در ستایش ۸۰سالگی «مسعود کیمیایی» و بازخوانی فیلم اولش؛ «بیگانه بیا»
بیگانهای در برهوت سینمای دهه 40
مسعود کیمیایی حالا دیگر 80ساله شده است. بیشتر از نیمقرن در سینمای ایران کار کرده، نوشته و سروده است و من بلندای کارنامه او را مینگرم. او از کودکی برایم به خط درشت جدا از دیگران ایستاده بود و هرچه روزها و سالها گذشت، برایم ماندنیتر شد و آخر ماندنیترین شد. حالا دیگر با او دوست شدهام.

مسعود کیمیایی حالا دیگر 80ساله شده است. بیشتر از نیمقرن در سینمای ایران کار کرده، نوشته و سروده است و من بلندای کارنامه او را مینگرم. او از کودکی برایم به خط درشت جدا از دیگران ایستاده بود و هرچه روزها و سالها گذشت، برایم ماندنیتر شد و آخر ماندنیترین شد. حالا دیگر با او دوست شدهام. به دیدنش میروم، همصحبتش میشوم و هیچگاه در گفتن از او بیسخن نماندهام؛ حتی اگر در دیدارش دلم بخواهد بی هیچ حرفی فقط گوشش دهم و فقط او بگوید. مانند هر سال در روز میلادش قلم به دست گرفتهام تا حرمت قلبیام را با نوشتن ابراز کرده باشم و چه نوشتنی خوشتر از بازخوانی سالهای رفته؟ میخواهم نیمقرنو اندی سال به عقب برگردم. روایتِ به این در و آن در زدن برای جستن راهی به چیزی. به سالهای رفته، از خوشیها و روزها. نیمه نخست دهه 40، کیمیایی در کنار احمدرضا احمدی و محمدعلی سپانلو و مهرداد صمدی و اسماعیل نوریعلا و بهرام بیضایی و بهمن محصص و نادر ابراهیمی در انتشارات طرفه همکار بود، دو جُنگ و چند کتاب از اکبر رادی و احمدرضا احمدی و سیروس آتابای و چند جلد دیگر، حاصل آن دوران شد. آن سالها دربهدر، پی فیلمساختن بود. آگهی حتی چاپ کرده بودند با فرامرز قریبیان و اسفندیار منفردزاده در یک مجله سینمایی که فیلمی به نام زخمیها میخواهند بسازند؛ ولی هیچ سرمایهگذاری پیدا نشده بود. سالهای سیطره سایه تیره سینمایی نهچندان مطلوب که نه فیلم بود و نه فارسی. خاچیکیان شبیه دیگران نبود، بوی سینمای آمریکا میداد و کیمیایی مدام اطراف او میچرخید. دو سناریو نوشت برای خاچیکیان، که او نخواست و نشد. آن سال خاچیکیان فیلم «خداحافظ تهران» را میساخت. کیمیایی با سماجت به پشت صحنه آن فیلم راه پیدا کرده بود و از پس مداخلهای در کار خاچیکیان، دستیارش شده بود و به یُمن رفاقت با برادران اخوان پیشنهاد داده بود که فیلمی بسازد. سینما را جایی نخوانده بود و اخوان برای آنکه بداند کیمیایی چند مرده حلاج است، خواست که کیمیایی 10 دقیقه از داستانش را فیلم کند. فیلم با گفتار و موسیقی و میکس و مونتاژ یک هفتهای ساخته شد: «مستوره». آن دوران فریدون رهنما تازه از فرنگ برگشته بود و گروهی تئاتری داشت با احمدرضا احمدی و کاوه مخبری و مینو