مغزهای سلطهگریز
تحلیل شناختی جنبش «نه به پادشاهان»
هرگاه قدرت بخواهد همه چیز را در اختیار گیرد، مردم به خیابانها میآیند. جنبش «نه به پادشاهان» فقط یک اعتراض سیاسی نیست، بلکه پنجرهای است به سازوکارهای شناختی جامعه، جایی که ذهن جمعی در برابر تهدید آزادی و تمرکز قدرت واکنش نشان میدهد. این یادداشت نشان میدهد چگونه سوگیریها، هویت جمعی و حافظه تاریخی شهروندان مسیر واکنشها و تصمیمهای جمعی را شکل میدهند و چه درسهایی برای حفظ پایداری دموکراسی وجود دارد.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
مریم مرامی-کارشناس ارشد علوم شناختی: هرگاه قدرت بخواهد همه چیز را در اختیار گیرد، مردم به خیابانها میآیند. جنبش «نه به پادشاهان» فقط یک اعتراض سیاسی نیست، بلکه پنجرهای است به سازوکارهای شناختی جامعه، جایی که ذهن جمعی در برابر تهدید آزادی و تمرکز قدرت واکنش نشان میدهد. این یادداشت نشان میدهد چگونه سوگیریها، هویت جمعی و حافظه تاریخی شهروندان مسیر واکنشها و تصمیمهای جمعی را شکل میدهند و چه درسهایی برای حفظ پایداری دموکراسی وجود دارد.
وقتی خیابان حافظه جمعی را بیدار میکند
در گرنت پارک شیکاگو، جمعیتی فریاد «نه به پادشاهان» سر میدهد. این رویداد فقط یک اعتراض سیاسی نیست، بلکه نمادی از بیداری ذهن جمعی است. حضور آنها نشان میدهد که در برابر تمرکز قدرت و تهدید آزادیها، ذهن جمعی چگونه فعال شده و واکنشهایی فراتر از سیاست شکل میگیرد. در پس این صحنهها، پرسشی روشن مطرح میشود: مردم از چه میترسند و ذهن جمعی چگونه خطر را درک و بازنمایی میکند؟ پاسخ در احساس عمیق نسبت به تمرکز قدرت نهفته است. هرگاه تعادل در ساختار سیاسی بههم میخورد، ذهن جمعی به طور غریزی واکنش نشان میدهد؛ احساسات اجتماعی برانگیخته میشوند و انگیزهای برای کنش هماهنگ پدید میآید. واکنشها فقط سیاسی نیستند، بلکه ریشه در حافظه تاریخی و نمادشناسی قدرت دارند. ذهن انسان، حتی در ناخودآگاه، تجربههای اقتدارگرایانه گذشته را فراخوانی میکند و هر نشانهای از تمرکز بیمهار قدرت را بهمنزله هشدار تعبیر میکند. وقتی هزاران نفر در میدانی جمع میشوند، این تجمع فقط نمایش خشم یا اعتراض نیست؛ بازتابی از شکلگیری هویتی جمعی است؛ حسی از «ما» در برابر «آنها». این هویت، فقط احساس تعلق اجتماعی نیست، بلکه سازوکاری شناختی است که به افراد اجازه میدهد ادراک خود را با دیگران هماهنگ کنند و واکنشهای جمعی را شکل دهند. ذهن جمعی، بهجای اینکه صرفا به پیامهای فردی یا رسانهای پاسخ دهد، الگوهای رفتاری و شناختی مشترکی ایجاد میکند که توانایی پیشبینی و مدیریت تهدیدها را افزایش میدهد. جمعیت با حضور خود نشان میدهد که واکنشها به سلطه مطلق فقط احساسی نبوده، بلکه محصول فرایندهای شناختی پیچیدهای هستند که شامل شناسایی تهدید، ارزیابی ریسک و تصمیمگیری جمعی میشوند. مغز انسان برای حفظ تعادل روانی و اجتماعی، با تمرکز بر نمادها و الگوهای رفتاری، تهدیدها را بازنمایی میکند و از آن طریق به واکنشهای جمعی شکل میدهد. نکته دیگری که اهمیت دارد، تعامل میان ذهن جمعی و محیط رسانهای است. حتی قبل از اینکه مردم وارد خیابان شوند، شبکههای اجتماعی، اخبار و بحثهای عمومی بر ادراک جمعی اثر میگذارند و درکی مشترک از شرایط ایجاد میکنند که مسیر واکنشها را شکل میدهد. در این چارچوب، هر شعار، هر تصویر و هر گزارش خبری، نهتنها اطلاعات، بلکه نمادهای شناختی به شمار میروند که ذهن جمعی براساس آنها تهدید را تحلیل و پاسخ میدهد. به طور کلی، تصویر شیکاگو یادآور این حقیقت است که دموکراسی نهتنها در ساختارها و قوانین، بلکه در ذهن و حافظه جمعی شهروندان حفظ میشود. هر کنش مدنی، هر حضور جمعی و هر فریاد اعتراضی، تلاشی برای بازتعریف مرز آزادیها و حفظ استقلال فکری جامعه است. ذهن جمعی نشان میدهد که انسانها حتی در برابر تهدیدهای آشکار یا نمادین قدرت، توانایی هماهنگی و واکنش هوشمندانه دارند؛ تواناییای که از اصول بنیادین اجتماعی و سیاسی محافظت میکند.
