ستون آخر
پوریا عالمی

آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... ولي قشنگ است.
از کودکي عاشق کتاب و مجله بودم. الان لبالب 40 سالگيام و هنوز حس کودکي کنجکاو را در جهان به اين بزرگي دارم... کودکي 40 ساله که کودکي شش، هفتماهه به نام نيلا، سبب شده «بابا» بشود... و حواسم جمع شود که روزها هرچقدر بلند، کوتاهند.
همه عمر نوشتم. نويسندهاي کمادعا هستم که با کلماتم مردم خنديدهاند، با کلماتم مردم گريستهاند، با کلماتم از عشق و تنهايي و غربت و زندگي و رنج خاورميانه، لاي کتاب و روزنامه و وبلاگ گزارشهاي مبسوطي دادهام. بعضي طنزنويسم ميدانند و بعضي شعرهایم را بيشتر دوست دارند و بعضي قصههایم را. من اما نجاري سادهام، هر روز يکچيز درست ميکنم؛ ميز و صندلي و صندوق و قاشق و تختهنرد... هر روز چيزي ميسازم تا سرم را گرم کنم. از اينکه همه عمر يک چيز و يک مدل بنويسم تا يک روز مثلا پدر طنز بهم بگويند! بيزارم. بگذريم. آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... ولي قشنگ است؛ مثلا من، طنزنويس روزانه در روزنامههاي سياسي بودهام. زاويه ديد من از منظر جامعه است. سياست و اقتصاد هم بر اساس تأثيرشان در جامعه برايم مهم بوده است و البته که من سياسي نيستم، اما در خاورميانه شما اگر از رنگپريدگي عشق، از بريدگي آسمان، از التهاب نان، از جغرافياي آزادي، از فريب آينده، از بررسي لکي بر تاريخ، از امري غيربديهي در گذشته، از ارتفاع پرنده، از احتمال موهاي رها در باد، از امکان خيابان، از مسير بلند و سخت شعر، از راه هموار جهل،
از قدرت شرم، از مخدوششدن ترس در گزارشها، از بالاگرفتن کار مرگ در بلاتکليفي زندگي، از بساط شب در بازار مکاره محدوديتها، از تنهايي تنهايي در ميان جمع و حتي از ابتداي کلمه حرف بزنيد، سياسي محسوب ميشويد. همين است که شعرها و طنزها و داستانهاي من را سياسي معني ميکنند. تا جايي که حرفي هم نزنم، سياسي است. از حماقت بنويسم سياسي است، از جسم سخت بنويسم سياسي است، از ميمون بنويسم سياسي است. خلاصه اين پيکر در اين نزديک به 40 سال زندگي در اين خاورميانه بيدروپيکر، اين است: 20 سال نوشتن در روزنامه به شرط خنده، 18 کتاب به شرط مجوز، هفت سال قدمزدن در شهر به شرط وثيقه، فرصت پنجسال بيحبسزيستن به شرط تعليق، دوسال داخل دايرهبودن به شرط ممنوعيت از خروج و حالا تحمل يکسال حبس بيشرطوشروط. راستش؛ شما هم نگاه کنيد: شبيه هندوانه هميشه به شرط چاقو زيستهام. بله. من نويسندهام. سالهاست با نوشتن کتاب و نوشتن در روزنامه، جنگلها را از بين ميبرم و شرمنده درختهام. اينک اما از در روزنامه نوشتن ميبُرم. همچون مردي ديابتي که پايش را ميبرند تا زنده بماند، من هم پايم را از روزنامه ميبرم تا روزنامه زنده بماند. اين کلمات
احتمالا با شما پير شده - امروز از اولين تجربههاي نوشتن اين قلم در روزنامههاي نوروز و همشهري و مجله گلآقا ديگر 20 سال ميگذرد - پس اين کلمات با رنج فراوان به قلم ميآيد تا از چشمهاي شما خوانندگان و ذهن روشنتان سپاسگزاري کند که اين قلم را خوانديد. سپاسگزاري کنم و خداحافظي کنم و بگويم از امروز به هزارويک بيدليلي، ديگر حوصله، امکان، توان و فايدگي نوشتن در روزنامه را ندارم. من نوشتم که از روشني بگويم تا کام شهر را تاريکي تلخ نکند. اينک اما خيال ميکنم نويسندهاي هستم که کنار رينگ بوکس گير افتاده، هي ميخواهد بگويد رسم زندگي اين نيست، اما زير ضربات دستکشهاي بوکس، از چپ و راست، از بالا و پايين، لهولورده شده. بله. قبول. من قهرمان نيستم قربان. نويسندهاي سادهام. از رينگ خارج ميشوم. لباس زندان ميپوشم و با احترام به خوانندگانم و تشکر از حکم حکيمانه، به حبس ميروم تا جزايم را بدهم. اما... اما فردا روزنامهها در سراسر دنيا منتشر خواهند شد و ستون من در صفحه آخر روزنامه «شرق» بعد از اينهمه سال خالي خواهد ماند. فردا خورشيد طلوع خواهد کرد و مردي جاي نوشتن در روزنامه، براي شمارهکردن روزها روي ديوار يک خط تيره
