|

گفت‌وگوی احمد غلامی با نگار اسکندرفر

تولد کارنامه در کانون بحران

دهه 70، دهه پرشور نشریات روشنفکری است؛ نشریاتی که با دشواری‌های سیاسی و اقتصادی به راه خود ادامه می‌دادند. نشریاتی همچون «آدینه»، «دنیای سخن»، «گردون»، «تکاپو»، «پیام امروز» و «کیان». این نشریات با اینکه در عرصه سیاسی و اجتماعی تأثیرگذار بودند، اما در بخش‌های ادبی و فرهنگی نیز مطالب ارزشمندی منتشر می‌کردند. «گردون» و «تکاپو» بیش از بقیه دغدغه فرهنگ و ادبیات داشتند و در این میان تولد ماهنامه‌ای که صرفا ادبی باشد، کار مهم و دشواری به نظر می‌رسید. از این‌رو «کارنامه»، سردبیری همچون هوشنگ گلشیری را به کار گرفت تا از همان ابتدا نشان بدهد بیش از هر چیز دغدغۀ شعر و داستان دارد.

تولد کارنامه در کانون بحران
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

دهه 70، دهه پرشور نشریات روشنفکری است؛ نشریاتی که با دشواری‌های سیاسی و اقتصادی به راه خود ادامه می‌دادند. نشریاتی همچون «آدینه»، «دنیای سخن»، «گردون»، «تکاپو»، «پیام امروز» و «کیان». این نشریات با اینکه در عرصه سیاسی و اجتماعی تأثیرگذار بودند، اما در بخش‌های ادبی و فرهنگی نیز مطالب ارزشمندی منتشر می‌کردند. «گردون» و «تکاپو» بیش از بقیه دغدغه فرهنگ و ادبیات داشتند و در این میان تولد ماهنامه‌ای که صرفا ادبی باشد، کار مهم و دشواری به نظر می‌رسید. از این‌رو «کارنامه»، سردبیری همچون هوشنگ گلشیری را به کار گرفت تا از همان ابتدا نشان بدهد بیش از هر چیز دغدغۀ شعر و داستان دارد. گلشیری تحریریۀ «کارنامه» را از میان داستان‌نویسان و شاعران مطرح برگزید تا در مسیری تعیین‌شده با دقت بسیار به کار خود ادامه دهد. حتی قتل‌های زنجیره‌ای که روشنفکران و نویسندگان را هدف قرار داده بود نتوانست مانع کار «کارنامه» باشد. نگار اسکندرفر، مدیرمسئول «کارنامه» و مدیر مؤسسه «کارنامه» در این گفت‌وگو از آن روزها می‌گوید.

‌ فعالیت‌های شما ابعاد مختلفی دارد که بخشی از آن انتشار مجله «کارنامه» بوده و من بیشتر مایلم درباره آن دوره با شما گفت‌وگو کنم. «کارنامه» تنها مجله صرفِ ادبیِ دوران خودش است که در دهه 70 منتشر شد. البته فعالیت‌های شما در سینما و همچنین کلاس‌های آموزشی مؤسسه «کارنامه» هم جایگاه خاص خودش را دارد که به آنها هم می‌پردازیم. با مجله «کارنامه» شروع می‌کنم که در دهه 70 منتشر شد، دهه‌ای که دوره بسیار درخشانی در فضای فرهنگی ما است. در آن دوران مجلات روشنفکری بسیاری مثل «گردون»، «دنیای سخن»، «آدینه»، «تکاپو» و همچنین مجله «کارنامه» منتشر می‌شد که صرفا به ادبیات می‌پرداخت. مابقی مجلات اگرچه رویکردهای ادبی و فرهنگی داشتند، اما مسائل سیاسی و اجتماعی هم در آنها مطرح بود. شما اولین مجله ادبی بعد از انقلاب را راه انداختید. با چه ایده‌ای تصمیم گرفتید یک مجله ادبی منتشر کنید و با چه کسانی این کار را آغاز کردید؟

