اسمردياکفهاي سياسي
احمد غلامی . سردبیر
ازجمله وظايف مهمِ تاريخ انگار كشف و افشاي «اسمردياكف»هاي سياسي است. اسمردياكف، شخصيتي در رمان «برادران كارامازوف» نوشته فئودور داستايوفسكي است؛ همان كسي كه آنتوان را واميدارد تا پدرش را به قتل برساند. اسمردياكف كه خدمتگزار خانواده كارامازوفهاست، شخصيتي چندلايه دارد و تجسم و تجسد «سلطه بر سلطه» است. اسمردياكف از كارامازوفِ بزرگ بيزار است و از او كينه سختي به دل دارد، اما در مقام و موقعيتي نيست كه بتواند بزرگ خاندانِ كارامازوف را از سر راه بردارد و ازاينرو با نفوذ در روح آنتوان وسوسهاش ميكند تا پدر را به قتل برساند. هنگامي كه آنتوان پدرش را به قتل ميرساند و از جنايت خود به هراس ميافتد، به اسمردياكف ميتازد كه چرا او را وادار به چنين كاري كرده است. پاسخِ اسمردياكف روشن و سرراست است و مو لاي درزش نميرود؛ «من تو را وادار به كاري كردم كه آرزويش را داشتي». در واقع اسمردياكف صرفا نقش كاتاليزور را دارد و به آنتوان ياري رسانده است تا اين جنايت را محقق سازد. اسمردياكفهاي سياسي جلوههاي متفاوتي دارند؛ برخي بدخيم و برخي خوشخيماند. بدخيمها كسانياند كه با دسيسههايشان سير وقايع را براي منفعت خصوصي منحرف ميكنند، كسب منفعتي كه هرگز به مصلحت عمومي نميانجامد. اين اسمردياكفهاي سياسيِ بدخيم را ميتوان در برهه تاريخي «سقوط اصفهان» در دوره صفويه سراغ گرفت. در كتاب «سقوط اصفهان» بهروايت كرسينسكي با بازنويسي سيدجواد طباطبايي به دورهاي از دستكاري اين طيف سياسي برميخوريم كه اگر بينظير نباشد، نادر است. حكومت صفويه بعد از 222 سال اقتدار نه به دست محمود افغان كه جنم چنين كاري را نداشت، بلكه به دست اسمردياكفهاي سياسي فروريخت؛ کساني كه نگذاشتند سرداران بزرگ ايران به جنگ با محمود افغان بروند و پايتخت (اصفهان) را نجات دهند. اعتمادالدوله و لطفعليخان، مردانِ نامي ايران بودند كه بلافاصله بعد از حمله محمود افغان به كرمان و سقوط اين شهر عازم آنجا شدند و شكست سختي به او و شورشيان دادند. لطفعليخان بعد از پيروزي، خود را به كرانههاي خليجفارس رساند و خانههاي پرشكوه و جلالِ بزرگان دربار را مصادره کرد و در اختيار سربازان قرار داد. لطفعليخان سپس عازم شيراز شد؛ اما بار ديگر دسيسهچينان دربار دانستند كه در صورت شكستِ كامل يورش محمود افغان، اتحاد ميان لطفعليخان و اعتمادالدوله منافع آنان را به خطر مياندازد. بهتعبير پدر دوسرسو «ملاحظه نفع خصوصي بر تأمين مصلحت عاليتر حكومت چيره شد و درباريان ترجيح دادند كه براي ازدستدادن همهچيز خطر كنند تا اينكه سلاح در دست سرداري بماند كه پيروزي او بر دشمنان كشور جز به بهاي نابودي آنان تمام نميشد».* با اين احساس خطر اسمردياكفهاي سياسي دست به كار شدند و ذهن شاه را با شبهه توطئه از سوي اعتمادالدوله مشوش كردند. در حينِ اين آشوب و دسيسههاي درباريان، محمود افغان اصفهان را به محاصره خود درآورد. قحطي چنان شهر را فراگرفت كه اهالي شهر هر حيوان چهارپاي زنده و مرده را در خفا ميبلعيدند. در اين بزنگاه دوباره از لطفعليخان خواستند لشكري فراهم آورد تا به جنگ برود، اما او از دسيسههاي افرادي كه در كمين بودند تا بعد از پيروزي او را سربهنيست كنند آگاه بود، پس راهي جز گريز نداشت و گريخت. محمود افغان شهر را به تصرف درآورد و در جستوجوي لطفعليخان برآمد. خبرچينها او را به بهاي اندكي فروختند و محمود افغان بيدرنگ مثلهاش كرد. در هيچكجاي تاريخ از اين اسمردياكفهاي سياسي نام برده نميشود. اگرچه محمود افغان آنها را گروهي شكنجه کرد و از دم تيغ گذراند، برخي از آنان در لايههاي تاريخ پنهان شدند و خود را در درازناي تاريخ به امروز رساندند.
