عربدهکشی و خودتخریبی
من مشغول صحبت با مردی میانسال در محله بودم که جوانکی ماشین پژو جیالایکس نقرهای را کمی پایینتر از ما به طور مورب وسط خیابان پارک کرد. مرد لاغراندامی، با صورت استخوانی، تیشرت آبی و زیرشلوار سیاه نخی، سر چکش فلزی را مشت گرفته بود. فکر کردم توی مغازه جمعآوری ضایعات پشت سر ما کاری دارد و زودی ماشین را برمیدارد که بیش از این سهراه ترافیک نشود.

اصغر ایزدیجیران - مردمشناس
من مشغول صحبت با مردی میانسال در محله بودم که جوانکی ماشین پژو جیالایکس نقرهای را کمی پایینتر از ما به طور مورب وسط خیابان پارک کرد. مرد لاغراندامی، با صورت استخوانی، تیشرت آبی و زیرشلوار سیاه نخی، سر چکش فلزی را مشت گرفته بود. فکر کردم توی مغازه جمعآوری ضایعات پشت سر ما کاری دارد و زودی ماشین را برمیدارد که بیش از این سهراه ترافیک نشود. شفیقآقا، مرد طرف صحبت من، درست که بیسواد بود، ولی انسانی بود فهمیده. پسرش من را با او آشنا کرد، سر خریدن خیار سالادی از وانتی که دو ساعت پیش از بلندگوی کار گذاشتهشده توی سبد روی کاپوت جلوی ماشین کنار من داد میزد، سه و پونصد، «تزه، نارین، قلمی». اما خیارها نه تازه بودند، نه ریز، نه قلمی. وقتی جوانک چرخی جلوی مغازه زد و چکشی را که تا قبل از این از زیر بغل به راستای بازویش چسبانده بود، بیرون کشید، ترس و لرز به اندامم افتاد. تازه متوجه قضیه شدم. او راه را بسته بود.
رانندهها که پیش از من بو برده بودند، دندهعقب گرفتند تا از معرکهای که قرار بود به راه بیفتد ماشینِ سالم به در کنند. شفیقآقا که تا چند لحظه قبل داشت در مورد جوانهای بیکار محله توضیح میداد، با جملهای ساکت شد «حالا اینجا کنار بایست و تماشا کن». شوکه شده بودم. جوانک دراز بازوهای لاغرش را شلاق کرد و عربده کشید «هر کی از این بالاتر بیاید...». برگشت به پایین به طرف ماشینش. مغازهدارها آمده بودند بیرون. رهگذرها ایستاده بودند. دهها نفر از مردان جوان محله در چشم برهمزدنی آمده بودند و ناظر بودند. همه در حیرت. شروع کرد به دادن فحشهای ناموسی و جنسی، «س ... خانوادهسین، س... ». چند جوان دیگر که رفیق نزدیکش بودند آمدند تا آرامش کنند. برای لحظاتی حرکت پویایی که در قلب محله جریان داشت متوقف شد. من هم در شوک بودم، هم در ترس. بسیار بسیار نزدیک به صحنهای که داشت روی میداد. «با من کاری نداشته باشید». دستهای چند نفری را که میخواستند به بازو و دستش برسند، زد کنار. رفت به طرف جعبه فلزی بزرگ مخابرات. چکش کوبید. پسرک سیاهچردهای با تهریش، تیشرت سیاه و شلوار پلنگی که به نظر میرسید نوچه جوانک باشد و مرد جوان دیگری که همین چند دقیقه پیش داشتم موی دماسبی، تیشرت سفیدش که رویش نوشته بود culture 88، دستبند زرد و شلوار چسبانش را توصیف میکردم، از دو طرف دورهاش کردند. پیرمرد سبزیفروش، روبهروی ما روی صندلی تاشوی خود مات این صحنه است و دو جوان بالاتر گردن کج کردهاند به عقب به این صحنه.
ضربههای چکش نه فقط لرزهای بر اندام این جعبه بزرگ مخابرات بلکه بر اندام کل محله میاندازد و البته بر اندام پژوهشگر مردمشناسی که طی سالها تحقیق در محله این اولین باری است که خودش مستقیما شاهد یک عربدهکشی است، نه شنونده داستانش. در همین خیابان اصلی تا همین چند دقیقه پیش داشتم یادداشت برمیداشتم از زنی با چادر مشکی که کیک تولد به دست بالا میآمد و دخترکی دستش را گرفته بود، غرق در زرقوبرق کلاه تولد. از پیکانهای خوابیدهای یادداشت برمیداشتم که مهستی و هایده را انداخته بودند توی باندها و به گوشانداز وسیع محله. من شاید بیش از همه خشکم زده بود؛ اما هیچکس دیگر از مردمانی که این معرکه و نمایش یک عرقخور مست برایشان تجربهای تکراری بود، حتی گندهلاتها، کمتر از من هاج و واج نبودند. «با کی دعوایش شده؟» کسی دقیق نمیداند ابژه خشم جوانک کیست یا چیست؟