من از ۱۸ سالگی سابقه کار مطبوعاتی داشتم و پیوسته از نوجوانی دغدغه من ادبیات بوده است. چندین بار در این مورد صحبت کرده‌ام و فکر می‌کنم که در حوصله این گفت‌وگو نباشد. اما من همیشه در ذهنم بود که خودم یک نشریه منتشر کنم. همان‌طورکه اشاره کردید سال‌های دهه 70 سال‌های درخشانی بود. البته این را نباید بگویم، چون مورد مؤاخذه نسل جدید قرار می‌گیرم. علاوه بر نشریاتی که اشاره کردید خاطرم هست نشریه «عصر پنجشنبه» را هم شهریار مندنی‌پور در شیراز منتشر می‌کرد. وقتی تصمیم گرفتم تقاضای مجوز انتشار یک نشریه کنم، به چند دلیل سست بودم که نشریه ادبیِ صرف باشد. دلیل مهمش این بود که مبادا در دادن مجوز مشکل ایجاد شود، چون همان زمان ماجرای کانون نویسندگان، سانسور و اظهارنظرهای نویسندگان بود، ضمن اینکه دغدغه رشته خودم را هم داشته‌ام که روان‌شناسی بود. بنابراین تصمیم گرفتم مجوز نشریه‌ای با رویکرد روان‌شناسی تقاضا کنم، ولی در نظرم بود بخش‌های عمده‌ای از نشریه را به ادبیات اختصاص دهم و الگویی در ذهن داشتم. آن سال‌ها آقای میرسلیم در معاونت مطبوعاتی بود که این اتفاق نیفتاد، تا زمانی که آقای سحرخیز به معاونت مطبوعاتی آمد. بهمن یا اسفند 1376 مجوز انتشار نشریه «روان‌آوا» صادر شد که البته آنجا هم اجتماعی-فرهنگی قید شده بود. ولی چون آن موقع دیگر یکی، دو مجله روان‌شناسی هم منتشر شده بود و فضا هم بسیار بازتر بود، تصمیم گرفتم نشریه را با محتوای ادبیات منتشر کنم. لذا این اسم برای نشریه ادبی چندان مناسب نبود. با آقای مسعود بهنود که از دوستان قدیمی و خانوادگی ما بودند مشورت کردم و گفتم می‌خواهم نشریه ادبی دربیاورم. آقای بهنود به من گفتند یک هفته به خودمان مهلت بدهیم و در این مدت با هوشنگ گلشیری هم صحبت کن. در ابتدای امر هم چندین بار گفته بودم که اگر محتوای ادبیات در همان نشریه «روان‌آوا» باشد، قطعا هیچ‌کسی مناسب‌تر از گلشیری در ذهنم نیست. قرار شد یک هفته مهلت بدهیم و من با هوشنگ گلشیری صحبت کنم و اگر به توافق رسیدیم کار را شروع کنیم، وگرنه با دکتر محیط صحبت کنیم که مجله روان‌شناسی با بخش‌های ادبی باشد. من از سر خیابان به آقای گلشیری زنگ زدم و گفتم می‌خواهم این نشریه را صرفا با محتوای ادبیات منتشر کنم. پرسید خانه هستی؟ گفتم در راه خانه هستم. گفت من به خانه‌ات می‌آیم. همان شب با آقای دیباج به خانه ما آمدند، صحبت کردیم و استقبال کرد. در ذهن او بیشتر مجله «زنده‌رود» بود که در اصفهان منتشر می‌شد و گلشیری نقش مهمی در جمع‌آوری مطالب و انتشار آن داشت. به هر حال یک توافق اولیه انجام شد و بعد به فکر تغییر اسم مجله افتادیم. آن زمان قانونا می‌توانستیم 10 اسم به ارشاد اعلام کنیم و اگر قبلا به آن اسامی مجوزی صادر نشده بود، ارشاد موافقت می‌کرد. اسم‌های مختلفی دادیم ازجمله «کارنامه» که پیشنهاد گلشیری بود. می‌گفت قبلا به این اسم فکر کرده. در اردیبهشت 1377 با این تغییر نام موافقت شد. بعد از آن فکر کردیم که اسباب و لوازم کار را برای انتشار فراهم کنیم. قرار شد گلشیری هیئت تحریریه را انتخاب کند و من زمینه‌های انتشار نشریه را فراهم کنم. در اتاقی از دفتری که متعلق به یکی از دوستان بود، کار را شروع کردیم و در اولین جلسه آقای گلشیری برای بخش داستان از حسین آبکنار، کوروش اسدی، محمد تقوی و فرهاد فیروزی دعوت کرد و قرار شد برای بخش شعر آقای ضیاء موحد بیاید. مردادماه 1377 اولین جلسه تشکیل شد و بنا را بر این گذاشتیم که بقیه زمینه‌های لازم فراهم شود، ازجمله به دیدار آقای فرشید مثقالی رفتیم که لوگوی «کارنامه» کار ایشان است. هر بار ایشان را دیده‌ام گفته‌ام عاشقانه این لوگو را دوست دارم. بعدها هم هر فعالیت فرهنگی که خواستم انجام دهم با این لوگو همراه بود. طراحی صفحات را هم قرار شد رضا عابدینی انجام دهد. مطالب نشریه تقریبا آماده بود. درباره خط‌مشی هم قرار شد هر بار روی جلد به یک شخصیت یا یک مکتب ادبی ایرانی یا غیر ایرانی بپردازیم و بقیه مجله هم آثار افراد صاحب‌نام و در کنارش آثار خوب جوانان از جمله شعر، داستان و مقالات ادبی باشد.

‌ شاید برای خیلی‌ها روشن نباشد که دورانی که از آن صحبت می‌کنیم چطور بوده و وقتی درمورد «کارنامه» صحبت می‌کنیم یک تصویر ذهنی روشنی ندارند. درواقع ما از دوره‌ای صحبت می‌کنیم که جریان‌های روشنفکری در ایران کم‌کم به محاق می‌رفتند و بعد از دهه شصت به‌خاطر مسائل سیاسی‌ای که پیش آمده بود روشنفکران به آن معنا تریبونی نداشتند و فقط مجله «آدینه» و «دنیای سخن» بودند که می‌توانستند صدای جریان‌های روشنفکری ایران باشند که البته در آن فضا فکر می‌کنم کار سختی بود و با وجود فشار زیادی که متحمل می‌شدند نمی‌توانستند انتظارات همه را برآورده کنند. شاید برای نسل جدید قابل درک نباشد که آن زمان چقدر اهمیت داشت مطلب شما در «آدینه» یا «دنیای سخن» چاپ شود یا چقدر مهم بود که داستان کسی در «کارنامه» چاپ شود. الان هرکس بخواهد می‌تواند داستانش را در فضای مجازی منتشر کند. فارغ از ارزش‌گذاری‌ها و اینکه کدام خوب و کدام بد است، آن زمان تریبون‌ها بیشتر در دست کسانی بود که در نهادهای رسمی و مراکز دولتی کار می‌کردند و صدا و جریان غالب بودند. نشریاتی مثل «کارنامه»، «تکاپو»، «گردون»، «دنیای سخن» و «آدینه» که همه به مرور توقیف یا تعطیل شدند، صدای جریان‌های منتقد بودند که رفته‌رفته خاموش شدند و الان ما تبعات این خاموشی را احساس می‌کنیم، چون با یک بحرانی روبه‌رو هستیم که شاید بیشتر بحران فرهنگی باشد و باعث شده اثر خوب تولید نشود. شما در این دوره مجله «کارنامه» را پایه‌گذاری کردید که به نظرم کار خیلی مهمی است و چهره‌ای مثل گلشیری را درگیر کار کردید که هرچند داستان چاپ می‌کرد و چهره مهمی بود، اما در آن دوره بالاخره منزوی شده بود. همین‌طور بهنود و فرج سرکوهی که در شروع «کارنامه» نقش داشتند. شاید برای نسل حاضر، شور و شوق شما که از تلفن عمومی با گلشیری تماس گرفتید قابل درک نباشد. چطور این آدم‌ها کنار هم جمع شدند و چقدر این کار در آن دوران اهمیت داشت؟

