
ز ساسانيان يادگار اوست، بس/ کزين پس نبينند زين تخمه کس
رستم ميداند که از نبرد قادسيه جان سالم به در نخواهد برد و براي بقاي ايران بر پاسداري از يزدگرد هشدار ميدهد و به تأکيد سخن ميگويد:
که اين قادسي گورگاه من است/ کفن، جوشن و خون کلاه من است
دو ديده ز شاه جهان برمدار/ فدي کن تن خويش در کارزار
و پيشگويي رستم قرين حقيقت بود و گويا تقدير چنين رقم زده شده بود که در مواجهه با سعد، غبار بر چشم رستم نشيند و آن دليرمرد ديده بر جهان فروبندد.
فرخزاد، برادر رستم غبارآلوده با چشماني
خونيناشک به نزد يزدگرد آمده، از او خواست براي در امان ماندن جانش از گزند مهاجمان به بيشه نارون در آمل رود تا ايرانيان پيرامون او گرد آيند.
يزدگرد پس از مشورت با انجمن بخردان به اميد آنکه در آمل و ساري پيرامون او را گرفته و دگرباره سپاهي تشکيل دهد و در برابر مهاجمان بايستد، عزم آن سامان ميکند:
فرخزاد گويد که با انجمن/ گذر کن سوي بيشه نارون/ به آمل پرستندگان تواند/ به ساري همه بندگان تواند
اما يزدگرد تغيير عقيده داده، سوداي ماندن و مقابله با مهاجمان را در سر ميپروراند و سرانجام به اميد ياري گرفتن از همسايگان ترک و نيز با تکيه بر سرداراني که در بلخ و مرو گمارده، راهي خراسان ميشود.
کنارنگ مرو است ماهوي نيز/ ابا لشکر و پيل و هرگونه چيز/ کجا پيشکار شبانان ماست/ برآورده دشتبانان ماست
يزدگرد بر اين باور است که چون با آن سرداران به مهر رفتار کرده، او را حمايت و ياري خواهند کرد.
ز موبد شنيدستم اين داستان/ که برخواند از گفته باستان/ که پرهيز از آن کن که بد کردهاي/ که او را به بيهوده آزردهاي/ بدان دار اميد کورا به مهر / سر از نيستي بردي اندر سپهر
اما فرخزاد نگران تکيهکردن شاه به نامردمان و بدگوهران است و او را از اين سفر بازميدارد. ولي چون يزدگرد بر انديشه خويش پاي ميفشرد، فرخزاد را چارهاي نيست جز پذيرش رأي شاه و روز بعد يزدگرد به اميدي واهي از بغداد راهي خراسان ميشود و چه آسان ميپنداشت آن رنجها را که بسيار دشوار بود.
پس از آنکه يزدگرد عزم مرو کرد، نامهاي پر از آرزو و آب چشم براي ماهوي سوري، فرماندار مرو نوشت و آنچه بر ايرانيان گذشته بود، به اندوه بازگفت و يادآور شد که اکنون هنگام ياري فرارسيده است که پس از کشتهشدن رستم به دست عربي به نام سعد وقاص اکنون تو فرمانده سپاه ايران باش و سپاه را براي مقابله با مهاجمان آماده گردان. من خود در پي اين نامه به مرو ميآيم. ماهوي سوري چون آگاه شد که يزدگرد با اطرافيان خود به توس آمده است، با سپاهي گران به پيشواز شاه آمد و زمين را ببوسيد و خاکساريها کرد. فرخزاد با مشاهده ماهوي سوري و آن سپاه سترگ و پرجهيزش دلشاد شد و به او يادآور شد که شهريار ايران را به تو سپردهام که او تنها بازمانده از نژاد کياني است. به هوش باش که مبادا بادي جهيدن گيرد و مويش پريشان گردد. سپس آسودهخاطر راهي ري شد تا سپاهي از آن سوي به پشتيباني شهريار ايران گرد آورد؛ اما ماهوي انديشههايي پليد در سر ميپروراند: توهم تکيهزدن بر جايگاه شهرياران کياني. با اين خيال خام نامهاي براي بيژن، فرماندار سمرقند نوشت که اکنون فرصتي مغتنم پيش آمده، اگر بکوشي جامه شهرياران بپوشي. و بيژن يکي از فرماندهان سپاه خويش، برسام نام
