نگاهی به مجموعه داستان «کتاب زمین» سعید بردستانی
آیا به عهد خود وفادار است!
ملوانی افتاده بر ساحل که زندگیاش را با خیال معنا میدهد. او دوست دارد هرچه را که در ذهنش میگذرد جامه عمل بپوشاند. چون توسط دلفینها نجات یافته و به ساحل آورده شده لاجرم در خیال خود جزیرهای را میبیند که با جزر و مد، پیدا و ناپیدا میشود.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
امین فقیری
شرق: مجموعهداستانِ «کتاب زمینی» نوشته سعید بردستانی، شامل نُه داستان است: «جزیرۀ من»، «جوانشیر»، «نقطه»، «مصاحبه»، «سه ماهیگیر»،«بهترین آتشنشان دنیا»، «در ستایش پنجره»، «بسی عاشقانه» و «کالای فرهنگی». در تمام داستانهای کتاب خبری از موقعیتهای جدی و مبتنی بر واقعیات روز نیست. روایتها و خردهروایتهای بردستانی سرشار از طنز هستند و هر جا که مجالی بوده شخصیتها به بازی و هجو گرفته شدهاند. اما این بار برخلافِ داستانهای دیگر نویسنده، شوخیها بومی شدهاند و تمام بازیها صاحب جغرافیا هستند.
ملوانی افتاده بر ساحل که زندگیاش را با خیال معنا میدهد. او دوست دارد هرچه را که در ذهنش میگذرد جامه عمل بپوشاند. چون توسط دلفینها نجات یافته و به ساحل آورده شده لاجرم در خیال خود جزیرهای را میبیند که با جزر و مد، پیدا و ناپیدا میشود. او چون ملوان است میداند چگونه آتش برپا کند، چگونه آب را در حوضچهای برساند، چگونه ماهیهای حیران حوضچه را بگیرد و چگونه آنها را روی آتش کباب کند. و بعد هوس میکند که کشتی بزرگی را به زیر آب بفرستد، نه اینکه آب از سر کشتی بگذرد، بلکه باید دماغه کشتی به زیر آب فرو رفته باشد و مابقی بیرون باشد. و بدین شکل در «جزیره من» زندگی همه با خیالی که به شعر مانندهتر است به زیبایی ادامه پیدا کند.
«فکر کرد چه زیباست وقت جزر، آب پایین میرود، چیزی رفتهرفته سر از آب بیرون میکشد و جزیره میشود، جزر شد، وقت زیبای جزر شد، آب پایین رفت، چیزی رفتهرفته سر از آب بیرون کشید و جزیره شد» (ص ۷ داستانِ «جزیره من»). «همیشه قرار بود توی زندگی جوانشیر اتفاقی بیفتد، ولی به دلایلی که نمیدانست. آن اتفاق نمیافتاد. تنها چیزی که گاه و بیگاه تو زندگیاش میافتاد سهپایهای بود که همهجا همراهش بود. برای همین داستان زندگیاش هیچ چیز جالبی برای واگو کردن نداشت» (ص ۱۶ داستانِ «جوانشیر»).
این چند سطر همانند یک ترجیعبند در جایجای داستان تکرار میشود. گویی نویسنده میخواهد خوانندهاش فراموش نکند که با چه شخصیتی روبهروست. سعید بردستانی در این داستان موفق شده شخصیت مانایی بیافریند، شخصیتی دارای ابعاد و لایههای مختلف. گاه انسان فکر میکند جوانشیر یک آدم روستایی ساده است، اما خیلی زود پی به اشتباه خود میبرد. او مکار است. میداند از موقعیتهای پیشآمده چگونه بهره کافی را ببرد. خطر میکند. چهار زن را در یک گله جا سرپرستی میکند و... . بر سراسر این داستان طنز عجیبی سایه افکنده که خواننده را هشیار میکند که با چه موجودی روبهروست. مخصوصا زمانی که کلاغها روی آنتن تلویزیون خرابکاری میکنند، حالت سمبولیک هوشیارانهای به کار میدهد. از این نوع جوانشیرها در جامعه ما زیادند. شاید یکی از ما باشد که همین خلقیات را دارد. «هیکل مینو رفتهرفته مرمت شد، گوشتالو و بغلی، یک چیزی حدود 63 کیلو و ۲۵۰ گرم. چه شود! شش ماه بعد مینو خانم از آن عقهای معروفی زد که همواره در جایی نهچندان دور از دستشویی اتفاق میافتد و صاحب یکی از نادرترین ویارهای روی زمین شد، یعنی عاشق بوی شوهرش شد» (ص ۲۷ داستانِ «نقطه»).