ذهن در برابر قدرت
وقتی قدرت بیش از اندازه در یک نقطه جمع میشود، مغز انسان آن را به عنوان تهدید میشناسد، حتی اگر هنوز هیچ خشونتی رخ نداده باشد. این واکنش ریشه در سازوکارهای بقا دارد؛ مغز ما برای شناسایی تهدید طراحی شده است و هر چیزی که حس کنترل یا آزادی را از ما بگیرد، در عمق ذهن به طور ناخودآگاه به عنوان علامت خطر ثبت میشود. در علوم شناختی، این پدیده را «ادراک تهدید شناختی» مینامند؛ یعنی توانایی ذهن برای شناسایی خطر پیش از آنکه آسیبی واقعی رخ دهد. مغز با بررسی نشانهها و الگوهای رفتاری تصمیم میگیرد: چه کسی اختیار دارد؟ آیا قدرت متمرکز است یا تقسیم شده؟ آیا صداهای مخالف هنوز شنیده میشوند؟ این تحلیلها بیوقفه در ذهن جمعی جریان دارند و رفتار اجتماعی را شکل میدهند. وقتی مردم میبینند تصمیمها در دایرهای بسته گرفته میشود، رسانهها کنترل یا مخالفتها حذف میشوند، مغز به طور ناخودآگاه وارد حالت هشدار میشود. حتی بدون تهدید مستقیم، حس آزادی محدودشده فعال میشود. از دیدگاه شناختی، این همان نوع تهدیدی است که در گذشته هنگام مواجهه با دشمن یا شکارچی تجربه میشد؛ با این تفاوت که امروز به شکلی نمادین و سیاسی بازتاب یافته است. در دنیای امروز، تهدیدها بیشتر نمادیناند تا فیزیکی. انسان از نادیدهشدن، حذفشدن یا ازدستدادن حق انتخاب میترسد، نهفقط از خطرهای جسمی. مغز میان این دو تفاوت چندانی قائل نمیشود؛ هر دو را تهدیدی برای بقا و هویت تفسیر میکند. بههمیندلیل وقتی احساس میکنیم بر سرنوشت خود کنترلی نداریم، همان مسیرهای عصبی فعال میشوند که در زمان ترس یا حمله فیزیکی فعال میشدند. احساس ازدستدادن کنترل -بهویژه وقتی جمعی باشد- یکی از مهمترین عوامل اضطراب اجتماعی است. وقتی مردم باور کنند صدایشان شنیده نمیشود یا تصمیمها در جایی دور از آنها گرفته میشود، جامعه دچار نوعی ترس خاموش میشود؛ ترسی که از تجربه حذف و ناتوانی میآید، نه از خشونت. ذهن جمعی برای بازگرداندن تعادل واکنش نشان میدهد. گاهی این واکنش در قالب اعتراض است، گاهی در گفتوگوهای عمومی یا حتی در شوخیهای سیاسی، انسانها تلاش میکنند حس کنترل را بازسازی کنند. در نهایت، انسان فقط به دنبال امنیت فیزیکی نیست؛ او به دنبال معنا، آزادی و سهمی در تصمیمگیری است. تمرکز قدرت، هرچند ممکن است کارآمد به نظر برسد، در ناخودآگاه ما نشانهای از خطر محسوب میشود؛ چون با نیاز ذهن به تعادل و برابری در تضاد است. از همین نقطه، ذهن جمعی واکنش نشان میدهد؛ نه با خشونت، بلکه با بیداری، همفکری و هماهنگی. آنچه در خیابانها، رسانهها و گفتوگوهای عمومی رخ میدهد، درواقع ادامه همین فرایند ذهنی است: تلاشی برای بازیابی حس کنترل و بازتعریف مرز قدرت.