سال 1375 که برای نشریه تقاضا کردم، با فرج سرکوهی صحبت کرده بودم که سردبیر شود و بخش ادبیات را گلشیری کار کند. حتی به بخش‌های اقتصادی و اجتماعی هم فکر کرده بودیم. منتها زمانی که مجوز گرفتم حوادثی پیش آمده بود. اگر نسل جوان به آن تاریخ مراجعه کند متوجه می‌شود. در اثر این حوادث فرج ناپدید شد و به زندان رفت و بعد هم اسفندماه قرار بود به سفری یک‌ماهه برود که دیگر برنگشت و تا امروز هم برنگشته. فکر می‌کنم «آدینه»، «دنیای سخن» و «گردون» در آن شرایط سخت و زندگی در بن‌بست، به فرهنگ این مملکت خدمات زیادی کردند، چراکه تنها نشریاتی بودند که آثار این نسل را چاپ می‌کردند. بعدها هم وقتی «کارنامه» منتشر شد به همین دوستان تحریریه یادآوری می‌کردم که حتی اگر ناگزیر بودند بخشی را سانسور کنند یا اثری را چاپ نکنند، این خدمت را نباید نادیده بگیریم. بعدها «کارنامه» محملی شد که نسل جوان هم بتواند آثارش را برای چاپ بفرستد. انگیزه من از انتشار این مجله، ادبیات بود. «آدینه» مطالبی درباره هنرهای تجسمی داشت و بعضا یک‌سری مطالب که سیاسی و انتقادی هم بود. من نمی‌خواستم وارد آن حوزه شود و دلم می‌خواست مطالب فقط درباره ادبیات باشد و محملی باشد که این آثار در یک نشریه ماندگار شوند. واقعا هم با حضور گلشیری موفق بود. اولین کسی که «کارنامه» مدیونش است، هوشنگ گلشیری است که با عشق، اشتیاق و همراهی با هم کار می‌کردیم. اشاره کردم که قرار بود در هر شماره به یک چهره بپردازیم که در ادبیات ایران و جهان تأثیرگذار بوده. مطالب شماره اول با موضوع آقای نجفی آماده شده و بخشی از مطالب شماره دو هم تقریبا آماده شده بود و حتی ما منزل احمد شاملو هم رفته بودیم و مطالبی آماده کرده بودیم. یکباره در پاییز، به قول معروف «ز منجنیق فلک سنگِ فتنه» بارید و قتل‌های زنجیره‌ای اتفاق افتاد. جامعه و به‌خصوص جامعه روشنفکری گرفتار التهاب شد و من می‌خواستم با همان آدم‌ها کار کنم. در یکی از دفعاتی که احضار می‌شدم گفتند تو برای کانون نویسندگان تریبون درست کرده‌ای. گفتم یک مطلب و بیانیه یا حتی اظهارنظری که برای کانون باشد اینجا نیست، ولی من ادبیات منتشر می‌کنم و با نویسندگانی سروکار دارم که خیلی‌هایشان عضو کانون هستند. با این وضعیت دچار تردید شدم، چون گلشیری هم در خطر بود. لیستی منتشر شده بود که در آن افرادی از‌جمله گلشیری مورد تهدید قرار گرفته بودند. تا اینکه ارشاد من را خواست. فکر کنم دوره آقای مهاجرانی بود، گفت شما مجوز یک نشریه گرفته‌اید و شش ماه هم گذشته و منتشر نکرده‌اید، اگر منتشر نکنید امتیاز نشریه باطل می‌شود. آنجا متوجه شدم آنها در جریان فعالیتی که تا آن زمان انجام داده‌ایم بوده‌اند. گفتم پول ندارم، بودجه‌ام جور نشد که کاغذ فراهم کنم. گفت نشریات سهمیه کاغذ دارند و به هر حال باید نشریه را منتشر کنید، وگرنه امتیاز باطل می‌شود. به آقای مهاجرانی گفتم واقعیت این است که هر روز نویسندگان را می‌کشند، اگر حتی در مسیر رفت‌وآمد برای یکی از این افراد اتفاقی بیفتد من یک عمر نمی‌توانم خودم را ببخشم! ایشان گفت داریم برنامه‌ای ترتیب می‌دهیم که از دوستانی که در این لیست هستند مراقبت کنیم. به گمانم همین کار را هم کرده بودند و در اکباتان هم کسی را گذاشته بودند. جزئیات را خیلی به خاطر ندارم. وقتی به گلشیری گفتم می‌خواهم مجله را منتشر کنم، گفت دیوانه‌ای! گفتم ما این‌همه کار کرده‌ایم. به هر حال جایی را در میدان ولی‌عصر فراهم کردیم، گلشیری و تحریریه و پرسنلی که نیاز داشتیم آمدند و اولین شماره در دی‌ماه 1377 منتشر شد.

‌ اینکه تولد «کارنامه» هم‌زمان با قتل‌های زنجیره‌ای است، مسئله مهمی است. فضای رعب و وحشت عجیبی که فراموش‌شدنی نیست. محمدعلی که بعدا به «کارنامه» پیوست، در جریان قتل‌های زنجیره‌ای جزء کسانی بود که نامش مطرح شده بود. همین‌طور امیرحسن چهلتن که به نظرم در این دوران خیلی اذیت شد. بیشتر از همه شاید گلشیری و نیز احمد میرعلایی و محمد مختاری که جزء کسانی بودند که از دست رفتند. در هر صورت دوره عجیبی بود. می‌خواهم به دو مجله اشاره کنم که شاید در بحث ما کمتر مطرح شوند، اما اثرگذار بودند و به نظرم مهم است که از منظر اثرگذاریِ این نشریات درباره‌شان صحبت کنیم. «کارنامه» در جریان فرهنگی ما اثرگذار بود، در واقع شکل داستان‌نویسی و تفکر داستانی ما را تغییر می‌داد. همین‌طور «آدینه» و «دنیای سخن» که جریان‌ساز بودند. طبیعی است کسانی که در فضای موجود ایران خیلی مایل نبودند گشایشی صورت بگیرد، چنین نشریاتی را برنتابند. کسانی که دست بالا را هم داشتند و موفق هم شدند این فضا را ببندند و ما الان گرفتار تبعات آن هستیم. اگرچه مجله «کیهان فرهنگیِ» آن زمان در دل «کیهان» درمی‌آمد که یک روزنامه حکومتی بود، اما می‌توانست در مسائل فرهنگی ایران خیلی اثرگذار باشد و در واقع نوع متفاوتی از شیوه فکرکردن و نگاه‌‎کردن به حکومت‌داری و دین‌داری را مطرح می‌کرد. این جریان که بعدها از «کیهان» اخراج شدند و به یک معنا کوچ داده شدند، مجله «کیان» را منتشر کردند و گروهی از روشنفکران لیبرال و روشنفکران دینی در این مجله جمع شدند. آن زمان بحث روشنفکری دینی خیلی مطرح بود که موجب تحولات بعدی اجتماعی و سیاسی ایران هم شد. بحثم فقط اثرگذاری است و اگر از نشریه‌ای نام می‌برم، هدفم صرفا بیان این نکته است که نشریات و جریان روشنفکری ایران و حتی جریان روشنفکری دینی اثرگذاری داشتند. نمی‌خواهم شما را وارد این بحث کنم که چرا این اثرگذاری از بین رفته است. می‌خواهم به نکته مهمی در روال انتشار «کارنامه» اشاره کنم؛ در همان دوره که قتل‌های زنجیره‌ای اتفاق می‌افتد، شما یک روال عجیبی درمورد «کارنامه» دارید که هرکس سرمقاله نوشت، کسی حق ندارد در آن دست ببرد یا سانسور کند. قاعدتا این رویه خیلی ایدئالیستی است و قبول دارم که مواردی حذف می‌شد، اما بالاخره همین که شما این آزادی را می‌دادید که در سرمقاله هرچه دوست دارید بنویسید، ماحصل شرایطی است. 