از شیطنتهای زیبای نویسنده اختیار کردن نام «آیا» برای قهرمان این داستان است؛ چرا در بعضی از جملات که با آیا شروع میشود مقدار معتنابهی استفهام با خواننده همراه میشود؟ آیا نویسنده قصد سؤالکردن را دارد؟ وقتی که واژهها در ذهن ردیف میشود آنگاه رفتهرفته پی میبریم با شخصیتی به نام «آیا» روبهروییم. از کجا معلوم که قصد و نیت نویسنده هم همین نباشد. «آیا» شخصیتی است که هوش سرشاری دارد. همین که خود را برتر میشمارد، اغلب اوقات باعث جبههگیری دیگران در قبال او میگردد. نویسنده زندگی پر از فراز و نشیبی را برای «آیا» تدارک دیده و در آخر هم با مرگی مفاجات خدمت او میرسد. چون نویسنده تعمدا قصد دارد داستانی پر از امید و آرزو و زن و بچه دلخواه را به ماتم و عزا مبدل کند. داستان «نقطه» داستان یک زندگی است از تولد تا مرگ، و خواننده گاها امیدوار که این زوج با فرزند خود خوشبختترین خانواده دنیا هستند. «آیا» نویسنده این قصد خود را با خواننده در میان میگذارد؟ «آیا» به عهد خود وفادار است؟!
«قرار نبود توی یه دستشویی تی بکشم؛ یعنی اول قرار بود، ولی بعدش نبود، اصلا نمیدونم. نمیدونم توی یه دستشویی قرار بود یا توی دو تا. شاید قرار روی دستشویی بود. شاید هم قرار بود تی نکشم. قرار بود چیز دیگهای بکشم. فکر کنم اصلا قرار یه چیز دیگه بود. شایدم کلا قراری نبود، من فکر میکردم بود. من که نمیدونم چی به چی بود. اصلا من هیچی نمیدونم. قسم میخورم هیچی نمیدونم. من کارهای نیستم ( ص ۳۷ داستانِ «مصاحبه»). این پایانبندی داستان «مصاحبه» است. نویسنده با رندی و استادی تمام یکی از نازلترین شغلها را آنقدر مهم جلوه میدهد که شخصیت اول داستان برای اینکه به شغل
تی کشیدن مفتخر شود، به بسیار مصایب و موارد تن میدهد. مثلا در ابتدا فکر میکند که این جامعه است که باید او را تأیید کند، در نتیجه شروع میکند به خوبی با دیگران. در 9 قسمت داستان دلمشغولیهای قهرمان داستان را در اطراف استخدام تی کشیدن متوجه میشویم؛ و در هر قسمت با مسئله تازهای که گریبان متقاضی تیکشی را میگیرد روبهرو میشویم که درون هرکدام اندیشه تازهای موج میزند. مخصوصا قسمت 8 که در نوع خودش شاهکار است و بسیار موارد را برای خواننده آگاه روشن میکند. زبان طنز داستان همانند آب زلالِ روان چشمگیر و تماشایی است. به گمان نگارنده «مصاحبه» یکی از زیباترین داستانهای کتاب است.