شخصمحوری و خطای ادراکی در سیاست
در سیاست، ذهن انسان برای سادهسازی واقعیت، ساختارهای پیچیده را کنار میگذارد و بیشتر بر افراد و چهرهها توجه میکند. همین گرایش شناختی باعث میشود تحلیلها از سطح نظامها و نهادها به عملکرد و رفتار افراد منتقل شود. مغز ما به طور طبیعی برای تشخیص چهره و نیت دیگران تنظیم شده است. از دوران نخستین، بقا به توانایی تشخیص دوست از دشمن وابسته بود. همین سازوکار اکنون در سیاست بازتولید میشود: بهجای تحلیل شبکهای از تصمیمها، ما چهرهای را به عنوان نماد تمام یک سیستم میبینیم. بههمیندلیل ذهن عمومی اغلب بهسرعت میان قهرمانسازی و دشمنسازی در نوسان است. وقتی نام «ترامپ» شنیده میشود، ذهن بسیاری از مردم نه به سیاستگذاری، بلکه به تصویری نمادین واکنش نشان میدهد؛ تصویری از قدرت، خودبزرگبینی یا تهدید آزادی. در واقع ذهن عمومی، ترامپ را نه صرفا یک سیاستمدار، بلکه نشانهای از نوعی نظم ذهنی میبیند که حول محور کنترل و اطاعت شکل میگیرد. این تصویر، حتی اگر با واقعیت کامل همخوان نباشد، در حافظه جمعی تثبیت میشود و احساسات سیاسی را جهت میدهد. در علوم شناختی به این تمایل، «شخصمحوری در ادراک سیاسی» گفته میشود؛ تمایل ذهن به سادهسازی پدیدههای پیچیده از طریق تمرکز بر یک فرد شاخص. این مکانیسم، مغز را از پردازش انبوه دادههای ساختاری رها میکند، درعینحال باعث تحریف واقعیت میشود. بههمیندلیل در سیاست، گاه بهجای نقد نظام، توجه و هیجان جمعی معطوف به یک فرد میشود و او به نماد ستایش یا خشم عمومی تبدیل میشود. از همینجا اسطورهسازی آغاز میشود. ذهن، چهرهها را به نماد تبدیل میکند: قهرمان عدالت، ناجی ملت، یا دشمن آزادی. رسانهها و شبکههای اجتماعی نیز این فرایند را با تکرار چهرهها، بزرگنمایی ویژگیهای شخصی و بازتولید مداوم تصاویر احساسی تقویت میکنند. بهاینترتیب، «پادشاهی ذهنی» پیش از آنکه پادشاهی سیاسی شکل بگیرد، در ادراک عمومی بنا میشود. در این پادشاهی ذهنی، فرد در مرکز میایستد و نظام پیرامون او تعریف میشود. مردم یا جذب میشوند یا میهراسند؛ در هر دو حالت، ذهن به دام روایتهای ساده و قطبی میافتد. اینجاست که سیاست از منطق ساختاری خود فاصله میگیرد و به صحنه روانشناختی بدل میشود. در این فضا، هیجان، تصویر و اسطوره جای دادهها، تحلیلها و نهادها را میگیرند. در نهایت، خطای ادراکی شخصمحوری یادآور این نکته است که دموکراسی فقط در نهادها حفظ نمیشود، بلکه به بلوغ شناختی شهروندان هم وابسته است. تا زمانی که ذهن، چهرهها را بهجای ساختارها ببیند، قدرت میتواند با تغییر صورت، معنا و ماهیت خود را حفظ کند. راه رهایی از این چرخه، بازگشت به تحلیل ساختارها و فهم شبکهای از تصمیمهاست؛ موضوعی که در بخش بعدی بیشتر به آن خواهیم پرداخت، جایی که ذهن جمعی دوباره نقش خود را بازی میکند: تلاشی برای عبور از تصویر و رسیدن به درک.