را با 10 هزار سپاهي روانه مرو کرد تا گنج ايران را به چنگ آورد. سپاه بيژن سپيدهدمان در مرو بود و ماهوي فريبکار کس نزد يزدگرد فرستاد که سپاهي از ترکان نه به ياري که به کينخواهي آمده است. يزدگرد برآشفته جامه رزم پوشيد و مردانه پيشاپيش سپاهي قرار گرفت که ماهوي به نيرنگ در اختيار او قرار داده بود. و چون نبرد آغاز شد و شاه مردانه جنگيد، بهناگاه دريافت ماهوي و سپاهش پشت او را خالي کردهاند و آنگاه بود که دانست همه فتنهها از آن بدگوهر بيريشه و بيبنياد بوده است. يزدگرد به هر ترتيبي بود، حصار محاصره ترکان را دريده، در آسياخانهاي پنهان شد و مهاجمان در جستوجوي او برآمدند و تنها به اسب و ستام زرين و نيز گرز و شمشيرش دست يافتند. شاه در آسياخانه بر روي علفهاي خشک، خسته و خوي کرده بنشست و در شگفت که با اين روزگار پرنيرنگ چگونه ميتوان يکرنگ بود. آسيابان، خسرو نام چون در آسياخانه بگشود، يزدگرد را با همه شکوه و هيبتش و با آن جامه ديباي چيني نشسته بر علفهاي خشک ديد و دانست که او از نجيبزادگان و نيک گوهران است و فروتنانه پرسيد که در اين بيغوله که جاي فرودستان است، چه ميکند. شاه گفت که از ايرانيان است و در جنگ با
تورانيان با شکست مواجه شده، به اينجا پناه آورده. خسرو گفت تنها ميتواند با نان و تره از او پذيرايي کند. و يزدگرد که در طول سه روز نبرد چيزي نخورده بود، همان را طلب کرد. ماهوي از ديگر سوي در جستوجوي شهريار ايران بود و خسرو به نزد ماهوي رفته و يادآور شد که نجيبزادهاي در آسياخانه او پناه گرفته و چون از خصوصيات او بگفت، ماهوي دانست که او کسي جز شهريار نيست.
به بالا به کردار سرو سهي/به ديدار، خورشيد با فرهي/ دو ابرو کمان و دو نرگس دژم/ دهن پر ز باد، ابروان پر ز خم.
و ماهوي خسرو را فرمان داد: «هماکنون سر از تن او جدا کن، وگرنه من خود بار سر از دوش تو برميگيرم». اطرافيان ماهوي چون فرمان رذيلانه او بشنيدند، به خروش آمده، او را از اين زشتکاري بازداشتند که کشتن شاه، فرجام تلخي دارد و بينديش چه ميخواهي کني.
تو گر بندهاي خون شاهان مريز/ که نفرين بود بر تو تا رستخيز/ ز خون کيان شرم دارد نهنگ/ اگر کشته بيند، ندرد پلنگ.
اما هيچ اندرزي ماهوي پرورده و باليدهشده در درگاه ساساني را به خود نياورد و به خسرو گفت: «چند سوار با خود ببر و خون آن مرد را بريز». و يادآور شد که جامه از تن شاه بيرون کند که مبادا که جامهاي را که او آرزويش را دارد، به خون رنگين شود. و آسيابان گريان و نالان و بيمزده از آسيب ماهوي، به آسياخانه بازگشت و به اينگونه آخرين روزنه اميد ايرانيان با دست طمع گِلاندود شد.
پس از مرگ نابهنگام فرخزاد که بندهاي از بندگانش او را مسموم کرد، موبدان و بزرگان ايران در جستوجوي فردي از خاندان ساساني برآمدند و سرانجام يزدگرد را يافتند؛ تنها فردي که نسب از ساسانيان ميبرد و خون اردشير و نوشيروان در رگهايش جاري بود. چنانکه شاهنامه از زبان يزدگرد ميگويد:
چنين گفت کز دور چرخ روان/ منم پاک فرزند نوشيروان
پدر بر پدر پادشاهي مراست/ خور و خوشه و برج و ماهي مراست
و تکيهزدن بر تخت متزلزل شهرياري ساساني همزمان است با روزگاري که خليفه دوم مسلمين، سعد وقاص را به فرماندهي سپاهي به انديشه تصرف ايران روانه اين سرزمين ميکند و يزدگرد به ناگزير رستم، فرزند هرمزد را که مردي خردورز است به فرماندهي سپاه به مقابله مهاجمان ميفرستد.
