گناه دیگران
شارمین میمندینژاد.مؤسس جمعیت امام علی (ع)
گرگِ انسان در فاصله پذیرایی و آشپزخانه در خون خود غلتیده بود. در پشت سد جنازه، وقتی که همه از ترس از خانه گریخته بودند، در انتهای آن مطبخِ پوکِ بیپختوپز، دو چشم معصوم کودکانه در تاریکی مطلق، تنها انعکاسِ نورِ ترسِ قتلِ فجیعی را در خود داشت.
صبحگاهان وقتی که پلیسها از جنازه عبور کردند، در همان کُنجِ آشپزخانه، کودکی ترسیده را دیدند که سراپا خونین، کاردی در دستِ تقصیر گرفته، زانوی غم در بغل، قتلی را به گردنِ تصمیمش آویخته و به سویی خیره مانده بود.
او را برای نخستینبار دیدم که در کارگاه کانون اصلاح و تربیت سخت کار میکرد تا خرج مادر، خواهر و همچنین پدر زمینگیرش را بپردازد. اولیایدم مقتول برایش حق خون را در تعهدی ناامن قسطبندی کرده بودند و هر آن ممکن بود جوان بر سرِ دارِ قصاص کشیده شود. در همانجا بود که قصد قسطشکنی کردیم و یکجا پول را پرداختیم. آنها نیز از خون آن کودک گذشتند.
بیرون که آمد، نجیبانه در طلافروشی یکی از حامیان جمعیت به تراشیدن دُر و گوهر مشغول شد. زبانش همچنان بسته بود از گفتن اتفاق آن شب تا که سالها بعد در لحظهای خلوت، در میان بازی کودکانه دختر خردسالش در اتاق، قفلِ غفرانِ لب نزد من گشود و گفت پدرم دیگر سایهای بر سر خانواده نداشت و به اعتیاد افتاده و در پیش پای ساقیاش همه زندگی را به چوب حراج زده بود. ساقی پسر خانواده را مجبور به فروش مواد میکرد و مادر را مجبور به تنفروشی. حضور ملعونش در خانه، درد و ذلت و تاریکی دمبهدم بود تا اینکه دخترِ کوچک خانه، قدی در نظرگیری هرزِ او کشیده بود. آن شب قرار بر تاراجِ خواهر بود که پسر 14ساله خانواده به داییاش زنگ میزند و زبانِ بسته بر حفظِ آبرو باز میکند که بیا و بنگر امشب قرار است خواهرم نیز به وضع مادرم دچار شود و تو چه دانی داییجان که چه حالی بر ما رفته است، در این پاسوختگی و اعتیاد پدر؟ دایی که دانشجوی جوانی بود، به خانه آنان میآید. مادر خانواده را که خواهرش میشود، بر بساط بیغیرتی همسرش میبیند و آن سو گرگی در لباس انسان در کمین دخترک خانواده. جوان چاقویی ناشیانه میکشد و با او درگیر میشود. گرگِ انسان قلدر
است و چموشتر از آنکه به ضربت دانشجو بر زمین بیفتد. فریاد دایی از گلویش که در پنجه ساقی است، بیرون میآید: «چاقو بیاور و بزنش، دارد خفهام میکند!» و پسر خانه در آشپزخانه، کاردِ بطالتی مییابد، چند ضربه میزند تا گرگِ انسان، پنجه از گلوی دایی جوانش بردارد. وقتی که ساقی در خون خود میغلتد، پسرک در کُنج آشپزخانه پناه میگیرد و فریاد میزند: «داییجان فرار کن! تو برو! تو را بگیرند، از درسخواندن میافتی» و دایی ترسیده، به کتابهای دانشجوییاش پناه برده بود و هیچگاه سراغ خواهرزاده زندانیاش را نگرفت و خواهرزاده لب فروبست و بار این همه درد را بر گردنِ غیرتش گرفت.
تنها کاری که از من برمیآید، این است که اشک ناگهانم را پس از شنیدن داستانش به سرانگشت عجز میگیرم و میپوشانم که تو این همه سال گناه دیگران را در اعتیاد و تاراج خانوادهات، به تقاص معصومیت کودکانهات پوشاندی.