تقسیم شناختی جامعه
جهان امروز بیش از هر زمان دیگری در حال قطبیشدن است. پیشتر دیدیم که ذهن جمعی در برابر تمرکز قدرت بیدار میشود و از سطح فردی تا جمعی واکنشهایی برای حفظ تعادل نشان میدهد. اما وقتی فشار اطلاعاتی، اضطراب اجتماعی و هیجانهای رسانهای با هم ترکیب میشوند، همان ذهن هوشیار بهتدریج به ذهنی دوقطبی تبدیل میشود؛ ذهنی که جهان را در قالب «ما» و «آنها» میبیند. در چنین شرایطی، ذهن انسان به طور غریزی تمایل دارد دنیا را ساده کند و گروهها را به دوست و دشمن تقسیم کند؛ هر گروه خود را مدافع ارزشها، آزادی و عدالت میبیند و گروه دیگر را عاملی علیه همان اصول میشناسد. این دستهبندی صرفا سیاسی نیست، بلکه ریشه در سازوکارهای شناختی انسان دارد که در شرایط تهدید، چنین دوگانگیای را ایجاد میکند. تجربههای تاریخی و معاصر نشان میدهد که این الگوی شناختی محدود به یک کشور یا یک وضعیت خاص نیست، بلکه یک الگوی جهانی است. در انتخابات ۲۰۲۰ آمریکا و اعتراضات پس از آن، هر طرف با تفسیر خود از واقعیت، دیگری را نهتنها رقیب، بلکه تهدیدی برای بقا و آزادی میدید. پس از حمله به کنگره در ژانویه ۲۰۲۱، بسیاری از شهروندان احساس کردند که نظم و اصول دموکراتیک در خطر است. این واکنشها ریشه در دو سازوکار شناختی داشت: سوگیری تأیید، که باعث میشد مردم فقط اطلاعات هماهنگ با باورهای خود را بپذیرند، و هویت دفاعی، که هر انتقاد یا نظر مخالف را حملهای به «ما» تلقی میکرد. در اروپا نیز شاهد نمونههای مشابهی هستیم. در فرانسه، اعتراضات جلیقهزردها نشان داد چگونه ادراک نابرابری اقتصادی و سیاستهای دولتی، همراه با احساس خطر برای هویت اجتماعی، ذهن جمعی را به دو گروه متضاد تقسیم کرد. هر طرف، دیگری را نهتنها رقیب سیاسی، بلکه مانعی علیه عدالت و زندگی روزمره خود میدید. در بریتانیا، مسئله برگزیت نمونهای دیگر است: گروهی خروج را پاسخی به سلطه سیاسی و تهدید هویت ملی میدانست و گروه دیگر ماندن در اتحادیه اروپا را راهی برای حفظ آزادی و کنترل میدید. حتی بحث مهاجرت در اروپا همین الگوی ذهنی را تقویت کرد؛ بخشی از جامعه مهاجران را خطری برای فرصتهای شغلی و امنیت فرهنگی میدانستند و بخش دیگر سیاستهای محدودکننده را مخالف ارزشهای انسانی و دموکراتیک ارزیابی میکرد. رسانهها و شبکههای اجتماعی نیز این روند را تشدید میکنند. الگوریتمها توجه کاربران را به محتوای هیجانی، جنجالی و ترسناک جلب میکنند و ذهن جمعی را در نوعی اتاق پژواک نگه میدارند؛ جایی که فقط صداهای آشنا شنیده میشوند و هر تفاوت دیدگاه به مخالفت یا دشمنی تعبیر میشود. هر خبر، تصویر یا شعار، دیگر وسیلهای برای گفتوگو نیست، بلکه ابزاری برای تثبیت مرزهای ذهنی گروههاست. مغز انسان که بهسرعت به هیجان و فشار واکنش نشان میدهد، فرصت پردازش عمیق را از دست میدهد و «ذهن جمعی» از ابزاری برای هماهنگی، به میدان برخوردهای هیجانی تبدیل میشود. در این شرایط، هر گروه خود را مدافع ارزشها، حقیقت یا آزادی میداند و گروه دیگر را مخالف همان اصول میبیند. «ما» و «آنها» دیگر صرفا گروههای سیاسی نیستند، بلکه دو نقشه ذهنی متفاوت از واقعیتاند که هر طرف دادهها و اخبار را براساس باورهای خود معنا میکند. پردازش مداوم تعارضها، حجم بالای اطلاعات متناقض و فشار هیجانی، ذهن