رستم در نامهاي براي برادرش از آيندهاي مينويسد که سخت تلخ و سخت تيره و تار است:
دريغ اين سر و تاج و اين داد و تخت/ دريغ اين بزرگي و اين فقر و بخت
کزين پس شکست آيد از تازيان/ ستاره نگردد مگر بر زيان
و آنگاه يادآور ميشود که از خاندان ساساني جز يزدگرد شهريار کسي به جاي نمانده است پس در نگاهباني و پاسداري از او از هيچ کوشش فرو مگذار که در گيتي تنها برايمان او به جا مانده است:
ز ساسانيان يادگار اوست، بس/ کزين پس نبينند زين تخمه کس
رستم ميداند که از نبرد قادسيه جان سالم به در نخواهد برد و براي بقاي ايران بر پاسداري از يزدگرد هشدار ميدهد و به تأکيد سخن ميگويد:
که اين قادسي گورگاه من است/ کفن، جوشن و خون کلاه من است
دو ديده ز شاه جهان برمدار/ فدي کن تن خويش در کارزار
و پيشگويي رستم قرين حقيقت بود و گويا تقدير چنين رقم زده شده بود که در مواجهه با سعد، غبار بر چشم رستم نشيند و آن دليرمرد ديده بر جهان فروبندد.
فرخزاد، برادر رستم غبارآلوده با چشماني
خونيناشک به نزد يزدگرد آمده، از او خواست براي در امان ماندن جانش از گزند مهاجمان به بيشه نارون در آمل رود تا ايرانيان پيرامون او گرد آيند.
يزدگرد پس از مشورت با انجمن بخردان به اميد آنکه در آمل و ساري پيرامون او را گرفته و دگرباره سپاهي تشکيل دهد و در برابر مهاجمان بايستد، عزم آن سامان ميکند:
فرخزاد گويد که با انجمن/ گذر کن سوي بيشه نارون/ به آمل پرستندگان تواند/ به ساري همه بندگان تواند
اما يزدگرد تغيير عقيده داده، سوداي ماندن و مقابله با مهاجمان را در سر ميپروراند و سرانجام به اميد ياري گرفتن از همسايگان ترک و نيز با تکيه بر سرداراني که در بلخ و مرو گمارده، راهي خراسان ميشود.
کنارنگ مرو است ماهوي نيز/ ابا لشکر و پيل و هرگونه چيز/ کجا پيشکار شبانان ماست/ برآورده دشتبانان ماست
يزدگرد بر اين باور است که چون با آن سرداران به مهر رفتار کرده، او را حمايت و ياري خواهند کرد.
ز موبد شنيدستم اين داستان/ که برخواند از گفته باستان/ که پرهيز از آن کن که بد کردهاي/ که او را به بيهوده آزردهاي/ بدان دار اميد کورا به مهر / سر از نيستي بردي اندر سپهر
اما فرخزاد نگران تکيهکردن شاه به نامردمان و بدگوهران است و او را از اين سفر بازميدارد. ولي چون يزدگرد بر انديشه خويش پاي ميفشرد، فرخزاد را چارهاي نيست جز پذيرش رأي شاه و روز بعد يزدگرد به اميدي واهي از بغداد راهي خراسان ميشود و چه آسان ميپنداشت آن رنجها را که بسيار دشوار بود.