وضعیت خطرناک است. جز چند نفر جرئت نزدیکشدن نداشتند. این چکش اگر به سر یا سینه کسی فرود میآمد قطعا میکشت. مقصود، صاحب مغازه ضایعاتی که از دوستان سالیان سال من در محله است، شاگرد کوچکش را فرستاد تا ماشین جوانک را از وسط خیابان بکشد کنار. «این دستیاش نگه نمیدارد ها». جوانک از جابهجاشدن ماشینش باز گُر گرفت. نوچهاش کشیدهای به پشت گردن شاگرد و مُشتی حواله سینهاش کرد و با تحقیر و فحش او را از پشت فرمان کشید بیرون. ما به او حالی کردیم که بدون اعتراض به مغازه برگردد. مقصود آن طرف ماشین نزدیک جوانک شده و دست گیرانده به چکشش. تقلا میکند که چکش را برباید. جوانک که لحظهای خشم از چشمها و نفرت از دهان جریده از فریادش خاموش نمیشود، واکنش تندی به مقصود نشان نمیدهد. او اینجا، سهراهی را، نبض محله را، زیر حال عربدهکشش گرفته است. مثل گاوی وحشی، مدام سر به جماعت، به ساختمانها و به افق در حال تاریکی میگرداند، به نفسهایش آتش میباراند و هوار میکشد، با ترجیعبند فحش جنسی مردانه «س ...». این عصر شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱ محلهای در تبریز در قرق اوست. مقصود زورش را انداخته بر شکم و کتف جوانک، «پیس ایشدی»، بده بابا. حالا دیگر چکش را گرفته است. آوردند جلوی مغازه، کنار ما، و چسباندند به ماشین من. یک آن فاصله است تا انفجاری که ممکن است سر ماشین من خراب شود و داغانش کند. ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر میشود. خوشبختانه خطر از ماشین من رفع شد و جوانک دوباره برگشت به وسط خیابان. باز هم فحش. پشت سر ما، بالای مغازه ضایعات، تا دو طبقه بالا رفته است. پیرزنی چادر به سر از پنجره طبقه اول کله کشیده است. پشت هر فحش ناموسی و جنسی جوانک، یک «بسدی - بس است»، سر میدهد. جوانک مثل حیوانی زخمخورده دنبال کسی است که نمیداند کیست. یک طبقه بالاتر، مردی از پشت بام کله کشیده است و دخترکی کنارش. جوانک را صدا کرد. حالت جوانک عوض شد. لبخندی زد و دستهایش را به نشانه مخلصم بالا برد. همچون نوزاد گرسنهای که صدای مادرش را از دور شنیده باشد ناگهان در میان خشم، آرام گرفت. یک بار دیگر به جماعت توپید. و باز لحظهای نگذشت که چشمش به پشت بام افتاد و بادش خالی شد. دستها را بالا برد. «هههههه». ماشین جوانک را آوردند سر کوچه و خودش را زورکش کردند به داخل ساختمان. نفس راحتی کشیدیم. وسط معرکه خالی شده است و حالا جماعت غرق همهمه هستند که «چه شده، جریان چیست؟». یک آن که چشم گرداندم به پشت بام، جوانک را دیدم که کله کشیده و پایین را نگاه میکند. باز هم فحش داد. جمعیت در هم لولیدند و حرف چرخاندند. طولی نکشید که آمدند پایین. جوانک حالا قمه بزرگی برداشته است، زمخت و بیدسته. پشت سرش، نوچهاش و مرد دیگری که از پشت بام این جوانک را رام خودش کرده بود و بعدا بهم گفتند که برادر مقصود است. نشست پشت فرمان. فضا رعبآورتر هم شده است. شفیقآقا نگران ماشین من است، «جای تو باشم سریع ماشین را برمیدارم. اگر چیزی بشود نمیتوانی یقه کسی را بگیری». برادر مقصود چراغ زد، ماشین را پر کرد از گاز. «قانقانقان». لاستیکها روی کف آسفالت ویراژ دادند و ماشین وحشیانه از میانه جمعیت گازفشان رفت. رفت به شاخه راست محله. پشت سر ما دوباره ترافیک شده است. یک ماشین بزرگ جرثقیلدار درحالیکه بلوکهای سیمانی به پشت دارد راه را بسته است. هوا دارد تاریک میشود. دو مأمور جوان سوار بر موتور رسیدهاند و دارند از دو، سه نفر از تماشاگرهای معرکه اطلاعات میگیرند. «مأمور چه کار کند. روزی سی بار بهشان زنگ میزنند که بیا». گاز موتور را گرفتند و رفتند به سمت شاخه چپ محله. شفیقآقا نایلون خیارها را سوار کرده روی بازویش و میرود تا آماده پذیرایی از پسرعمویش مقصود بشود که دارد کرکره مغازهاش را پایین میکشد. من هم باید بروم. از خیابانهای فرعی که رد میشوم تا برسم به اتوبان، حالوهوای محله همچنان تحت تأثیر معرکه است. «یوخیدین، حوسین دابان چکیردی»، تو نبودی ببینی که حسین گردوخاک کرده بود و نفسکش میخواست. فیلیپ بورگوا، مردمشناسی که در مورد محلههای حاشیهنشین در شرق و غرب آمریکا کار کرده، این کردارهای خشونتبار را عملهای خودتخریبی در برابر خشونت ساختاری که کارش ایجاد نابرابری است، تحلیل میکند. این مردمان حاشیهایشده پاسخ به خشونت را با خشونتی نه به بیرون بلکه به طرف درون میدهند. آنها به قول محمود ممدانی، قربانیانی هستند که قاتل میشوند؛ اما من اضافه میکنم قاتل خودشان. صحنه عربدهکشی امروز عصر درست در مقابل چشمان من رخ داد، به حدی نزدیک به من که دستم جرئت نمیکردم برود سراغ موبایل توی جیبم. وقتی جوانک به طرف جعبه مخابرات رفت، با لرزش دو، سه تا عکس گرفتم. شب نتوانستم بخوابم. باید یادداشتهای امروز را مینوشتم. باورم نمیشد. آخر این محله تا چند سال قبل اینطوری نبود.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.