را از تحلیل منطقی بازمیدارد و به واکنشهای غریزی سوق میدهد. نتیجه، کاهش اعتماد عمومی به رسانهها و نهادهای اجتماعی و افزایش فاصله میان گروههاست. در اروپا، همین روند باعث شد در بحرانهای اقتصادی، سیاستهای مهاجرتی و تصمیمهای دولتی، دو جناح سیاسی فاصله بیشتری از یکدیگر بگیرند و گفتوگوهای مدنی به حداقل برسد. خستگی شناختی یکی از پیامدهای این وضعیت است. ظرفیت ذهن برای تحلیل دقیق کاهش مییابد و قضاوتهای سریع و هیجانی غالب میشوند. اعتماد اجتماعی فرو میریزد و حتی شهروندانی که دیدگاههای نزدیکی دارند، در دو قطب مخالف قرار میگیرند. در چنین فضایی، زبان هم دچار دوپارگی میشود؛ واژههایی مانند آزادی، عدالت یا وطن برای هر طرف معنای متفاوتی پیدا میکنند و هر تلاش برای پلزدن، با سوءظن و بیاعتمادی مواجه میشود. با این حال، این چرخه ذهنی قابل تغییر است. آگاهی از الگوهای سوگیری، تمرین تفکر نقادانه، تقویت سواد رسانهای و فراهمکردن فضاهای گفتوگوی واقعی میتواند اعتماد و درک مشترک را دوباره بازسازی کند. رسانهها هم با بازنمایی متعادل و کاهش تولید محتوای تحریکآمیز، میتوانند از تشدید قطبها جلوگیری کنند. در سطح فردی، کاهش مواجهه مداوم با محرکهای هیجانی و تمرین بازآموزی شناختی به افراد کمک میکند تا پیچیدگیها را بدون افتادن در دام سادهسازیهای دوگانه ببینند. خلاصه اینکه ذهن دوقطبی نه پایان بحران، بلکه مرحلهای میانی است. همانطور که ترس و فشار میتوانند دیدگاهها را قطبی کنند، امکان ایجاد پل و درک مشترک نیز وجود دارد. دموکراسی در نهایت، فقط یک ساختار سیاسی نیست، بلکه یک تمرین شناختی است. تمرینی برای زیستن با تفاوتها بدون دشمنسازی و برای بازگرداندن هماهنگی و تصمیمگیری بر پایه آگاهی نه ترس، تا عملکرد جمعی بهتری ایجاد شود.
حافظه تاریخی و هراس از تکرار
ذهن جمعی حافظهای دارد که از عمر هر فردی فراتر میرود. درست همانطور که بدن جای زخمهای قدیمی را فراموش نمیکند، جامعه نیز خاطرات دردناک گذشته را در عمق ناخودآگاهش حفظ میکند. کافی است نشانهای از بازگشت اقتدارگرایی یا کاهش آزادی دیده شود تا این حافظه فعال شود. واکنش مردم در چنین موقعیتهایی، معمولا نتیجه تحلیل سیاسی نیست؛ بیشتر ناشی از تجربهای تاریخی است؛ تجربه از دست دادن آزادی و دوباره فهمیدن ارزش آن. در بسیاری از جوامع، بهویژه آمریکا، ذهن جمعی به تمرکز قدرت و رفتارهای شبیه سلطنت حساس است. شاید از بیرون این واکنش احساسی یا اغراقآمیز به نظر برسد، اما ریشه در حافظه تاریخی دارد. برای ذهن جمعی، «پادشاهی» فقط یک نظام حکومتی نیست، نمادی از خطر است؛ خطری که یادآور از دست رفتن اختیار، آزادی و کرامت انسانی است. این حافظه از دل تجربههای گذشته، از دوران استعمار تا جنبشهای آزادیخواهانه، شکل گرفته و هنوز در ناخودآگاه جامعه فعال است. وقتی رهبران سیاسی در گفتار یا رفتار خود نشانههایی از اطاعتطلبی، خودبزرگبینی یا تحقیر نهادها نشان میدهند، خاطره تاریخی جامعه دوباره بیدار میشود. ذهن جمعی به طور ناخودآگاه تهدید را شناسایی میکند؛ درست مثل بدنی که نسبت به زخم کهنهای که هنوز خوب نشده واکنش نشان میدهد. حتی اگر شرایط امروز متفاوت باشد، ذهن نشانهها را با تجربههای گذشته تطبیق میدهد و برای دفاع از آزادی واکنش نشان