صراط سرزمينم
شارمين ميمندينژاد. مؤسس جمعیت امام علی (ع)
در زمستان سال 1382 در همين ماه آذر بر فراز پل عابر پياده ديدمش که بر محور عصاي عجز زير بغلش ميگشت. کت بزرگ خاکستريرنگش که در سرآستين تا خورده بود و دمپايي آبيرنگ بيمارستاني و تکپاي برهنهاش در آن سرما سريعتر از هرچيز نظرت را ميگرفت. دختربچهاي هشتساله با موهايي کوتاه که بر مدار ذهن اين ميدان رسالت به گدايي و آدامسفروشي آمده بود. ترسي بيرحم بر خطوط عاطفه چهرهاش ماسيده و مهر شيار شيرين کنار لبش خشکيده و رسوب خاکوخل بر سر و صورت و اندام نحيف و بهاستخواننشستهاش ميرساند سالهاست که در تحميل بيتوجهي زندگي ميکند. جمعيتي نداشتيم؛ تنها يک کانون دانشگاهي در دانشگاه شريف بوديم و همين و بس، اما با ورود دو، سهساله به معضلات اجتماعيمان ميدانستيم کودکي که يک پا ندارد و به گدايي ميايستد ممکن است بهعمد براي زمينگيري و ترحمخريدن پاي رفتنش را به ساتور سنگدلي قطع کرده باشند و فهم اين کار از درمان زخم با نشاندن آتش بر آن بهراحتي ميسر است.
به بازي بر ليلي اينسوشدن و آنسوشدنش نشستم. صورت سرمازده خاکسترياش، پاسخ اخمش به لبخندم، در آن مهمردگي زمستاني هنوز خاطرم را بعد از اينهمه سال ميآشوبد و همه وجودم را چنگدرد ميکند. بياطمينان و بياعتماد در لاک کتش بر آسفالت نيمبند پل نشست و مردمان زير پل را منظره پشت سرش کرد؛ مردماني که در روزمرگي و آمدنم بهرچهبود از اينسو به آنسو ميگذشتند و انگارنهانگار سرماست و کودکي يخزده و معصوم تکافتادگي و تنهايياش را بر سر اين گذر به حراج گذاشته. نامش را پرسيدم، پاسخ سريع داد که آدامس ميخري که اگر خريدار نيستي، نايست و مزاحم کسبم نشو. با انگشتان نحيف دست کوچک پر از ترد ترکهايي بهخوننشستهاش با آدامسهاي در جعبه بازي ميکرد و به تصورت ميآمد تنها رنگ زندگي اين کودک همين قرمز و زرد و سبز جلد آدامسهاست که در اين بيآدميت برايش تنوع و سرگرمي شده. حرص و سعي انگشتانش براي دريافت حس شيريني آدامسها حکايت تحريم و نداشتن حق خوردن حتي يک حب آدامس کامت را تلختر ميکرد.
ديگر در آن روزگار به پيگيري از وضعيت آن کودک از آن پل ميگذشتم. بالاخره تکپايش را ديدم. آري از ساق پا قطع شده بود و جايش را نيز سوزانده بودند. همه وجودمان به درد آمده بود و به توان حنجره دانشجوييمان داد شديم و در اين اداره مربوطه تا آن اداره نامربوط و با پاهاي داشتهمان در سرزميني که حق پاي کودکي را گرفتهاند شرمزده شروع به دويدن کرديم و به فهمي تلخ رسيديم. اینکه مدیران به تلخي وجود پديده کودکان بر گذر را انکار ميکردند و در روي تو ميبستند.
در زمستان سال 1382 در همين ماه آذر بر فراز پل عابر پياده ديدمش که بر محور عصاي عجز زير بغلش ميگشت. کت بزرگ خاکستريرنگش که در سرآستين تا خورده بود و دمپايي آبيرنگ بيمارستاني و تکپاي برهنهاش در آن سرما سريعتر از هرچيز نظرت را ميگرفت. دختربچهاي هشتساله با موهايي کوتاه که بر مدار ذهن اين ميدان رسالت به گدايي و آدامسفروشي آمده بود. ترسي بيرحم بر خطوط عاطفه چهرهاش ماسيده و مهر شيار شيرين کنار لبش خشکيده و رسوب خاکوخل بر سر و صورت و اندام نحيف و بهاستخواننشستهاش ميرساند سالهاست که در تحميل بيتوجهي زندگي ميکند. جمعيتي نداشتيم؛ تنها يک کانون دانشگاهي در دانشگاه شريف بوديم و همين و بس، اما با ورود دو، سهساله به معضلات اجتماعيمان ميدانستيم کودکي که يک پا ندارد و به گدايي ميايستد ممکن است بهعمد براي زمينگيري و ترحمخريدن پاي رفتنش را به ساتور سنگدلي قطع کرده باشند و فهم اين کار از درمان زخم با نشاندن آتش بر آن بهراحتي ميسر است.
به بازي بر ليلي اينسوشدن و آنسوشدنش نشستم. صورت سرمازده خاکسترياش، پاسخ اخمش به لبخندم، در آن مهمردگي زمستاني هنوز خاطرم را بعد از اينهمه سال ميآشوبد و همه وجودم را چنگدرد ميکند. بياطمينان و بياعتماد در لاک کتش بر آسفالت نيمبند پل نشست و مردمان زير پل را منظره پشت سرش کرد؛ مردماني که در روزمرگي و آمدنم بهرچهبود از اينسو به آنسو ميگذشتند و انگارنهانگار سرماست و کودکي يخزده و معصوم تکافتادگي و تنهايياش را بر سر اين گذر به حراج گذاشته. نامش را پرسيدم، پاسخ سريع داد که آدامس ميخري که اگر خريدار نيستي، نايست و مزاحم کسبم نشو. با انگشتان نحيف دست کوچک پر از ترد ترکهايي بهخوننشستهاش با آدامسهاي در جعبه بازي ميکرد و به تصورت ميآمد تنها رنگ زندگي اين کودک همين قرمز و زرد و سبز جلد آدامسهاست که در اين بيآدميت برايش تنوع و سرگرمي شده. حرص و سعي انگشتانش براي دريافت حس شيريني آدامسها حکايت تحريم و نداشتن حق خوردن حتي يک حب آدامس کامت را تلختر ميکرد.
ديگر در آن روزگار به پيگيري از وضعيت آن کودک از آن پل ميگذشتم. بالاخره تکپايش را ديدم. آري از ساق پا قطع شده بود و جايش را نيز سوزانده بودند. همه وجودمان به درد آمده بود و به توان حنجره دانشجوييمان داد شديم و در اين اداره مربوطه تا آن اداره نامربوط و با پاهاي داشتهمان در سرزميني که حق پاي کودکي را گرفتهاند شرمزده شروع به دويدن کرديم و به فهمي تلخ رسيديم. اینکه مدیران به تلخي وجود پديده کودکان بر گذر را انکار ميکردند و در روي تو ميبستند.