به نشریاتی اشاره کردید که تأثیر فرهنگی داشتند. من می‌خواهم از نشریه «پیام امروز» نام ببرم که آن زمان خودم خواننده پروپاقرص آن بودم و تأثیر اجتماعی فراوانی داشت. «پیام امروز» یکی از نشریاتی است که در جریانات اجتماعی و سیاسی نقش مهمی داشت و نباید نادیده گرفته شود.

از اولین شماره که ما «کارنامه» را منتشر کردیم، ارشاد برای من اخطار فرستاد. البته داستانی چاپ کرده بودیم که در ذهن من بود، اخطار به خاطر آن داستان است. یادم هست با حسین آبکنار صحبت کردیم که چطور این قضیه را توضیح دهم. زمانی که رفتم، متوجه شدم اخطار مربوط به داستان دیگری است که از نظر من مورد پیچیده‌ای نداشت. من توضیحی دادم و برگشتم. آنجا کمی ترس من ریخت، یعنی فکر کردم با چه کسانی سروکار دارم. در این سن با دیدن جهان متوجه شده‌ام در خیلی از جوامعی هم که ما پیشرفته می‌دانیم، سانسور هست. تجربه من نشان می‌دهد به‌ویژه بعد از یازدهم سپتامبر، جهان به طرف سانسور رفت. به هر حال در «کارنامه» سعی می‌کردیم در انتخاب‌ها ملاحظاتی داشته باشیم. گلشیری هم خیلی دلش می‌خواست نشریه ادامه داشته باشد، بنابراین سعی می‌کردیم خط قرمزها را در نظر داشته باشیم. اما از ابتدا قرار بود چهار صفحه از نشریه در اختیار من باشد و هرچه می‌خواهم بنویسم، که یادم نیست تا شماره هفتم هم چیزی نوشته باشم. پنج، شش نفر از تحریریه و گلشیری هم می‌توانستند هر بار یک مطلب بنویسند. فکر می‌کردم مطلب کوروش اسدی یا حسین آبکنار باید طوری چاپ شود که خودش نوشته. این ریسک را پذیرفته بودم. بعد از گلشیری هم حوادثی پیش آمد که من پای این ریسک ماندم. مثلا در شماره 13، سرمقاله بیضایی را که به طناب و قتل‌های زنجیره‌ای اشاره کرده بود، چاپ کردیم. دوستان می‌گفتند مجله را می‌بندند و من می‌‌گفتم بگذار به خاطر بیضایی مجله بسته شود، اما نمی‌توانم به کسی مثل بیضایی بگویم جایی از مطلبت را حذف کن! به هر حال پیش رفتیم. شماره دوم را درمورد احمد شاملو منتشر کردیم. شماره چهارِ مجله درباره احمد محمود بود که مصادف شد با جایزه‌ کتاب سال که به او نداده بودند و بسیار آزرده‌خاطر شد. من احمد محمود را به دلیل مراوده خانوادگی می‌شناختم، با پوری سلطانی که از خویشاوندان ما است، خیلی نزدیک بود. ما به دیدن احمد محمود رفتیم و شماره چهارِ مجله را هم همان زمان منتشر کردیم که احساس کردم به‌نوعی از نظر قلبی حس خوبی پیدا کرد. تا شماره ششم که گلشیری در اسنابروک آلمان جایزه گرفت، وقتی برگشت گفت من پولی کنار گذاشته‌ام و می‌خواهم جایزه ادبی بدهم. گفتم باید به نام تو باشد، گفت نه به نام «کارنامه» می‌گذاریم، چون مطمئنم وقتی تو چیزی را تقبل کنی تا آخر می‌روی. تا شماره هشت ادامه دادیم و در شماره نُه مطالب سپانلو آماده شده بود و قرار بود شماره 10 درباره دولت‌آبادی باشد. من از سفری برگشتم و دیدم گلشیری خیلی سرحال نیست. وقتی پرسیدم چرا لاغر شده‌ای؟ گفت دندانم مشکل داشت و خوب غذا نخورده‌ام. اما شماره 9 را که منتشر می‌کردیم، گلشیری دیگر در بیمارستان بود.

‌ گویا همان زمان احمد شاملو هم در بیمارستان بود.

بله، گلشیری اول در بیمارستان جم بستری شد و بعد از مدتی مرخص شد. آن زمان محل «کارنامه» عوض شده بود و در خانه موروثیِ متعلق به خانواده بود، حوض و درخت نارنجی داشت. من در یکی از مطالب «کارنامه» این فضا را توصیف کرده‌ام. در «کارنامه» فضای دوستانه‌ای داشتیم. یادم هست اردشیر رستمی برای ناهار آب‌دوغ خیار درست کرده بود. به هوشنگ گلشیری که سردرد شدیدی داشت، گفتم هوشنگ ماست و دوغ برای تو خوب نیست، نباید بخوری. بعد از آن گلشیری در بیمارستان ایرانمهر بستری شد که اول تشخیص مننژیت دادند و بعد متوجه شدیم ندول‌هایی روی مغزش هست. رسید حادثه‌ای که نباید پیش می‌آمد. به‌این‌ترتیب شماره 10 را در غیاب گلشیری منتشر کردیم که تصویر محمود دولت‌آبادی روی جلد بود. گلشیری تصادفا با احمد شاملو در بیمارستان ایرانمهر بستری بود. بچه‌ها به دیدنش می‌رفتند و خاطراتی دارند از اینکه حتی یک شب حمید یاوری، شاملو را روی صندلی چرخ‌دار پیش گلشیری می‌برد و گفت‌وگوهایی با هم داشته‌اند. هوشیاری و ناهوشیاری گلشیری می‌رفت و می‌آمد و مدام هوشیار نبود. به دیدنش که می‌رفتیم، مثلا حال بچه‌ها را می‌پرسید، یک بار دقایقی که گذشت به من گفت در کتابخانه «کارنامه» پشت فلان کتاب چیزی را گذاشته‌ام، بردار و به کسی نده... . احساس می‌کردم حرفش با منطق گفتاری جور نیست. به هر حال رفتن گلشیری اتفاق بسیار بدی بود.