میدهد؛ گاهی اعتراض میکند، گاهی با طنز پاسخ میدهد و گاهی از همراهی کناره میگیرد. تظاهرات و جنبشهای اعتراضی در چنین شرایطی صرفا رویدادهای سیاسی نیستند؛ آنها نوعی سازوکار شناختیاند. ذهن جمعی، با حضور در خیابانها یا فضای مجازی، اطمینان حاصل میکند که دموکراسی هنوز زنده است و صدای اعتراض خاموش نشده است. این رفتار بازتاب غریزی همان نیازی است که پیشتر توضیح داده شد: نیاز به حفظ کنترل و معنا در برابر تمرکز قدرت. اما این بار، ذهن برای محافظت از آینده، به گذشته رجوع میکند تا از تکرار تجربههای تلخ جلوگیری کند و واکنش نشان دهد. در حافظه تاریخی، خطر همیشه به شکل الگو بازمیگردد، نه به شکل یک رویداد مشخص. اگر روزی اقتدارگرایی با تاج و تخت همراه بود، امروز ممکن است با شعارهای مردمی یا فناوریهای نوین خودش را نشان دهد. اما ذهن جمعی الگو را میشناسد؛ تحقیر مخالفان، حذف رسانههای مستقل، ساختن رهبر به عنوان ناجی و ایجاد هراس از دشمن خیالی. این نشانهها برای ذهن آشنا هستند و هر بار که ظاهر میشوند، همان حس هشدار را فعال میکنند حتی اگر بسیاری علت دقیق آن را ندانند. بنابراین، واکنش جامعه به این نشانهها فقط سیاسی نیست؛ روانی و تاریخی است. هر ملت خاطرات زخمهای خود را در ناخودآگاهش حفظ میکند و هر بار که سایه سلطه یا یکصدایی بر آن میافتد، این حافظه بیدار میشود. آنچه در خیابانها دیده میشود، بازتاب همین بیداری است؛ تلاشی جمعی برای اطمینان از اینکه آزادی، فقط یک واژه روی صفحات تاریخ نیست. در نهایت، هراس از تکرار خود نشانهای از بلوغ ذهنی جامعه است. این ترس، اگر آگاهانه هدایت شود، میتواند به نیرویی برای حفاظت از دموکراسی تبدیل شود؛ همان نیرویی که نسلها را به هم پیوند میدهد تا ارزش آزادی زنده بماند. ذهن جمعی، مانند حافظهای زنده، نه میبخشد و نه فراموش میکند؛ فقط میآموزد چگونه از تجربههای گذشته سپری برای آینده بسازد.
کنش مدنی و بازسازی روان جمعی
در لحظههایی که اضطراب و بیاعتمادی به اوج میرسد، کنش مدنی دیگر فقط ابزار سیاست نیست؛ نوعی بازسازی روانی است. انسان، چه در سطح فردی و چه جمعی، نمیتواند در وضعیت بیقدرتی دوام بیاورد. وقتی احساس میکند سرنوشتش از اختیارش خارج شده، ذهن به دنبال راهی برای بازگرداندن معنا و کنترل میگردد. مشارکت در حرکتهای جمعی -از اعتراض و رأیدادن گرفته تا حضور نمادین در شبکههای اجتماعی- تلاشی است برای بازیابی همین حس کنترل؛ برای تبدیل اضطراب به عمل و ترس به معنا. در چنین لحظاتی، کنش جمعی به زبانی نانوشته میان مردم تبدیل میشود؛ زبانی که میگوید «ما هنوز میتوانیم اثر بگذاریم». این احساس، زیربنای روانی هر دموکراسی است. دموکراسی فقط مجموعهای از قوانین و نهادها نیست؛ تمرینی شناختی برای تقسیم قدرت، یادگیری گفتوگو و پذیرش تفاوت است. هر بار که شهروندان از انفعال بیرون میآیند، ذهن جمعی دوباره تمرین میکند چگونه میان اضطراب و امید تعادل برقرار کند. و درست در همین لحظه است که جامعه، بهجای واکنش غریزی، وارد سطحی بالاتر از آگاهی میشود. حرکت جمعی، وقتی آگاهانه شکل میگیرد، مسیر ذهنی جامعه را از خشم به امید تغییر میدهد. خشم در آغاز فقط یک سیگنال است؛ نشانهای از برهمخوردن تعادل. اما اگر در همان سطح بماند، ویرانگر میشود. فقط زمانی