«سه ماهیگیر» در زیر آفتاب سوزان کف قایقی افتادهاند. یکی از آنها ماهیها نوک دماغش را خوردهاند و تهریشش را تکهتکه کندهاند. دومی عصایش گسّار بسته و شکمش را آب برداشته. و دیگری گوشتش زیر آفتاب بوی سوختگی گرفته و زیر تنش روغن راه افتاده است. هر سه برای هیچ گوشی حرف میزنند. مدام و بیپایان! آنکه از خیجه حرف میزند روایت جالبتری دارد. چون در آن خیانت برادرش هست؛ کاکایش چشمداشتی به خیجه دارد. اما دیگر نمیتواند مانع او شود. دارد زیر آفتاب آش و لاش میشود. خیجه همهچیز تمام است، حسرتبرانگیز است، خیجه همهچیز اوست، و فقط او را میخواهد، برای همین برای هواخواهانش سینه سپر میکند و دنیا را میآشوبد. «هیچیکی مث خیجه زن نبوده تا حالا. رو به هیچ نامردی ننداخت. حتی به کاکای نامردم، خیلی راضیام ازش. اصلا چه سیش کردم؟ هیچی، خدا میفهمه هیچی. هی گفتم فردا. فردا اومد گفتم پس فردا. گفتم آخرش از خجالت این زن درمیآم. آرزوم همین بود. ولی کو؟ تا اومدیم به خودمون بجنبیم عمرمون تو دریا پِشک خورد. دوست داشتم دستاشو خروار خروار طلا بگیرم، هیهات! نون پخت. لباس مردم دُخت. بچه گُت کرد. مو آدم کرد. قرضام داد. پشتم وایساد. جلو بوآش وایساد. مث شیر گفت زندگی خودمه، به خودم مربوطه» (ص 39 داستانِ «سه ماهیگیر»).
اما از زاویهای دیگر، آن که همه این روایتها را میشنود خواب میبیند. همان راویِ قصه سه ماهیگیر فراموششده در کف قایقی زهوار دررفته. سه ماه است که مدام این خواب را میبیند. روز و شب. دوست دارد برایشان کاری کند، اما جالب اینکه آفتابِ سوزان روغنش را درآورده و گوشتش را از استخوان جدا کرده. یعنی همان سرنوشتی که سه ماهیگیر به آن دچار بودند. میخواهد سه ماهیگر را فراموش کند اما نمیتواند. فکر میکند جایی کنار آن سه ماهیگیر است اما در ساحل افتاده و دارد زیر آفتاب میپوسد. با وجود این هنوز هم راوی آن سه ماهیگیر و خیجه است که چطور در میان نگاههای هیز محاصره شده!
«وقتی پدر به ماشین فحش داد و با مشت کوبید روی فرمان، ماشین غیرتی شد و با صدایی چندشآور مثل گرفتن خلط گلو روشن شد. اما چند لحظه بعد رم کرد و به سمت مخالف اسکله راه افتاد، همه داد زدند: «اسکله این وره، هییی!» (ص ۴۷ داستانِ «بهترین آتشنشان دنیا»). این داستان هم از منطق مألوف چندانی پیروی نمیکند. کار نویسنده کشاندن هر ماجرا به دامن طنز است. اگر خواننده بخواهد نسبت به رویدادها پیگیر علت و معلول و چند و چون ماجراها و اشیا و عکسالعملها باشد آب در هاون میکوبد!
«از نوشتن که خسته شد، کنار پنجره رفت تا چیزی ببیند. فکر کرد که چطور کسی مثل لینچ در اتاقی مینوشته که هیچ پنجرهای نداشته. منظره به جهنم، چطور از شر دودی که به پا میکرده راحت میشده» (ص 51 داستانِ «در ستایش پنجره»). میدانیم که عنصر خیال تنها حربه یک نویسنده برای بسط ماجراهاست. بهویژه رویدادهایی که با چشم سر نمیبیند، اما بهعنوان دانای کل به خود حق میدهد در هر ماجرایی ورود کند. فکر میکنم پیرنگ این داستان از این اندیشه نشـئتگرفته که یک پنجره برای نویسنده چه مزایایی میتوانسته داشته باشد. ابتدا نویسنده به دنبال آدمهایی است که آنها را میبیند. اما این امانتداری را رها میکند و خیالش را در سطح شهر، سوپری، داروخانه، خانه دختر، تصادف، سرقت پول به سبک اکشن آمریکایی، تقسیم پول توسط راننده تاکسی و دختر مسافر، نقشه ازدواج و بعد دردسرهای دیگر رها میکند و تماشاچی را با رضایت عازم خانه میکند. و اینها همه از برکت یک پنجره کوچک است. پنجرهای که از آن به مدد خیال میتوان تمام جهان را دید!