‌ نشریه‌ای که سردبیرش گلشیری باشد، نشریه مهمی است. بعد از فوت گلشیری دچار بحران نشدید؟

بعد از فوت گلشیری بدیهی بود که تصمیم داشتیم یادنامه‌ای برایش منتشر کنیم. تقریبا می‌توانم بگویم بعد از فوت گلشیری، بچه‌های تحریریه‌اش نیامدند. البته باید شماره 12 را ببینم که چند نفر از گروه مانده بودند. محمود دولت‌آبادی آمد و گفت می‌خواهم برای ادای دِین به هوشنگ این یادنامه‌ را من دربیاورم، که ما هم استقبال کردیم. کسی که آن زمان خیلی به من کمک کرد و من را تنها نگذاشت، حمید یاوری بود. دوستان دیگری هم ازجمله اسد امرایی و شهریار وقفی‌پور بودند. مطالبی از دیگران گرفتیم. بعد از مدت کوتاهی احمد شاملو هم فوت کرد و در نتیجه بخشی از آن شماره را هم به شاملو اختصاص دادیم. خاطرم هست در آن شماره از رضا قاسمی مطلب گرفته بودیم و بچه‌ها می‌گفتند جمله آخرش دردسرساز می‌شود. نمی‌دانم این استدلال را از کجا آوردم که گفتم رضا قاسمی موزیسین است و وقتی می‌نویسد، موزون می‌نویسد، اگر بخواهید یک جمله را بردارید موسیقی کار و توازنش به هم می‌خورد. آن شماره به کمک محمود دولت‌آبادی منتشر شد و قید داشت که روی جلد نوشته شود زیر نظر دولت‌آبادی. بعد آقای دولت‌آبادی گفتند شماره بعدی مجله را چه می‌کنید، گفتم ما مطالب دو شماره بعد را هم آماده کرده‌ایم، اما از روزی که آقای گلشیری فوت کرده‌اند، وجدانم مدام به من نق می‌زند که نویسنده‌ای را با این نام و نشان دعوت کردم که درست است با عشق و علاقه آمد و حضورش خیلی مهم بود، اما همیشه فکر می‌کنم او در این مدت می‌توانست آثار درخشانی خلق کند، به‌ویژه اینکه داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری درخشان‌ترین آثار ادبیات معاصر است. گفتم من اصلا نمی‌خواهم سردبیر داشته باشیم. یک‌جوری این راه را خواهیم رفت و اگر شما بیایید، گرفتار می‌شوید و شما نویسنده‌ای هستید که می‌توانید آثار خودتان را خلق کنید. بعد سپانلو که با هم رفاقت قدیمی داشتیم، گفت من سردبیر می‌شوم. گفتم اجازه بدهید، اصلا نمی‌خواهم سردبیر داشته باشم. واقعیت این است که این انتخاب کار سختی بود. تصور کنید شاهی فوت کرده و ملکه‌ای جوان مانده و پیشنهادهای ازدواج زیادی هم دارد، اما با چه کسی باید ازدواج کند که در اندازه‌های آن شاه باشد. به‌این‌ترتیب تقریبا چند شماره‌ای را منتشر کردیم، به‌ این‌ صورت که هر بخشی مسئولی داشته باشد و دوستان هم یاری کردند. برای بخش داستان می‌خواستم نویسنده‌ای مسئولیت برعهده بگیرد که خوشبختانه در شماره‌های ۱۷، ۱۸ این اتفاق افتاد. جلساتی داشتیم که کتاب نویسنده‌ها نقد و بررسی می‌شد و محمدعلی به یکی از این جلسات آمد، به او پیشنهاد دادم و پیوسته از این انتخاب خرسند بودم و رفاقت و همکاری و دوستی بسیار خوب و درخشان و خاطره‌انگیزی داشتیم.

‌ مرحوم محمد محمدعلی چهره‌ای دوست‌داشتنی بود. خاطره‌ای از ایشان به یاد آوردم. رمان «برهنه در باد» محمدعلی منتشر شده بود و ما آن زمان جایزه‌ای به نام «نویسندگان و منتقدان مطبوعات» برگزار می‌کردیم. کتاب محمدعلی با کتاب دیگری به‌عنوان رمان برگزیده بالا آمدند و قرار بود یکی از آن دو کتاب را انتخاب کنیم. دوستان آن جمع و ازجمله من به کتاب آقای محمدعلی رأی ندادیم. مدتی بعد در یک مراسم ختم محمدعلی را که دیدم، گفت تو که نمی‌خواهی بگویی به من رأی دادی؟! گفتم نه، من به شما رأی ندادم. گفت تمام داورانِ شما می‌گویند به تو رأی داده‌ام، چطور است که من برنده نشدم؟! گفتم دروغ گفته‌اند، تنها یک نفر به شما رأی داد. به «کارنامه» برگردیم. به نظرم انتخاب شما هم درست بوده که درنهایت حافظ موسوی را به‌عنوان دبیر تحریریه برای ادامه راه انتخاب کردید. حافظ اهل مدارا و تساهل و چهره‌ای بسیار دوست‌داشتنی‌ است و می‌توانست در آن شرایط فضایی ایجاد کند که شما بتوانید مسیری را که گلشیری شروع کرده، ادامه بدهید و به نظرم اتفاق خیلی خوبی بود.