خواهد کشيد. هه... فردا خاورميانه همچون هميشه طعم گس يک دانه زيتون را به قيمت خون و نفت، به دل نوعاشقان و نوشاعرانش خواهد گذاشت و باز در اين فرداي محتمل، کودکي لابهلاي کلمات و کتابها و مجلههاي قديمي، دنبال احتمال عشق خواهد گشت. اميدوارم گوشه ذهن شما رد اين قلم بماند که انگار همه مينويسيم که از ياد ببريم و از ياد نرويم. و حالا اين ستون آخر است که خداحافظي من است با مطبوعات. در اينجاي زندگي حالا که بايد نگران سرنوشت کودک هفتماههام باشم، نميتوانم نقش يک قهرمان خوب را بازي کنم، اما پدر بدي باشم. نميتوانم به قيمت رهاکردن دست کودکم، دست زير سنگ بگذارم که بگويم قهرمانم. راستش... دروغ چرا؟ اينهمه هر روز نوشتن... چطور دل بکنم از نوشتن روزانه؟ از شما؟ از اين دوستي ناديده با شما؟ از آنهمه محبتي که نصيبم شد وقتي در کوچه و خيابان و مترو و سفر، يکهو شما آمديد جلو و گفتيد: آقاي عالمي؟ آسانسورچي؟ فال قهوه ميگيريد برايمان؟ از رجب چه خبر، مادر رجب؟ آمبولانسچي؟ کي را دراز کردي کاناپهچي؟ ميدون دوم؟! ما هر روز شما را ميخوانيم! مراقب خودتان و سوفيا هستيد؟ اتفاقي برايتان نيفتد! بههرحال اتفاق افتاد. بعد از آن
بازداشت سال ۹۱ حالا نوبت حبس است! بههرحال اين شتري است که در طول تاريخ روي طنزنويسان نشسته است! ميبينيد؟ ميبينيد چطور دارم مينويسم و ستون را تمام نميکنم؟ اين آخرين ستون را؟ کودکي هستم که دلش نميآيد بعد از 10، 20 سال روزنامهنگاري از چرخوفلک رسانه پياده شود... مدام ميگويد يک دور ديگر... يک دور... اما چرخوفلک نگه داشته؛ تو را ميبرند تا يک سال دور خودت در يک اتاق خالي بگردي... آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... سخت است، تلخ است، درد است، فقر است، جنگ است، حبس است، ولي قشنگ است.
نويسنده و طنزنويس شما
پ. ع
آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... ولي قشنگ است.
از کودکي عاشق کتاب و مجله بودم. الان لبالب 40 سالگيام و هنوز حس کودکي کنجکاو را در جهان به اين بزرگي دارم... کودکي 40 ساله که کودکي شش، هفتماهه به نام نيلا، سبب شده «بابا» بشود... و حواسم جمع شود که روزها هرچقدر بلند، کوتاهند.
همه عمر نوشتم. نويسندهاي کمادعا هستم که با کلماتم مردم خنديدهاند، با کلماتم مردم گريستهاند، با کلماتم از عشق و تنهايي و غربت و زندگي و رنج خاورميانه، لاي کتاب و روزنامه و وبلاگ گزارشهاي مبسوطي دادهام. بعضي طنزنويسم ميدانند و بعضي شعرهایم را بيشتر دوست دارند و بعضي قصههایم را. من اما نجاري سادهام، هر روز يکچيز درست ميکنم؛ ميز و صندلي و صندوق و قاشق و تختهنرد... هر روز چيزي ميسازم تا سرم را گرم کنم. از اينکه همه عمر يک چيز و يک مدل بنويسم تا يک روز مثلا پدر طنز بهم بگويند! بيزارم. بگذريم. آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... ولي قشنگ است؛ مثلا من، طنزنويس روزانه در روزنامههاي سياسي بودهام. زاويه ديد من از منظر جامعه است. سياست و اقتصاد هم بر اساس تأثيرشان در جامعه برايم مهم بوده است و البته که من سياسي نيستم، اما در خاورميانه شما اگر از رنگپريدگي عشق، از بريدگي آسمان، از التهاب نان، از جغرافياي آزادي، از فريب آينده، از بررسي لکي بر تاريخ، از امري غيربديهي در گذشته، از ارتفاع پرنده، از احتمال موهاي رها در باد، از امکان خيابان، از مسير بلند و سخت شعر، از راه هموار جهل،