فرجاد. قرار بود سیاوشِ فیلم «سیاوش در تخت جمشید» را هم او بازی کند. کیمیایی مستوره را با احمدرضا احمدی و فرامرز قریبیان و اکبر معززی ساخت. اسفندیار منفردزاده نیز موسیقیاش را ساخته بود. اسماعیل دینمحمدی فیلمبرداری کرده بود و منوچهر اسماعیلی نیز دوبله کرده بود. بهمن اخوان را آن سالها کیمیایی گیتار یاد میداد: هفتهای سه جلسه. فیلم که آماده شده بود بهمن اخوان دیده بود و گفته بود شبیه فیلمهای فارسی نیست، خوب است. پس کیمیایی برای ساخت «بیگانه بیا» قبول شد. فقرِ عقبه نگذاشت کیمیایی بیگانه بیایش را با احمدرضا و قریبیان بسازد. مصطفی اخوان گفته بود بهروز وثوقی و فرخ ساجدی. وثوقی آن سالها چندین فیلم بازی کرده بود و اگر هم جوان اول سینما نبود، بیعقبه نیز نبود، مقبول بود. فرخ، پسرِ سرهنگ ساجدی نیز بچه آبادان بود. تازه از آلمان برگشته بود. آنجا در مدرسه هنرپیشگی درس خوانده بود و فکر نو و تازه داشت و سینمای آن دوران ایران را مطلوب خود نمیدانست. بعدتر مدیر تالار 25 شهریور نیز شد. در آلمان دو رشته تحصیلی را عوض کرده بود و آخر سر هنرپیشگی خوانده بود. بازیگر دیگر بیگانه بیا، «مارینا متر» بود. عروس کمال جنبلاط رهبر حزب سوسیالیست ترقیخواه لبنان و همسر ولید که بعدتر جانشین پدر شد. مصطفی عالمیان نیز که درسخوانده دانشگاه یوسیالای بود، فیلمبردار شد و علیرضا زریندست نیز دستیارش شد. رفیق زریندست، جوان چاق سبزهرو یعنی امیر نادری هم خواست عکاس فیلم باشد ولی دوربین نداشت! کیمیایی از دستمزد ماهانه خود از استودیو مولن روژ برای او دوربین خرید و او نیز عکاس فیلم شد. فرامرز قریبیان دستیار کیمیایی شد و اسفندیار منفردزاده نیز با ارکستر سمفونیک دانشگاه تهران برای فیلم موسیقی ساخت. فیلم 200 هزار تومان فروش کرد و این مبلغ در برابر فروش میلیونیِ فیلمفارسیهای رایج آن دوران ـ خاصه فیلمهای فردین ـ فریاد بیصدای کیمیایی بود. دیماه سال 1347 مجله تهران مصور در یادداشتی کوتاه از بیگانه بیا بهعنوان اولین فیلم طویل ایرانی برای جشنواره کن نام برد. از استودیو مولن روژ گفت و از کیمیایی و بهروز وثوقی و فرخ ساجدی و مصطفی عالمیان و اسفندیار منفردزاده. از دوربودن فیلم از فضای رایج فیلمفارسی نوشت و از این گفت که فیلم، جدی است؛ ولی جز این ستون خلاصه، دیگر کسی چندان درباره فیلم ننوشت، مگر پرویز دوایی که در نوشتهای در مجله سپید و سیاه استعداد کیمیایی را ستود و دل به دیدن کارهای بعدی او بست. تا اکران فیلم بعدی: «قیصر» همه چیز در سکوت و خاموشی فرو رفت. شبیه سکوت ابرهای آسمانی، تیره و بارانی در «بیگانه بیا». ولی مانند جمله آغاز فیلم: «سرانجام هر قصه پدیدآمدن قصه دیگری است».