که خشم به کنش هدفمند تبدیل شود، انرژیاش از تخریب به بازسازی جهت مییابد. تظاهرات، همبستگی و حتی گفتوگوهای عمومی، همه شکلهایی از همین بازسازیاند؛ فرایندهایی که در آن ذهن جمعی میآموزد چگونه از هیجان خام معنا بسازد. اعتماد اجتماعی، در این میان، شبیه زخمی قدیمی است که فقط از مسیر مشارکت درمان میشود. هیچ نظام سیاسی بدون اعتماد دوام نمیآورد و هیچ اعتمادی بدون تجربه مشارکت واقعی زنده نمیماند. وقتی مردم احساس کنند صدایشان شنیده میشود، اضطراب فروکش میکند و رابطه میان جامعه و قدرت، از تقابل به تعامل نزدیکتر میشود. در همین نقطه است که جامعه از حالت تدافعی بیرون میآید و به سوی خلاقیت و بازسازی حرکت میکند. در سطحی عمیقتر، کنش مدنی نوعی تنظیم هیجانی جمعی است. سکوت در برابر بیعدالتی، ذهن را در چرخهای از اضطراب نگه میدارد؛ اما عمل، حتی اگر کوچک باشد، توازن روانی را بازمیگرداند. مشارکت یادآور میشود که انسان هنوز عاملی برای تغییر است. این «احساس عاملیت» نهتنها برای سلامت روان فردی، بلکه برای بقای روان جمعی حیاتی است. جامعهای که عاملیت خود را از دست بدهد، دیر یا زود به انفعال، بیتفاوتی یا پوچی فرو میرود. از این منظر، دموکراسی را میتوان نوعی رواندرمانی جمعی دانست؛ سازوکاری که در آن مردم از طریق تمرین مداوم گفتوگو، مخالفت و تصمیمگیری مشترک، با اضطراب قدرت و ترس از سلطه کنار میآیند. هر مشارکت عمومی شکلی از یادگیری روانی است؛ تمرینی برای شنیدن، پذیرش و اعتماد. این تمرینها شاید کوچک به نظر برسند، اما در مجموع همان پیوندهای نامرئی را میسازند که جامعه را در لحظات بحران حفظ میکنند و امکان عبور از ترس و انفعال را فراهم میآورند. بازسازی روان جمعی در واقع آغاز مسیر است. جامعهای که دوباره توان ایستادن و گفتوگوکردن پیدا میکند، تازه در آستانه مرحلهای عمیقتر قرار میگیرد: شکلدادن به ذهنی دموکراتیک؛ ذهنی که بهجای اطاعت، میپرسد، بهجای تقلید، میاندیشد و بهجای ترس، دنبال معناست. جنبش، همبستگی و کنش مدنی اگر با آگاهی و تفکر انجام نشوند، در نهایت به تکرار همان چرخههای قدرت ختم میشوند. آنچه جامعه را از سقوط بازمیدارد، نهفقط فریاد جمعی، بلکه تداوم تفکر جمعی است. از دل همین فرایند، فصل تازهای آغاز میشود؛ فصلی که در آن دموکراسی دیگر فقط یک نظام سیاسی نیست، بلکه شیوهای از زیستن و اندیشیدن است.
تأمل پایانی
جنبش شیکاگو فراتر از یک اعتراض ساده است؛ نشانهای است از سلامت ذهن جمعی جامعه. مردم هنوز میتوانند فکر کنند، سؤال بپرسند و در برابر تمرکز قدرت مقاومت کنند. خطر واقعی نه در قدرت سیاسی، بلکه در خستگی ذهن از اندیشیدن است؛ وقتی جامعه دیگر نمیتواند شک کند، گفتوگو کند یا دیگری را بپذیرد، دموکراسی آسیب میبیند. دموکراسی، پیش از هر قانون و نهادی، یک شیوه تفکر است؛ توانایی پرسیدن، شنیدن و پذیرش تفاوتها. هر حرکت جمعی یادآوری میکند که آزادی فقط یک حق قانونی نیست؛ آزادی یعنی توانایی اندیشیدن، انتخابکردن و مقاومت در برابر اطاعت کورکورانه. دفاع از آزادی یعنی دفاع از ذهن فعال جامعه؛ ذهنی که فکر میکند، سؤال میپرسد و مسیر خود را پیدا میکند. از دل چنین ذهنی، امید، خلاقیت و آیندهای پایدار متولد میشود.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.