حافظ موسوی همیشه به قول فرنگی‌ها شاعر favorite (محبوب) من بود. روزهایی که در «کارنامه» کار می‌کردیم، یک تخته وایت‌بورد داشتیم و هر روز نوبتِ یکی از بچه‌ها بود که شعری بنویسد. من اغلب از حافظ موسوی می‌نوشتم، ولی حافظ را نمی‌شناختم. روزی آقایی پیش گلشیری آمد. من هم روبه‌روی‌شان نشسته بودم. یک ساعتی با هم صحبت کردند و فقط شنیدم که گلشیری ابتدا خیلی متأثر شد و فوت برادرش را به او تسلیت گفت. بعد از گفت‌وگوی‌شان، وقتی حافظ دم آسانسور ایستاده بود، حسین آبکنار به من گفت هیچ ابراز احساساتی نکردی! گفتم چطور؟ گفت ایشان حافظ موسوی بود. رفتم با ایشان سلام‌وعلیک کردم و گفتم من فلانی هستم و شعرهای شما را خیلی دوست دارم به‌ویژه فلان شعر را...  به این صورت رفاقتی بین ما شکل گرفت. بعدها که آقای گلشیری فوت کرد و چند شماره‌ای از مجله گذشت، با حافظ همفکری کردیم و قرار شد دبیر تحریریه باشد و هر بخش یک دبیر داشته باشد. دبیر شعر آتشی بود. دبیر جمع‌خوانی شهریار وقفی‌پور بود. ادبیات مهاجرت را سپیده زرین‌پناه اداره می‌کرد. به هر حال کار را شورایی پیش بردیم و حافظ هم تا آخرین روز بود و بسیار همکاری درخشانی بود.

‌ از شما شنیده‌ام برخی از کسانی که در «کارنامه» کار می‌کردند، مشکل معیشتی هم داشتند. درواقع آن زمان کسانی که در کار فرهنگی بودند، بیشتر با عشق و علاقه سمت این کار می‌آمدند و با اینکه اغلب مشکل معیشتی داشتند، برای چاپ مطالب‌شان و کارهایی که در «کارنامه» می‌کردند، مبلغ چندانی دریافت نمی‌کردند. اما شما ‌توانستید شرایط را به‌ گونه‌ای مدیریت کنید که این افراد زندگی‌شان را ادامه بدهند. مجله «کارنامه» اخطارها و تذکرهای زیادی گرفته و در نهایت هم توقیف شده. همه ما تجربه توقیف روزنامه‌ها و نشریات را داریم که بچه‌ها چقدر ناراحت می‌شوند و به دلایل اقتصادی در تنگنا قرار می‌گیرند. فکر می‌کنم شما هم گرفتار این مسئله بودید، اما توانستید تیم «کارنامه» را حفظ کنید و مسائل اقتصادی‌شان را تا حدودی برطرف کنید.

اول این نکته را بگویم که از ابتدای امر همه کسانی که با مجله «کارنامه» همکاری کردند، به‌ویژه سردبیر و تحریریه و بقیه، دستمزدی هرچند اندک دریافت می‌کردند. حتی‌المقدور هم سعی می‌کردم به کسانی که مطلب می‌دهند، به‌ویژه اگر سفارش می‌دادیم یا به ترجمه‌ها، وجهی پرداخت شود. ما تا شماره ۵۰ را آماده کردیم که یک روز خود شما به من زنگ زدی که نگار چرا «کارنامه» را توقیف کردند؟ من اصلا خبر نداشتم. گفتم توقیف نشده! گفتی فلان روزنامه (فکر کنم روزنامه «ابرار») نوشته. گفتم شوخی می‌کنی؟ یکی از بچه‌ها را فرستادم آن روزنامه را گرفت و دیدم بله، یک گوشه‌ای نوشته که مجله «کارنامه» توقیف شده. به ارشاد زنگ زدم، هیچ‌کس جواب نمی‌داد. خاطرم هست اواخر سال بود. آقای تقی‌پور مدیرکل مطبوعاتی بود و آدم بسیار مثبتی هم بود. من خیلی به ارشاد رفت‌وآمد داشتم. یک بار به آقای مهرنوش جعفری گفتم آقا یک میز اینجا به من بدهید، من اینجا بنشینم که جواب اخطارها را همین‌جا بدهم.

آقای تقی‌پور‌ آدم مثبتی بود. یک بار در این گفت‌وگوها راجع به ساعدی صحبت می‌کردیم، نمایش‌نامه‌ای از ساعدی خواست و گفت می‌دانم چاپ نشده ولی افستش احتمالا هست، آیا می‌شود تهیه کرد؟ گفتم بله، من تهیه می‌کنم. نمایش‌نامه را تهیه کرده بودم و با تقویم و مجله «کارنامه» رفتم که در آستانه نوروز به آقای تقی‌پور بدهم. مدیر دفترشان گفتند جلسه هستند. مدتی نشستم، بعد از یک ساعت فکر کردم لابد جلسه‌شان خیلی طول می‌کشد و گفتم به ایشان اطلاع بدهید که من آمده بودم و امانتی را سپردم که تحویل بدهند. بعدا فهمیدم در همان جلسه دستور توقیف «کارنامه» صادر شده بود. نشریه «کارنامه» لغو امتیاز شد که با توقیف فرق می‌کند و گمان می‌کنم جزء معدود نشریاتی بود که لغو امتیاز شد، یعنی طبق قانون مؤلفان و مصنفان تا ۳۰ سال هیچ نشریه‌ای به نام «کارنامه» منتشر نمی‌شود. هرچه تقاضا کردم نامه این لغو امتیاز را به من بدهید، ندادند. بعدها آقای تقی‌پور را که دیدم گفتم چرا شما به من خبر ندادید، گفت راستش خیلی ناراحت بودم و دلم نمی‌خواست شب عید این خبر را بدهم. مدتی صبر کردیم تا کسی زیر این نامه را امضا کند. کسی که صاحب مسندی در معاونت مطبوعاتی بود این نامه را امضا نمی‌کرد. آقایی که در دفتر آقای تقی‌پور بود به من گفت واقعیت این است که کسی نمی‌خواهد این اتفاق به نامش افتاده باشد. در نهایت به دبیرخانه رفتم و تقاضا کردم نامه را بدهند که کارمند دبیرخانه امضا کرد. چون بالاخره باید به دادگاه می‌رفتم، البته دادگاهی که به من اعلام نکرده بودند و من خیلی تصادفی متوجه شدم چه زمانی باید خدمت هیئت‌منصفه بروم!

‌ در آن دادگاه هم دفاعیه خیلی خوبی ارائه کردید.