انگار همه خواستند «بیگانه بیا» به فراموشی سپرده شود. سالهای پیش از ساخت بیگانه بیا، خوره فیلمهای آن دوران جایی جز «کانون فیلم» نداشتند که با فرخ غفاری بود و ابراهیم گلستان و هژیر داریوش. کیمیایی میگفت عطش ما آنجا کمی آرام میگرفت. روشنفکری روز اگر سمتوسوی چپگرایانه داشت، روشنفکران راه و سمت و سو از سارتر میگرفتند. اگزیستانسیالیسم سینمای روشنفکری اروپا تأییدِ روشنفکران را با خود داشت. کیمیایی جوان، نمیخواست آنتونیونی یا فلینی سینمای ایران باشد؛ ولی خواهناخواه رشدکردن در دامان روشنفکران و کتابخواندن و فیلمدیدن، فضای بیگانه بیا را به او داده بود. «بیگانه بیا» سر آشتی با سینمای روز نداشت. بعد از قیصر کمتر کسی از بیگانه بیا یادش ماند. آنقدر نادیدهاش گرفتند تا خود کیمیایی نیز به آن فیلم دلسرد باشد. من اما ریشههای باورهای ازلی کیمیایی را در بیگانه بیا میجویم. در غالب تاریخنویسیهای سینمای ایران «بیگانه بیا» را در کارنامه کیمیایی بیاهمیت قلمداد میکنند یا از آن میگذرند، مانند فیلم «الماس 33» در کارنامه داریوش مهرجویی. به گمانم حالا بعد از گذشت بیش از نیمقرن از کارنامه فیلمسازی این نسل باید مجددا برگشت و همه چیز را بازخوانی کرد. در برهوت سینمای دهه 40 به غیر از فیلمهای «خشت و آینه» ابراهیم گلستان و «شب قوزی» فرخ غفاری و «سیاوش در تخت جمشید» فریدون رهنما که از آنها بهعنوان فیلمهای متفاوت آغازین سینما، هرچند ناموفق در کلیت سینمای ایران نام میبرند، فیلمهایی دیگر نیز ساخته شده است که اعتنایی ندیدهاند، به غیر از فیلم «شوهر آهو خانم» من مهمترین فیلم آن سالها را بیگانه بیا میدانم. جنس کلام در بیگانه بیا شکل بدوی شاعرانگی پختهای را دارد که سالهای بعد در فیلمها و نوشتههای کیمیایی دیدیم؛ ولی آن سالها خیلیها عوض شاعرانگی، کلام فیلم را یک جور سانتیمانتالیسم رقیق قلمداد کردند. در سیاق مونتاژ، بیگانه بیا مدرن بود و کمتر در فیلم میشد نمایی اضافی جست و زیباییشناسی تصویر و قاب آنچنان که از قیصر به بعد در کارهای کیمیایی میبینیم، در بیگانه بیا نیز وجود داشت. کیمیایی در «بیگانه بیا» نیز راهی همسو با جریان روشنفکری روز داشت، البته نه با ریشههای بومی قیصر و اصل بازگشت به سنتها آنچنان که در باور روشنفکرانی مانند آلاحمد نمود داشت؛ بلکه در کلیتی که نشان از درک درست جوان فیلمدیده کتابخوانی مانند مسعود کیمیایی در آن سالها داشت. روشنفکری روز چپگراست و من نگاه تیره کیمیایی را به اشرافیتی که به فساد نیز آغشته و آلوده است، در بیگانه بیا از چنین زاویهای میبینم. چیزی که در شخصیت فرخ ساجدی به نقش امیرمحمود میبینیم. مواجهه کیمیایی با «زن» نیز در بیگانه بیا چندان قرابتی با نگاه یکسویه غالب روشنفکران آن دوران- از هدایت تا آلاحمد و براهنی- ندارد. وقتی برادر کوچک یعنی فرخ ساجدی بعد سالها بازمیگردد، مارینا متر که نقش دختر را دارد، باز به او متمایل است و ناخودآگاه در کیمیایی، شماتتی نسبت به او وجود ندارد، این چیزی است که در بازخوانی فیلم مییابم. چنین نگاهی به انتخاب زن در آن دوران