گرگِ انسان در فاصله پذیرایی و آشپزخانه در خون خود غلتیده بود. در پشت سد جنازه، وقتی که همه از ترس از خانه گریخته بودند، در انتهای آن مطبخِ پوکِ بیپختوپز، دو چشم معصوم کودکانه در تاریکی مطلق، تنها انعکاسِ نورِ ترسِ قتلِ فجیعی را در خود داشت.
صبحگاهان وقتی که پلیسها از جنازه عبور کردند، در همان کُنجِ آشپزخانه، کودکی ترسیده را دیدند که سراپا خونین، کاردی در دستِ تقصیر گرفته، زانوی غم در بغل، قتلی را به گردنِ تصمیمش آویخته و به سویی خیره مانده بود.
او را برای نخستینبار دیدم که در کارگاه کانون اصلاح و تربیت سخت کار میکرد تا خرج مادر، خواهر و همچنین پدر زمینگیرش را بپردازد. اولیایدم مقتول برایش حق خون را در تعهدی ناامن قسطبندی کرده بودند و هر آن ممکن بود جوان بر سرِ دارِ قصاص کشیده شود. در همانجا بود که قصد قسطشکنی کردیم و یکجا پول را پرداختیم. آنها نیز از خون آن کودک گذشتند.
بیرون که آمد، نجیبانه در طلافروشی یکی از حامیان جمعیت به تراشیدن دُر و گوهر مشغول شد. زبانش همچنان بسته بود از گفتن اتفاق آن شب تا که سالها بعد در لحظهای خلوت، در میان بازی کودکانه دختر خردسالش در اتاق، قفلِ غفرانِ لب نزد من گشود و گفت پدرم دیگر سایهای بر سر خانواده نداشت و به اعتیاد افتاده و در پیش پای ساقیاش همه زندگی را به چوب حراج زده بود. ساقی پسر خانواده را مجبور به فروش مواد میکرد و مادر را مجبور به تنفروشی. حضور ملعونش در خانه، درد و ذلت و تاریکی دمبهدم بود تا اینکه دخترِ کوچک خانه، قدی در نظرگیری هرزِ او کشیده بود. آن شب قرار بر تاراجِ خواهر بود که پسر 14ساله خانواده به داییاش زنگ میزند و زبانِ بسته بر حفظِ آبرو باز میکند که بیا و بنگر امشب قرار است خواهرم نیز به وضع مادرم دچار شود و تو چه دانی داییجان که چه حالی بر ما رفته است، در این پاسوختگی و اعتیاد پدر؟ دایی که دانشجوی جوانی بود، به خانه آنان میآید. مادر خانواده را که خواهرش میشود، بر بساط بیغیرتی همسرش میبیند و آن سو گرگی در لباس انسان در کمین دخترک خانواده. جوان چاقویی ناشیانه میکشد و با او درگیر میشود. گرگِ انسان قلدر
است و چموشتر از آنکه به ضربت دانشجو بر زمین بیفتد. فریاد دایی از گلویش که در پنجه ساقی است، بیرون میآید: «چاقو بیاور و بزنش، دارد خفهام میکند!» و پسر خانه در آشپزخانه، کاردِ بطالتی مییابد، چند ضربه میزند تا گرگِ انسان، پنجه از گلوی دایی جوانش بردارد. وقتی که ساقی در خون خود میغلتد، پسرک در کُنج آشپزخانه پناه میگیرد و فریاد میزند: «داییجان فرار کن! تو برو! تو را بگیرند، از درسخواندن میافتی» و دایی ترسیده، به کتابهای دانشجوییاش پناه برده بود و هیچگاه سراغ خواهرزاده زندانیاش را نگرفت و خواهرزاده لب فروبست و بار این همه درد را بر گردنِ غیرتش گرفت.
تنها کاری که از من برمیآید، این است که اشک ناگهانم را پس از شنیدن داستانش به سرانگشت عجز میگیرم و میپوشانم که تو این همه سال گناه دیگران را در اعتیاد و تاراج خانوادهات، به تقاص معصومیت کودکانهات پوشاندی.