نقابِ ریخته

کهربای چشمانش، حتی با رد سیاه سیلی پدر بر گونهاش، همچنان پر از شور زندگی میدرخشید. دُرسای ششساله و عزیز مادر، مادر بر رفِ پاگردِ در اتاق مشرف به حیاط مینشست و با نگاه نگرانش، بازی دخترش را تعقیب میکرد. کوه غم بر شانه مادر از بیاعتباری و لَشی پدر معتاد که دست بزنِ سختی نیز داشت. سال 1391. شبهنگام در خانه هنر جمعیت امام علی (ع) منتظر نشستهام. یکی از اعضا، قرار ملاقاتی گذاشته است. در فرصت تنهایی، در گالری نقاشی کودکان جمعیت میگردم. رنگها همه سیاه و زرد و سرخ است. یکی خورشید را سیاه کشیده، مادر را سرخ و پدر را زرد. پیش خود فکر میکنم چگونه میتوانم تسکین رنج این فرزندانم باشم. زنگ سکوتشکنِ درِ خانه. به اشارهای بر افاف در میجهد و باز میشود. در تاریکی حیاط میبینم یکی از اعضای جمعیت، دستگیرِ زنی است که چادر بر رو کشیدهاش را بر سر فرزندش نیز حجاب کرده است. کیستند اینان که خود را اینچنین در چادر پیچیدهاند؟ در گلوی راهرو که فرو میشوند، صدای دُرسای ششساله در حنجره خانه میپیچد. سراپا شوق میشوم. پیشتر، برای دیدن درسا هر بار که به خانهاش میرفتیم، مجبور بودیم پیش پای پدر خودخواهش، مثل شاگرد
محتاج نمره، به تلمذِ نشئهگوییهای این معلم اعتیاد بنشینیم. در پاسوختگی رفتوآمدهای بیشمار به کلانتری محله و چندین مرتبه مراجعه به دادگاه و تنظیم شکایاتی بیفرجام علیه این مرد افسار و اعصاب گسیخته، هر بار جمعیت ناگزیر بود آب و نان آن خانه شود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به این مرد معتاد باج دهد تا مگر بگذارد و بگذرد از درسا و مادرش و برای آنان در آن دود و دم و درد، اندکی حق قائل شود. بهتازگی پدر خانه با شوقی غریب که با بدبینی پدیدآمده از اعتیادش به شیشه هماهنگی نداشت، پوتین یا گالش سبزرنگِ لجنی برای خود خریده بود. صدای درسا من را به پیشواز میآورد. درسا بود؛ اما دیگر نبود. چند باری شنیده بودم از تهدیدهای بدبینانه مرد شیشه زده. با کناررفتن چادر مادر، تمام اندامم از ترس کرخت و بیحس شد. اسید همه هندسه عاطفه صورت مادر را سوزانده بود. دیگر نه ردِ تربیت اخم مادرانه، نه برق شوق چشمانش از دیدنِ نوبهنوشدن فرزند، نه تلخندِ لب بر قضا و قدر زندگی، نه گونهای که اشک بر آن بریزد و نه چشمی که اشک بر گونهای ببارد. مادر فقط صدای نفسها و هقهقم را میشنید و کورمالِ تاریکیهای روزگار، به زحمتِ تردید بر صندلی نشست.
شباهنگام در خواب، پدر ناگهان بر موازی عشق مادر و فرزند، با ظرفی پر از اسید، عمود میشود، محکم، پوتین لاستیکی سبز لجنیاش را بر گلوی مادر و فرزند میگذارد و پیت اسید را بر سر و رویشان خالی میکند. غلتِ ماهیوارِ مادر بر خاک نفسگیری و تلاشش برای درآغوشگرفتن فرزند در مقابل سوختن، در نیمه راستِ بدن مادر که به طور کامل سوخته بود، مشخص میآمد. انگار کودکش را به قلب فشرده و در آغوش، از آن اسیدِ بدبینی و تلخی اعتیاد، حفاظت کرده بود. درسا هم بیصورت شده بود؛ اما نه به عمقِ بیصورتی مادر. قلمموی بیعدالتی به سرپنجه جنون، رنگِ خاکستر اعتیاد و قطرهقطره خون جگر مادران و فرزندان، زردابه اسید توهم و بدبینی را در هم ماسیده و بر بومِ روح سرزمینم به نقاشی آمده است. صورت مادرم و فرزند سرزمینم، ریخته است. در صورتسوختگی مادر و فرزندان سرزمینمان، نقاب نقش زندگی ما نیز فروریخته. ای نقابداران! نقابریخته را چه ترس از بینقابی؟!