از قدرت شرم، از مخدوششدن ترس در گزارشها، از بالاگرفتن کار مرگ در بلاتکليفي زندگي، از بساط شب در بازار مکاره محدوديتها، از تنهايي تنهايي در ميان جمع و حتي از ابتداي کلمه حرف بزنيد، سياسي محسوب ميشويد. همين است که شعرها و طنزها و داستانهاي من را سياسي معني ميکنند. تا جايي که حرفي هم نزنم، سياسي است. از حماقت بنويسم سياسي است، از جسم سخت بنويسم سياسي است، از ميمون بنويسم سياسي است. خلاصه اين پيکر در اين نزديک به 40 سال زندگي در اين خاورميانه بيدروپيکر، اين است: 20 سال نوشتن در روزنامه به شرط خنده، 18 کتاب به شرط مجوز، هفت سال قدمزدن در شهر به شرط وثيقه، فرصت پنجسال بيحبسزيستن به شرط تعليق، دوسال داخل دايرهبودن به شرط ممنوعيت از خروج و حالا تحمل يکسال حبس بيشرطوشروط. راستش؛ شما هم نگاه کنيد: شبيه هندوانه هميشه به شرط چاقو زيستهام. بله. من نويسندهام. سالهاست با نوشتن کتاب و نوشتن در روزنامه، جنگلها را از بين ميبرم و شرمنده درختهام. اينک اما از در روزنامه نوشتن ميبُرم. همچون مردي ديابتي که پايش را ميبرند تا زنده بماند، من هم پايم را از روزنامه ميبرم تا روزنامه زنده بماند. اين کلمات
احتمالا با شما پير شده - امروز از اولين تجربههاي نوشتن اين قلم در روزنامههاي نوروز و همشهري و مجله گلآقا ديگر 20 سال ميگذرد - پس اين کلمات با رنج فراوان به قلم ميآيد تا از چشمهاي شما خوانندگان و ذهن روشنتان سپاسگزاري کند که اين قلم را خوانديد. سپاسگزاري کنم و خداحافظي کنم و بگويم از امروز به هزارويک بيدليلي، ديگر حوصله، امکان، توان و فايدگي نوشتن در روزنامه را ندارم. من نوشتم که از روشني بگويم تا کام شهر را تاريکي تلخ نکند. اينک اما خيال ميکنم نويسندهاي هستم که کنار رينگ بوکس گير افتاده، هي ميخواهد بگويد رسم زندگي اين نيست، اما زير ضربات دستکشهاي بوکس، از چپ و راست، از بالا و پايين، لهولورده شده. بله. قبول. من قهرمان نيستم قربان. نويسندهاي سادهام. از رينگ خارج ميشوم. لباس زندان ميپوشم و با احترام به خوانندگانم و تشکر از حکم حکيمانه، به حبس ميروم تا جزايم را بدهم. اما... اما فردا روزنامهها در سراسر دنيا منتشر خواهند شد و ستون من در صفحه آخر روزنامه «شرق» بعد از اينهمه سال خالي خواهد ماند. فردا خورشيد طلوع خواهد کرد و مردي جاي نوشتن در روزنامه، براي شمارهکردن روزها روي ديوار يک خط تيره
خواهد کشيد. هه... فردا خاورميانه همچون هميشه طعم گس يک دانه زيتون را به قيمت خون و نفت، به دل نوعاشقان و نوشاعرانش خواهد گذاشت و باز در اين فرداي محتمل، کودکي لابهلاي کلمات و کتابها و مجلههاي قديمي، دنبال احتمال عشق خواهد گشت. اميدوارم گوشه ذهن شما رد اين قلم بماند که انگار همه مينويسيم که از ياد ببريم و از ياد نرويم. و حالا اين ستون آخر است که خداحافظي من است با مطبوعات. در اينجاي زندگي حالا که بايد نگران سرنوشت کودک هفتماههام باشم، نميتوانم نقش يک قهرمان خوب را بازي کنم، اما پدر بدي باشم. نميتوانم به قيمت رهاکردن دست کودکم، دست زير سنگ بگذارم که بگويم قهرمانم. راستش... دروغ چرا؟ اينهمه هر روز نوشتن... چطور دل بکنم از نوشتن روزانه؟ از شما؟ از اين دوستي ناديده با شما؟ از آنهمه محبتي که نصيبم شد وقتي در کوچه و خيابان و مترو و سفر، يکهو شما آمديد جلو و گفتيد: آقاي عالمي؟ آسانسورچي؟ فال قهوه ميگيريد برايمان؟ از رجب چه خبر، مادر رجب؟ آمبولانسچي؟ کي را دراز کردي کاناپهچي؟ ميدون دوم؟! ما هر روز شما را ميخوانيم! مراقب خودتان و سوفيا هستيد؟ اتفاقي برايتان نيفتد! بههرحال اتفاق افتاد. بعد از آن
بازداشت سال ۹۱ حالا نوبت حبس است! بههرحال اين شتري است که در طول تاريخ روي طنزنويسان نشسته است! ميبينيد؟ ميبينيد چطور دارم مينويسم و ستون را تمام نميکنم؟ اين آخرين ستون را؟ کودکي هستم که دلش نميآيد بعد از 10، 20 سال روزنامهنگاري از چرخوفلک رسانه پياده شود... مدام ميگويد يک دور ديگر... يک دور... اما چرخوفلک نگه داشته؛ تو را ميبرند تا يک سال دور خودت در يک اتاق خالي بگردي... آدم نميداند توي زندگي چه ميشود. خاورميانه که اينطوري است... سخت است، تلخ است، درد است، فقر است، جنگ است، حبس است، ولي قشنگ است.
نويسنده و طنزنويس شما
پ. ع