بله. تا نامه را بگیرم، کسی از دادگاه به من خبر نداده بود. آتشی خیلی ناراحت بود و حتی به من گفت به آقای حق‌شناس که فکر کنم نماینده بودند بگوییم. گفتم نمی‌خواهم کسی از خودش مایه بگذارد. آقای پرستویی آن زمان در حوزه سینما با ما کار می‌کرد، چون ما بعدها سینما را هم به فعالیت‌های آموزشی‌مان اضافه کرده بودیم. ایشان ۱۲ سال سابقه کار در دادگستری داشت و گفت من به دادگستری می‌روم شاید بتوانم کمک کنم. حتی با جواد طوسی تماس گرفت. فردای آن روز وقتی از دادگستری برگشت، گفت تو پس‌فردا دادگاه داری. گفتم پس چرا کسی به من اخطاریه‌‌ای، احضاریه‌ای نداده. گفت من با رئیس دفتر دادگاه صحبت کرده‌ام. زمانی که به دادگستری رفتم خواهش کردم پرونده‌ را ببینم، مطالبی که در شماره مربوط به براهنی منتشر کرده بودیم و داستان «دزدمونا در سه کشو» از فروغ کشاورز بود و اصولا بحثشان بیشتر چاپ مطالبِ اروتیک و خلاف عفت عمومی بود. به هر حال من آنجا اسامی‌ای را دیدم که فکر کردم دیگر فایده‌ای ندارد. برگشتم و دفاعیه‌ای نوشتم که وقتی برای امید روحانی خواندم گفت مگر می‌خواستی جلوی استادهای دانشگاه آکسفورد از خودت دفاع کنی! کمی به تاریخچه مبحث اروتیک در ادبیات کلاسیک اشاره کرده بودم و حتی از قرآن و داستان «یوسف و زلیخا» مواردی را آورده بودم. خلاصه دفاع کردم. ۲۱ نفر هیئت‌منصفه هم نشسته بودند. در آخر هم گفتم به نظر می‌آید من در فهمِ زبان شما کمی کم‌هوش و کُند بودم و امیدوارم اگر بعدها امکان انتشار فراهم شد، بتوانم این زبان را بفهمم! یکی از اعضای آن هیئت‌منصفه به من گفت چه دفاعیه درخشانی! من هم فکر کردم مثل ماجرای محمدعلی، دست‌کم یک نفر به نفع ما رأی می‌دهد. اما دو روز بعد که رأی را خواندم، «به اتفاق آرا» بود.

‌ همان‌جا از اصلاح‌طلب‌ها قطع امید کردید.

بله. به هر حال «عشق در دل ماند و یار از دست رفت». هیچ اعتراضی نکردم، چون می‌دانستم بی‌فایده است. فکر می‌کنم ما اصولا زمان برای خیلی از کارها نداریم. اما افرادی بودند که با من کار کرده بودند و مسئله معیشت آنها مطرح بود. و از همه مهم‌تر برای آدمی که اهل ادبیات و شعر است، آدمی مثل آتشی در آن سن، منهای معیشت که من می‌توانستم حل کنم، تعامل با افراد و اینکه از خانه خارج شوی و جوان‌ها بیایند و شعرشان را بخوانی، از دست می‌رفت. خیلی دلم می‌خواهد یک روز فقط راجع به آتشی حرف بزنم. من آموزش را از سال 1379 شروع کرده بودم. وقتی متوجه شدم یک نشریه مستقل ادبی قادر به ادامه حیات نیست، سعی کردم یک بنگاه اقتصادی درست کنم که البته فرهنگی باشد. در سال 1379 که تقاضای مؤسسه چندمنظوره «کارنامه» را دادم، شروع کردم به برگزاری کلاس‌های داستان‌نویسی. آن موقع مرحوم گلشیری نبود. شهریار مندنی‌پور کارگاه‌های داستان را اداره می‌کرد، فلسفه را مراد فرهادپور، روزنامه‌نگاری و تاریخ معاصر را مسعود بهنود، تاریخ هنر را آیدین آغداشلو، شناخت سینما را امید روحانی، و خیلی کسان دیگر ازجمله سپانلو هم بودند. کلاس‌های آموزشی برگزار می‌کردیم که سینما هم در ادامه اضافه شد. در نتیجه تصمیم گرفتم تحریریه همچنان بماند و آموزش ادبیات را گسترده‌تر کنیم. منوچهر آتشی تا آخرین روزهای زندگی‌اش و محمدعلی تا قبل از مهاجرتش با ما همراه بودند.

‌ جالب است که این کار باعث شد آن تیم بماند و مرکز آموزشی راه‌اندازی کردید که بازیگری هم اضافه شد و پرویز پرستویی مدیر آموزش شد.

تنها بازیگری نبود. در ادامه کلاس‌هایی که داشتیم، فکر کردیم کلاس بازیگری بگذاریم ولی نه برای آموزش. با امید روحانی که حرف زدیم قصدمان انتقال تجربه بود و می‌خواستیم هر جلسه از یکی از بازیگرها دعوت کنیم بیاید و تجربیاتش را بگوید. همان زمان از معاونت سینمایی با من تماس گرفتند و گفتند شما به‌لحاظ قانونی نمی‌توانید این کار را بکنید. گفتم ما یک مؤسسه فرهنگی چندمنظوره هستیم. گفتند خیر، شما برای آموزش سینما باید مجوز بگیرید. در آن زمان چون برای چنین مجوزی باید کسی را به‌عنوان مدیر آموزش معرفی می‌کردم که حداقل ۱۰ سال تجربه کار سینمایی می‌داشت، پرویز پرستویی را معرفی کردم و ایشان لطف کرد پذیرفت. در حقیقت بخش سینما با اسم پرویز پرستویی شناخته شد. آن زمان کلاس‌های فیلم‌نامه‌نویسی، کارگردانی، نمایش‌نامه‌نویسی و بازیگری داشتیم. به‌تدریج در بازیگری از آقای تقوایی تقاضا کردم که بیاید. در واقع من به ناصر تقوایی به‌عنوان داستان‌نویس علاقه داشتم و شاید سینما برای من در اولویت نبود. من آدم بسیار خوش‌شانسی بودم، از این نظر که آدم‌هایی که در فرهنگ و هنر این مملکت تأثیرگذار بودند و نقش مهمی داشتند، پذیرفتند که در «کارنامه» کار کنند و «کارنامه» به هر حال از گلشیری گرفته تا به آخر، مدیون آنها است.