کهربای چشمانش، حتی با رد سیاه سیلی پدر بر گونهاش، همچنان پر از شور زندگی میدرخشید. دُرسای ششساله و عزیز مادر، مادر بر رفِ پاگردِ در اتاق مشرف به حیاط مینشست و با نگاه نگرانش، بازی دخترش را تعقیب میکرد. کوه غم بر شانه مادر از بیاعتباری و لَشی پدر معتاد که دست بزنِ سختی نیز داشت. سال 1391. شبهنگام در خانه هنر جمعیت امام علی (ع) منتظر نشستهام. یکی از اعضا، قرار ملاقاتی گذاشته است. در فرصت تنهایی، در گالری نقاشی کودکان جمعیت میگردم. رنگها همه سیاه و زرد و سرخ است. یکی خورشید را سیاه کشیده، مادر را سرخ و پدر را زرد. پیش خود فکر میکنم چگونه میتوانم تسکین رنج این فرزندانم باشم. زنگ سکوتشکنِ درِ خانه. به اشارهای بر افاف در میجهد و باز میشود. در تاریکی حیاط میبینم یکی از اعضای جمعیت، دستگیرِ زنی است که چادر بر رو کشیدهاش را بر سر فرزندش نیز حجاب کرده است. کیستند اینان که خود را اینچنین در چادر پیچیدهاند؟ در گلوی راهرو که فرو میشوند، صدای دُرسای ششساله در حنجره خانه میپیچد. سراپا شوق میشوم. پیشتر، برای دیدن درسا هر بار که به خانهاش میرفتیم، مجبور بودیم پیش پای پدر خودخواهش، مثل شاگرد
محتاج نمره، به تلمذِ نشئهگوییهای این معلم اعتیاد بنشینیم. در پاسوختگی رفتوآمدهای بیشمار به کلانتری محله و چندین مرتبه مراجعه به دادگاه و تنظیم شکایاتی بیفرجام علیه این مرد افسار و اعصاب گسیخته، هر بار جمعیت ناگزیر بود آب و نان آن خانه شود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به این مرد معتاد باج دهد تا مگر بگذارد و بگذرد از درسا و مادرش و برای آنان در آن دود و دم و درد، اندکی حق قائل شود. بهتازگی پدر خانه با شوقی غریب که با بدبینی پدیدآمده از اعتیادش به شیشه هماهنگی نداشت، پوتین یا گالش سبزرنگِ لجنی برای خود خریده بود. صدای درسا من را به پیشواز میآورد. درسا بود؛ اما دیگر نبود. چند باری شنیده بودم از تهدیدهای بدبینانه مرد شیشه زده. با کناررفتن چادر مادر، تمام اندامم از ترس کرخت و بیحس شد. اسید همه هندسه عاطفه صورت مادر را سوزانده بود. دیگر نه ردِ تربیت اخم مادرانه، نه برق شوق چشمانش از دیدنِ نوبهنوشدن فرزند، نه تلخندِ لب بر قضا و قدر زندگی، نه گونهای که اشک بر آن بریزد و نه چشمی که اشک بر گونهای ببارد. مادر فقط صدای نفسها و هقهقم را میشنید و کورمالِ تاریکیهای روزگار، به زحمتِ تردید بر صندلی نشست.
شباهنگام در خواب، پدر ناگهان بر موازی عشق مادر و فرزند، با ظرفی پر از اسید، عمود میشود، محکم، پوتین لاستیکی سبز لجنیاش را بر گلوی مادر و فرزند میگذارد و پیت اسید را بر سر و رویشان خالی میکند. غلتِ ماهیوارِ مادر بر خاک نفسگیری و تلاشش برای درآغوشگرفتن فرزند در مقابل سوختن، در نیمه راستِ بدن مادر که به طور کامل سوخته بود، مشخص میآمد. انگار کودکش را به قلب فشرده و در آغوش، از آن اسیدِ بدبینی و تلخی اعتیاد، حفاظت کرده بود. درسا هم بیصورت شده بود؛ اما نه به عمقِ بیصورتی مادر. قلمموی بیعدالتی به سرپنجه جنون، رنگِ خاکستر اعتیاد و قطرهقطره خون جگر مادران و فرزندان، زردابه اسید توهم و بدبینی را در هم ماسیده و بر بومِ روح سرزمینم به نقاشی آمده است. صورت مادرم و فرزند سرزمینم، ریخته است. در صورتسوختگی مادر و فرزندان سرزمینمان، نقاب نقش زندگی ما نیز فروریخته. ای نقابداران! نقابریخته را چه ترس از بینقابی؟!