در اين روايتِ مستند تاريخي با سه مفهوم سروكار داريم: قدرت و منافع خصوصي و اسمردياكفهاي سياسي. گويا اينها با يكديگر ارتباط تنگاتنگي دارند. بديهي است غايت اين يادداشت تخفيف فروپاشي دولت صفويه به اسمردياكفهاي سياسي نيست و اين موضوع صرفا بهانهاي براي بازنمايي نقش ناپيداي اين آدمهاست. بايد بر اين نكته هم اذعان كرد كه همواره نقش اين گروه سياسي مخرب نيست.
خاصه آنكه گاه منافع خصوصي آنان، موجب بقاي منفعت و مصلحت بزرگتري ميشود. يكي از اين چهرهها حاجي ابراهيم است، كسي كه در برآمدن دولت قاجار نقش تعيينكنندهاي دارد. بازرگانِ منفعتطلبي كه منفعت خصوصياش وجه عمومي پيدا ميكند. بعد از فروپاشي دولت صفويه و مرگ كريمخان زند كه هرگز آشكارا سلطنت منقرضشده صفويه را انكار نكرده بود، بزرگان خاندان زند تا سرحد مرگ با يكديگر جنگيدند. در اين بلبشو آقامحمدخان قاجار مدعيِ سلطنت كه مدتي در زندان كريمخان زند بود، بعد از كشتهشدن او به ايل خود گريخت و لشكري فراهم كرد. خاندان زند هم به نبرد قدرت مشغول بودند. در اين ميان چهار نفر هريك به مدت كوتاهي سلطنت كردند. يكي از اين چهار نفر جعفرخان زند بود كه به ياري حاج ابراهيم، بازرگان سرشناس، شيراز را از چنگ مدعي ديگر (سيد مرادخان) بيرون آورد و حاجيابراهيم به پاس اين خدمت كلانتر شيراز شد. از سوي ديگر آقامحمدخان قاجار به پيشروي خود ادامه ميداد و در سال 1167 اصفهان را به تسخير خود درآورد. جعفرخان زند كه به ياري حاجي ابراهيم شيراز را گرفته بود به دسيسه دشمن سابق خود جعفرخان مسموم و كشته شد. اينبار لطفعليخان پسرِ جعفرخان به ياري
مجدد حاجي ابراهيم به سلطنت رسيد. آقامحمدخان قاجار قدرت فراواني پيدا كرده بود. لطفعليخان براي مقابله با قشون قاجار عازم اصفهان شد. طرفداران حاجيابراهيم ارتش لطفعليخان زند را ترك كردند و به شيراز بازگشتند. خانِ زند كه ديد لشكرش نجنگيده شكست خورده به شيراز بازگشت، اما كلانترش او را به شهر راه نداد. براساس گفته هلفگاتِ مورخ، حاجيابراهيم بنابر شَم طبقاتي خويش بهعنوان يك بازرگان خواهان ثبات و آرامش بود و نيز براي حفظ منافع شخصي خود تشخيص داد كه قاجار بهتر از زنديه ميتواند ثبات ايران را تأمين كند. يك دهه بعد حاجيابراهيم گفته بود، «كسي از سرباز غارتگر زندي يا قاجاري خوشش نميآيد. همه ميخواهند ايران بزرگ و قدرتمند از ثبات داخلي برخوردار باشد». حاجيابراهيم جلوه ديگري از اسمردياكفهاي سياسي است. او در حكومت آقامحمدخان قاجار صدراعظم شد. قضاوت تاريخي-سياسي درباره حاجيابراهيم دشوار است؛ بحث بر سر شيوهاي از سياستورزي است كه در صورتبنديهاي متفاوتي جلوهگر ميشد و آن، چيزي نيست جز سلطه بر سلطه ديگران و فرمانراندن بدون مجازاتشدن. اينكه اسمردياكفهاي سياسي با چهرههاي سياسي متفاوتي در سياست ظاهر شدهاند،
اهميت چنداني ندارد، مهم اين است كه اين افراد در لايههاي پنهان تاريخ گم و ناپيدا شده و در هر دورهاي سر برآوردهاند، سياست و تاريخ كشوري را بدون مجازات يا تحملِ تبعات آن دگرگون يا منحرف ميكنند.
* پدر دوسرسو، بر پايه گزارش كرسينسكي، كتابي در دو جلد با عنوان «تاريخ واپسين انقلاب ايران» نوشته و آن را در زماني كه هنوز اشرف افغان بخشهاي مركزي ايران را در دست داشت، منتشر ميکند.