پس از آنکه يزدگرد عزم مرو کرد، نامهاي پر از آرزو و آب چشم براي ماهوي سوري، فرماندار مرو نوشت و آنچه بر ايرانيان گذشته بود، به اندوه بازگفت و يادآور شد که اکنون هنگام ياري فرارسيده است که پس از کشتهشدن رستم به دست عربي به نام سعد وقاص اکنون تو فرمانده سپاه ايران باش و سپاه را براي مقابله با مهاجمان آماده گردان. من خود در پي اين نامه به مرو ميآيم. ماهوي سوري چون آگاه شد که يزدگرد با اطرافيان خود به توس آمده است، با سپاهي گران به پيشواز شاه آمد و زمين را ببوسيد و خاکساريها کرد. فرخزاد با مشاهده ماهوي سوري و آن سپاه سترگ و پرجهيزش دلشاد شد و به او يادآور شد که شهريار ايران را به تو سپردهام که او تنها بازمانده از نژاد کياني است. به هوش باش که مبادا بادي جهيدن گيرد و مويش پريشان گردد. سپس آسودهخاطر راهي ري شد تا سپاهي از آن سوي به پشتيباني شهريار ايران گرد آورد؛ اما ماهوي انديشههايي پليد در سر ميپروراند: توهم تکيهزدن بر جايگاه شهرياران کياني. با اين خيال خام نامهاي براي بيژن، فرماندار سمرقند نوشت که اکنون فرصتي مغتنم پيش آمده، اگر بکوشي جامه شهرياران بپوشي. و بيژن يکي از فرماندهان سپاه خويش، برسام نام
را با 10 هزار سپاهي روانه مرو کرد تا گنج ايران را به چنگ آورد. سپاه بيژن سپيدهدمان در مرو بود و ماهوي فريبکار کس نزد يزدگرد فرستاد که سپاهي از ترکان نه به ياري که به کينخواهي آمده است. يزدگرد برآشفته جامه رزم پوشيد و مردانه پيشاپيش سپاهي قرار گرفت که ماهوي به نيرنگ در اختيار او قرار داده بود. و چون نبرد آغاز شد و شاه مردانه جنگيد، بهناگاه دريافت ماهوي و سپاهش پشت او را خالي کردهاند و آنگاه بود که دانست همه فتنهها از آن بدگوهر بيريشه و بيبنياد بوده است. يزدگرد به هر ترتيبي بود، حصار محاصره ترکان را دريده، در آسياخانهاي پنهان شد و مهاجمان در جستوجوي او برآمدند و تنها به اسب و ستام زرين و نيز گرز و شمشيرش دست يافتند. شاه در آسياخانه بر روي علفهاي خشک، خسته و خوي کرده بنشست و در شگفت که با اين روزگار پرنيرنگ چگونه ميتوان يکرنگ بود. آسيابان، خسرو نام چون در آسياخانه بگشود، يزدگرد را با همه شکوه و هيبتش و با آن جامه ديباي چيني نشسته بر علفهاي خشک ديد و دانست که او از نجيبزادگان و نيک گوهران است و فروتنانه پرسيد که در اين بيغوله که جاي فرودستان است، چه ميکند. شاه گفت که از ايرانيان است و در جنگ با
تورانيان با شکست مواجه شده، به اينجا پناه آورده. خسرو گفت تنها ميتواند با نان و تره از او پذيرايي کند. و يزدگرد که در طول سه روز نبرد چيزي نخورده بود، همان را طلب کرد. ماهوي از ديگر سوي در جستوجوي شهريار ايران بود و خسرو به نزد ماهوي رفته و يادآور شد که نجيبزادهاي در آسياخانه او پناه گرفته و چون از خصوصيات او بگفت، ماهوي دانست که او کسي جز شهريار نيست.
به بالا به کردار سرو سهي/به ديدار، خورشيد با فرهي/ دو ابرو کمان و دو نرگس دژم/ دهن پر ز باد، ابروان پر ز خم.
و ماهوي خسرو را فرمان داد: «هماکنون سر از تن او جدا کن، وگرنه من خود بار سر از دوش تو برميگيرم». اطرافيان ماهوي چون فرمان رذيلانه او بشنيدند، به خروش آمده، او را از اين زشتکاري بازداشتند که کشتن شاه، فرجام تلخي دارد و بينديش چه ميخواهي کني.
تو گر بندهاي خون شاهان مريز/ که نفرين بود بر تو تا رستخيز/ ز خون کيان شرم دارد نهنگ/ اگر کشته بيند، ندرد پلنگ.
اما هيچ اندرزي ماهوي پرورده و باليدهشده در درگاه ساساني را به خود نياورد و به خسرو گفت: «چند سوار با خود ببر و خون آن مرد را بريز». و يادآور شد که جامه از تن شاه بيرون کند که مبادا که جامهاي را که او آرزويش را دارد، به خون رنگين شود. و آسيابان گريان و نالان و بيمزده از آسيب ماهوي، به آسياخانه بازگشت و به اينگونه آخرين روزنه اميد ايرانيان با دست طمع گِلاندود شد.