«بسی عاشقانه» داستان واقعا زیبایی است. نوع طنزش را درست نمیدانم که آیا تلخ است یا شیرین یا از امتزاج هر دو. هرچه که هست بیخیالی و باری به هر جهت بودن در آن موج میزند. این جوانهایی که ظاهرا موضوع داستان بر کاکل آنها میچرخد، اهل هیچ دم و دودی و زهرماری نیستند. تنها عیبی که دارند این است که به وجود یکدیگر احتیاج دارند. یعنی اینکه سخت به ظواهر یکدیگر دل بستهاند و همین وابستگی هست که آنها را از جاده عفاف! منحرف میکند و به تل و تپهها برخورد میکنند. برای اینکه داستان عمدا کش بیاید اتومبیل روشن نمیشود، حتی با هلدادن دو جوان دلداده و اهل دل. ابتدا پیرمردی عبور میکند که پای اسبش پیچ خورده و میخواهد برای زنش پنیر پیتزا بخرد. این دو بهانه باعث میشود که با کمک شانه خاکی جاده آنها را قال بگذارد. اما در نهایت چندین اتومبیل سر میرسند. همه یکشکل، همه عاشق و همه دلداده یکدیگر. پس یک گروه هیپی درست و حسابی تشکیل میشود. میزنند و میرقصند و غم دنیای دون را نمیخورند! داستان بسیار زیبا نوشته شده است. حسن کار نویسنده این است که به چاه ویل پند و اندرز و نصیحتگویی درنغلتیده است و میگذارد هرکس به کار و بار خودش برسد!
«کالای فرهنگی» داستان ناامیدکنندهای است. چون به مسئلهای میپردازد که متأسفانه در جامعه ما واقعیت دارد، البته نه با آن شدتی که نویسنده داستان مینویسد. هرچند نمیشود از نظر دور داشت که در این طنز تلخ، نویسنده همه چیز را زیر ذرهبین گذاشته و بزرگنمایی کرده. البته خاصیت طنز هم همین است یعنی از کاهی کوهی ساختن، که در این موضوع بخصوص ما با یک کوهستان با قلههای بسیار مواجهیم. سعید بردستانی اصل ماجرای انتشار کتاب را که به اندازه کافی تلخ مینماید، به بررسی نشسته و درست و دقیق به هدف زده است. دوستی میگفت که اکثر کتابفروشیهای پایتخت از اینکه کتاب شعر را پشت ویترین بگذارند ابا دارند. یعنی اینکه شعر امروز در این وضعیت سانسور و گرانی عمدی کاغذ بازار ندارد. در نتیجه آن که خودش را شاعر میپندارد، باید با سرمایه خود چاپ کند. همانطورکه دوست عزیزمان سعید بردستانی میگوید دو سه روز اول آدم ذوق میکند، غرور دارد، اما بعد با واقعیتی تلخ روبهرو میشود که حالا اینها را چه کنم؟
این داستان عبرتآموز را باید تمامی نوقلمان شاعر و نویسنده بخوانند و فکر نکنند با چاپ یک کتاب آن هم با سرمایه خود مشهور خاص و عام میشوند. با نهایت تأسف باید گفت که آب از آب تکان نمیخورد. جز اینکه شاگردی کرد و مهر تأیید استادان چندی را زیر اثر خود دید.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.