‌ در بخش سینمایی چهره‌های خیلی مهمی از جمله کیارستمی در «کارنامه» حضور پیدا می‌کنند و طرح‌های جالبی داشتید. گویا شما طرحی هم داشتید که محسن مخملباف فیلم‌نامه بدهد و فیلم‌اولی‌ها بسازند. ظاهرا مخملباف دو فیلم‌نامه هم به شما می‌دهد.

شاید برایتان جالب باشد، من بیشتر از اینکه فیلم دوستانم را ببینم، فیلم‌نامه‌هایشان را می‌خوانم. محسن مخملباف فیلم‌نامه‌های زیادی داشت و حتما دارد. اگر خاطرتان باشد او هم یک‌جور آموزش خانوادگی را شروع کرده بود. من با مخملباف رفاقتی داشتم، یک روز به او گفتم من در «کارنامه» دغدغه‌ای دارم که جوان‌ها وقت و پولشان را صرف می‌کنند و چیزی یاد می‌گیرند، بعد که از این در بیرون می‌روند چه می‌کنند. با هم بنای کاری را گذاشتیم که او فیلم‌نامه‌ بدهد و کسی که اولین فیلمش است، کارگردانی کند و بچه‌های «کارنامه» که فارغ‌التحصیل شده‌اند بازی کنند و یک چهره سینمایی هم باشد. به هر حال به رونق و فروش فیلم هم فکر می‌کردیم. اولین فیلم «شاعر زباله‌ها» بود که لیلا حاتمی چهره سینمایی موردنظر بود. اولین فیلمِ محمد احمدی بود، فیلم‌نامه هم از محسن مخملباف بود. بچه‌هایی که آنجا بازی کردند، صابر ابر و فرزین محدث بعدها بازیگران صاحب‌نامی شدند. فیلم‌نامه دوم «روزی که زلزله تهران را لرزاند» بود که خیلی دوستش داشتم. قرار بود مجتبی میرطهماسب کارگردانی کند و پرویز پرستویی نقش یک راننده تاکسی را داشت که پیش از وقوع زلزله در شهر می‌گردد و قصه‌هایی را از زبان او می‌شنویم؛ قصه آدم‌هایی که در آخرین لحظه چیزهایی را با خودشان می‌برند. متأسفانه آن اتفاق نیفتاد و مصادف شد با ماجراهایی که مخملباف هم از ایران رفت و جزء پروژه‌های ناتمام ماند.

‌ گویا بنا داشتید فیلم‌نامه «انسان کامل» ناصر تقوایی را هم بسازید؟

ناصر تقوایی هر بار به من می‌گفت نگار مجله را دربیاور. می‌گفتم آن مجله دیگر نوستالژی شد رفت. به هر حال یک روز گفتم ناصر این مجله با آدم‌هایی «کارنامه» شد که دیگر نیستند، گلشیری نیست، آتشی و سپانلو دیگر نیستند، تو چرا فیلم نمی‌سازی؟ او هم خیلی دلش می‌خواست فیلم بسازد. همیشه افسوس می‌خورم چرا «چای تلخ» ساخته نشد. ناصر همیشه دلش می‌خواست «انسان کامل» را بسازد. من خیلی تلاش کردم از نهادهای اقتصادی کمک بگیرم که این فیلم ساخته شود. احساس می‌کنم افسردگی تقوایی از اینجا شروع شد که یک نهاد دولتی به تقوایی وعده داد که این فیلم را می‌سازد. فیلم‌نامه مدت‌ها پیش من بود. اواخر شهریور یا اوایل مهر ماه بود که گفت قرار است سرمایه‌گذاری کنند و فیلم ساخته شود، تو هستی؟ گفتم هستم. من آن موقع‌ها اعتقاد داشتم ارث پدرشان که نیست، پول مردم است. وقتی گفتند فیلم را تا جشنواره برسانید، فهمیدم این کار شدنی نیست. دلم هم نمی‌آمد به ناصر بگویم. آیا ناصر تقوایی می‌تواند فیلم را طوری بسازد که به جشنواره فجر شما برسد! این حسرت را داشت که «انسان کامل» را بسازد. ناصر تقوایی واقعا یک آدم استثنایی بود.

‌ عجیب است که دستخط فیلم‌نامه حتی یک قلم‌خوردگی هم ندارد. کمی هم درمورد فعالیت‌های سینمایی شما صحبت کنیم. شما «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی را ساختید. قرار بود «مردی برای تمام فصول» بهمن فرمان‌آرا را سرمایه‌گذاری کنید. همین اواخر هم تهیه‌کنندگیِ «خرگوش سیاه، خرگوش سفید» شهرام مکری را بر عهده داشتید که در جشنواره‌های جهانی مختلف دیده شده و جوایزی به دست آورده است.

قرار بود تئاتر «مردی برای تمام فصول» را سرمایه‌گذاری کنم. بعد از توقیف «شاعر زباله‌ها»، شروع کردم به تهیه‌کنندگی تئاتر. در مورد شهرام مکری حرف‌های زیادی برای گفتن دارم و در فرصتی دیگر که بحث سینما بود حتما خواهم گفت. الان فقط این را بگویم که «خرگوش سیاه، ‌خرگوش سفید» بهترین فیلم شهرام مکری است، خودم خیلی دوستش دارم و خوشحالم که خیلی مورد استقبال جهانی قرار گرفته و باید مثل همیشه بگویم که شهرام مکری یک نبوغ استثنایی در سینما دارد و نابغه است. من بسیار خرسندم که تهیه‌کنندگیِ این فیلم را بر عهده داشتم و این دومین همکاری من با شهرام مکری است. به‌طورکلی در فعالیت‌های سینمایی همیشه بخش آموزش برای من مهم‌ترین بخش بوده است. مجوز انتشارات گرفتم، فقط برای اینکه داستان‌ها و شعرهای اول بچه‌هایی که کسی کارشان را چاپ نمی‌کند، خودم چاپ کنم. در مورد فعالیت‌های سینمایی در زمینه تولید هم، بخش عمده‌ای از آن به این دغدغه برمی‌گردد که بعد از آموزش، این بچه‌ها چه کار می‌کنند. تولیداتی هم که غیر از تولیدات فیلم‌اولی‌ها داشته‌ام، مربوط به فیلم‌سازانی مثل اصغر فرهادی و شهرام مکری بوده که وجودشان در این مدرسه برای آموزش مؤثر بوده است.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.