آرزو بر جوانان عیب نیست

محمود برآبادی
*عادت بدی دارم که در دوران کرونا تشدید شده است. دلم نمیآید چیزی را دور بیندازم؛ حتی یک پیچ و مهره ناقابل یا یک دکمه پیراهن را. میگویم یک روزی به درد میخورد. نمیدانم این خصلت را چطوری پیدا کردهام. مربوط به شهری است که در آن بزرگ شدهام، شهری در حاشیه کویر که حتی طبیعت هم نعمتهایش را از آن دریغ کرده است؛ نه آب دارد، نه سبزه و نه محصول. یا مربوط است به تربیت خانوادگی و زندگی در یک خانواده تنگدست. خدابیامرز مادرم هم همینطور بود. دلش نمیآمد چیزی را دور بریزد. وقتی میخواست خانهاش را عوض کند، کلی چیزهای دورانداختنی داشت. به او گفتیم اینها که به درد نمیخورد، بیخود با خودمان نبریم. گفت: «دلم نمیآید، چه کار کنم، دست خودم نیست». وقتی ما اصرار کردیم، گفت: «من از خانه میروم بیرون، شما هرچه را میخواهید، دور بیندازید». فکر میکنم بچههای من هم همین کار را خواهند کرد.
*همیشه هر کاری را میخواهم شروع کنم، برایم سخت است. نوشتن، خواندن، آشپزی، رفتن به دکتر، حتی کار سادهای مثل تلفنزدن. با آنکه کارهایم را اول هفته در دفترچه یادداشت مینویسم و وقتی انجام شد، تیک میزنم؛ اما مدام امروز و فردا میکنم. آنقدر به خودم سرکوفت میزنم که وجداندرد میگیرم. خودم میدانم تا انجامش ندهم، دست از سرم برنمیدارد؛ اما وقتی بالاخره انجامش دادم، میگویم: «آخیش... راحت شدم». اگر انرژیای را که وجداندرد از من میگیرد، همان اول صرف انجام کار کنم، اینهمه مصیبت نمیکشم؛ اما از شما چه پنهان، آن «آخیش، راحت شدم»، خیلی مزه میدهد. *من آدم دستودلبازی نیستم؛ حتی میتوانم بگویم کمی تا قسمتی خسیسم. صرفهجویی و امساک در خونم رسوب کرده و جزء ژنم شده است. خیلی با خودم کلنجار میروم؛ بلکه خودم را اصلاح کنم؛ اما مگر به این آسانی است. به قول حافظ: با شیر اندرون شد و با جان بهدر رود. جالب است بدانید ضرری که از خسیسی به من خورده، از دستودلبازی نخورده است. چه بسیار ناچار شدهام دولا پهنا خرج کنم تا جبران شود. تا دلتان بخواهد، میتوانم سیاهه خطاهایم را فهرست کنم. فویل آلومینیوم را که برای بستهبندی میبُرم، بعد مجبور میشوم بیندازم دور و دوباره ببُرم. پیش از دوران کرونا که زیاد بیرون میرفتم، به خاطر نپرداختن پول تاکسی در صف اتوبوس، انتظار میکشیدم و بعد ناچار میشدم با تاکسی دربستی بروم تا دیر به قرارم نرسم. خانمم میگوید: «تو درستبشو نیستی»؛ ولی من آرزو دارم یک روز بالاخره به تعادل برسم؛ «آرزو بر جوانان عیب نیست». *جلسه داوری لاکپشت پرنده داشتیم و قرار بود لولهکش بیاید. کف آشپزخانه پر آب است. ترسم این است که به طبقه پایین نشت کند. درست تنظیم کرده بودم. قرار بود لولهکش ساعت هشت بیاید، یک ساعت کارش بیشتر طول نمیکشد. نیم ساعت هم برای تأخیر و ساعت نهونیم هم جلسه لاکپشت شروع میشد. میتوانید حدس بزنید چه اتفاقی افتاد. لولهکش با یکساعتونیم تأخیر همزمان با شروع جلسه لاکپشت میآید. من یک چشمم به لولهکش بود و یک چشمم به لپتاپ تا در جلسه تصویری لاکپشت پرنده هم باشم. بالاخره لولهکش کارش را تمام میکند و میرود. یک پانصدی در لوله گیر کرده بود، فنر زد، باز شد
آخرین اخبار فرهنگ و هنر را از طریق این لینک پیگیری کنید.