ازجمله وظايف مهمِ تاريخ انگار كشف و افشاي «اسمردياكف»هاي سياسي است. اسمردياكف، شخصيتي در رمان «برادران كارامازوف» نوشته فئودور داستايوفسكي است؛ همان كسي كه آنتوان را واميدارد تا پدرش را به قتل برساند. اسمردياكف كه خدمتگزار خانواده كارامازوفهاست، شخصيتي چندلايه دارد و تجسم و تجسد «سلطه بر سلطه» است. اسمردياكف از كارامازوفِ بزرگ بيزار است و از او كينه سختي به دل دارد، اما در مقام و موقعيتي نيست كه بتواند بزرگ خاندانِ كارامازوف را از سر راه بردارد و ازاينرو با نفوذ در روح آنتوان وسوسهاش ميكند تا پدر را به قتل برساند. هنگامي كه آنتوان پدرش را به قتل ميرساند و از جنايت خود به هراس ميافتد، به اسمردياكف ميتازد كه چرا او را وادار به چنين كاري كرده است. پاسخِ اسمردياكف روشن و سرراست است و مو لاي درزش نميرود؛ «من تو را وادار به كاري كردم كه آرزويش را داشتي». در واقع اسمردياكف صرفا نقش كاتاليزور را دارد و به آنتوان ياري رسانده است تا اين جنايت را محقق سازد. اسمردياكفهاي سياسي جلوههاي متفاوتي دارند؛ برخي بدخيم و برخي خوشخيماند. بدخيمها كسانياند كه با دسيسههايشان سير وقايع را براي منفعت خصوصي منحرف ميكنند، كسب منفعتي كه هرگز به مصلحت عمومي نميانجامد. اين اسمردياكفهاي سياسيِ بدخيم را ميتوان در برهه تاريخي «سقوط اصفهان» در دوره صفويه سراغ گرفت. در كتاب «سقوط اصفهان» بهروايت كرسينسكي با بازنويسي سيدجواد طباطبايي به دورهاي از دستكاري اين طيف سياسي برميخوريم كه اگر بينظير نباشد، نادر است. حكومت صفويه بعد از 222 سال اقتدار نه به دست محمود افغان كه جنم چنين كاري را نداشت، بلكه به دست اسمردياكفهاي سياسي فروريخت؛ کساني كه نگذاشتند سرداران بزرگ ايران به جنگ با محمود افغان بروند و پايتخت (اصفهان) را نجات دهند. اعتمادالدوله و لطفعليخان، مردانِ نامي ايران بودند كه بلافاصله بعد از حمله محمود افغان به كرمان و سقوط اين شهر عازم آنجا شدند و شكست سختي به او و شورشيان دادند. لطفعليخان بعد از پيروزي، خود را به كرانههاي خليجفارس رساند و خانههاي پرشكوه و جلالِ بزرگان دربار را مصادره کرد و در اختيار سربازان قرار داد. لطفعليخان سپس عازم شيراز شد؛ اما بار ديگر دسيسهچينان دربار دانستند كه در صورت شكستِ كامل يورش محمود افغان، اتحاد ميان لطفعليخان و اعتمادالدوله منافع آنان را به خطر مياندازد. بهتعبير پدر دوسرسو «ملاحظه نفع خصوصي بر تأمين مصلحت عاليتر حكومت چيره شد و درباريان ترجيح دادند كه براي ازدستدادن همهچيز خطر كنند تا اينكه سلاح در دست سرداري بماند كه پيروزي او بر دشمنان كشور جز به بهاي نابودي آنان تمام نميشد».* با اين احساس خطر اسمردياكفهاي سياسي دست به كار شدند و ذهن شاه را با شبهه توطئه از سوي اعتمادالدوله مشوش كردند. در حينِ اين آشوب و دسيسههاي درباريان، محمود افغان اصفهان را به محاصره خود درآورد. قحطي چنان شهر را فراگرفت كه اهالي شهر هر حيوان چهارپاي زنده و مرده را در خفا ميبلعيدند. در اين بزنگاه دوباره از لطفعليخان خواستند لشكري فراهم آورد تا به جنگ برود، اما او از دسيسههاي افرادي كه در كمين بودند تا بعد از پيروزي او را سربهنيست كنند آگاه بود، پس راهي جز گريز نداشت و گريخت. محمود افغان شهر را به تصرف درآورد و در جستوجوي لطفعليخان برآمد. خبرچينها او را به بهاي اندكي فروختند و محمود افغان بيدرنگ مثلهاش كرد. در هيچكجاي تاريخ از اين اسمردياكفهاي سياسي نام برده نميشود. اگرچه محمود افغان آنها را گروهي شكنجه کرد و از دم تيغ گذراند، برخي از آنان در لايههاي تاريخ پنهان شدند و خود را در درازناي تاريخ به امروز رساندند.