آنچنان مدرن است که طبیعی است پس زده شود. خوی جوانمردی نیز آنچنان که در آیین جوانمردان خواندیم و نمود سینمایی غربیِ آن را در کابویهای وسترن و شرقی آن را در ساموراییهای سینمای ژاپن دیدیم، باز از بیگانه بیا است که در سینمای کیمیایی آغاز و به فیلمهای بعد نشت میکند. از خود گذشتن و ضربهخوردن و انزوا و مرگخواهی آگاهانه از خودکشی بهروز وثوقی به نقش امیراحمد در فیلم بیگانه بیا است که شروع میشود و بعدتر به قیصر و رضا موتوری و داش آکل و سید و امیرعلی و دیگران میرسد. اینکه چرا چنین فیلمی با احتساب فضا و مقتضیات سینمای فقیر دهه 40 و مخاطبشناسیاش نادیده و کمدیده مانده است، قابل درک است؛ اما اینکه حالا بعد از گذشت بیش از نیمقرن هنوز ریشهها و نقاط نادیده سینمای ایران را مورد مطالعه قرار ندادهایم، نشاندهنده این مهم است که تاریخ سینمای ایران هنوز نوشته نشده است و ما باید آن را بنویسیم. وقتی بیگانه بیا را میبینیم آنچه در پسِ ذهنم میگذرد، تربیت و هویتی است که در دوران بیهویتی، پدیدهای است نایاب و کمیاب که این یکی از دهها دلیل شناسنامهداربودن فیلمسازی مانند کیمیایی است. اینکه ریشههای آنچه مسعود کیمیایی در بیش از نیمقرن فیلمسازی مخاطب خود را با آن تربیت کرده، در فیلم نخست او جاری و عیان است، این را میرساند که با هنرمندی به مفهوم واقعی واژه «مؤلف» مواجهیم و درک و قضاوت اثری از او برای مخاطب نیاز به مطالعه و تربیتی جدی دارد. گمانم نباید با بیمسئولیتی و بیدانستگی مواجه شد. این امر خیلی سال است که در مخاطبان توریستی نسبت به سینمای کیمیایی پیداست و این، جهان کیمیایی را برای عده محدودتری که ماییم و تربیتشده او هستیم، قابل لمس میکند و با توریستها بیگانه. این بزرگی یا تنگی دایره همدلان هنرمند اهمیتی ندارد، تاریخ قاضی بهتری میتواند باشد- درباره کیمیایی و ماندگاریاش اینطور بوده است-. آنچه در این سالها میتوانیم بدانیم یا بهتر بگویم: میتوانیم بشنویم خط سرخی است مابین دو صدا. من از فریاد خاکستری و بیصدای «بیگانه بیا» تا سرخی فریاد «خون شد» ردّ پای پیرِ جوانتر از هر جوانی را میشنوم که یک آن حتی از پا ننشسته است. تنش را از تن مردم ساختهاند. مسعود کیمیایی 80ساله شده است. من او را پدری مهربان ولی نگران دیدهام. حالا بعد اینهمه سال سینما، هنوز هم او را جوان مییابم، چقدر زود گذشت. سالهای سال از او خواهم نوشت و خواهم گفت. او را به روشنای صبح و ظلمت شب میبینم، به پودِ طراوت و تارِ شهامت، در همنشینی گُل برابرِ اسلحه، لطافت شعر و خشونت خون، سپیدی مرگ و سیاهی زهرخند. من مسعود کیمیایی را عیسی عکسها دیدهام، در قابهای غبارگرفته و لبخندهای رفتگان، حماسه پیادهروها و نعش در زبالهها، مردی اسبسوار بر آسفالت خیابانها و زنی گُلابشده در شیشهها، پسِ هر مردی که سپر از سینه انداخت برابر مرگ، من قلم کیمیایی را دیدهام. کیمیایی را به حرمت شکوه تنهایی و زوزه زخم، به سرخی خون و سپیدی کاغذ شناختهام. 80ساله بافرهنگ و باآبرویی است که کور میشوم از نور خورشید، بلندای حرمتش را اگر بخواهم نگاه کنم.