در اين روايتِ مستند تاريخي با سه مفهوم سروكار داريم: قدرت و منافع خصوصي و اسمردياكفهاي سياسي. گويا اينها با يكديگر ارتباط تنگاتنگي دارند. بديهي است غايت اين يادداشت تخفيف فروپاشي دولت صفويه به اسمردياكفهاي سياسي نيست و اين موضوع صرفا بهانهاي براي بازنمايي نقش ناپيداي اين آدمهاست. بايد بر اين نكته هم اذعان كرد كه همواره نقش اين گروه سياسي مخرب نيست.
خاصه آنكه گاه منافع خصوصي آنان، موجب بقاي منفعت و مصلحت بزرگتري ميشود. يكي از اين چهرهها حاجي ابراهيم است، كسي كه در برآمدن دولت قاجار نقش تعيينكنندهاي دارد. بازرگانِ منفعتطلبي كه منفعت خصوصياش وجه عمومي پيدا ميكند. بعد از فروپاشي دولت صفويه و مرگ كريمخان زند كه هرگز آشكارا سلطنت منقرضشده صفويه را انكار نكرده بود، بزرگان خاندان زند تا سرحد مرگ با يكديگر جنگيدند. در اين بلبشو آقامحمدخان قاجار مدعيِ سلطنت كه مدتي در زندان كريمخان زند بود، بعد از كشتهشدن او به ايل خود گريخت و لشكري فراهم كرد. خاندان زند هم به نبرد قدرت مشغول بودند. در اين ميان چهار نفر هريك به مدت كوتاهي سلطنت كردند. يكي از اين چهار نفر جعفرخان زند بود كه به ياري حاج ابراهيم، بازرگان سرشناس، شيراز را از چنگ مدعي ديگر (سيد مرادخان) بيرون آورد و حاجيابراهيم به پاس اين خدمت كلانتر شيراز شد. از سوي ديگر آقامحمدخان قاجار به پيشروي خود ادامه ميداد و در سال 1167 اصفهان را به تسخير خود درآورد. جعفرخان زند كه به ياري حاجي ابراهيم شيراز را گرفته بود به دسيسه دشمن سابق خود جعفرخان مسموم و كشته شد. اينبار لطفعليخان پسرِ جعفرخان به ياري
مجدد حاجي ابراهيم به سلطنت رسيد. آقامحمدخان قاجار قدرت فراواني پيدا كرده بود. لطفعليخان براي مقابله با قشون قاجار عازم اصفهان شد. طرفداران حاجيابراهيم ارتش لطفعليخان زند را ترك كردند و به شيراز بازگشتند. خانِ زند كه ديد لشكرش نجنگيده شكست خورده به شيراز بازگشت، اما كلانترش او را به شهر راه نداد. براساس گفته هلفگاتِ مورخ، حاجيابراهيم بنابر شَم طبقاتي خويش بهعنوان يك بازرگان خواهان ثبات و آرامش بود و نيز براي حفظ منافع شخصي خود تشخيص داد كه قاجار بهتر از زنديه ميتواند ثبات ايران را تأمين كند. يك دهه بعد حاجيابراهيم گفته بود، «كسي از سرباز غارتگر زندي يا قاجاري خوشش نميآيد. همه ميخواهند ايران بزرگ و قدرتمند از ثبات داخلي برخوردار باشد». حاجيابراهيم جلوه ديگري از اسمردياكفهاي سياسي است. او در حكومت آقامحمدخان قاجار صدراعظم شد. قضاوت تاريخي-سياسي درباره حاجيابراهيم دشوار است؛ بحث بر سر شيوهاي از سياستورزي است كه در صورتبنديهاي متفاوتي جلوهگر ميشد و آن، چيزي نيست جز سلطه بر سلطه ديگران و فرمانراندن بدون مجازاتشدن. اينكه اسمردياكفهاي سياسي با چهرههاي سياسي متفاوتي در سياست ظاهر شدهاند،
اهميت چنداني ندارد، مهم اين است كه اين افراد در لايههاي پنهان تاريخ گم و ناپيدا شده و در هر دورهاي سر برآوردهاند، سياست و تاريخ كشوري را بدون مجازات يا تحملِ تبعات آن دگرگون يا منحرف ميكنند.
* پدر دوسرسو، بر پايه گزارش كرسينسكي، كتابي در دو جلد با عنوان «تاريخ واپسين انقلاب ايران» نوشته و آن را در زماني كه هنوز اشرف افغان بخشهاي مركزي ايران را در دست داشت، منتشر ميکند.