تحريم شراب در روزگار بهرام گور
مهدي افشار
وقتي سخن از شاهنامه، اين اثر سترگ فرهنگ و ادب ايرانزمين و اين حماسه عظيم جهاني ميشود که برترين ويژگي آن ستودن خرد و ستايش مردانگي است، همه نگاهها به چند ماجراي بزرگ و دريادماندني مانند مرگ سياوش، نبرد رستم و سهراب، نبرد رستم و اسفنديار معطوف ميشود و اگر دوستداران سخن فردوسي از مردمان اهل دل باشند، به عاشقانههاي شاهنامه نظير بيژن و منيژه، زال و رودابه، رستم و تهمينه و کتايون و گشتاسب نيز سري ميزنند؛ اما بسياري از داستانها و روايات شاهنامه مغفول واقع ميشود؛ رواياتي که توصيه به اعتدال، خرد و خردگرايي و تأكيد بر عقلانيت دارند.يکي از رخدادهايي که لااقل اين قلم تاکنون در جايي نديده که به آن پرداخته شده باشد، ماجراي تحريم شراب توسط بهرام گور است. بهرام گور برخلاف چهرههاي اسطورهاي مانند رستم، اسفنديار، بيژن، گيو و گودرز، از چهرههاي تاريخي شاهنامه است. او فرزند يزدگرد اثيم يا يزدگرد گناهکار است که درباريان وي، از بسياري تندخوييها و خشونتهايش تصميم گرفتند بهرام، جانشين او را از دربار پدر دور نگاه دارند تا خلق و خوي زشت پدر به پسر سرايت نکند و سرانجام پس از تحقيق و پژوهش بسيار که بهرام را به چه كسي
بسپارند تا تحت تربيت خويش پرورش دهد، سرانجام وي را به يمن نزد پدر و پسري يمني به نامهاي نعمان و منذر ميفرستند و او را چون فرزند خويش ميپرورند و در تربيتش مردانه ميکوشند و او را مردي دلير و ستايشبرانگيز پرورش ميدهند. با اين حال يزدگرد بنا بر خوي نازيبايش، هرگز به فرزند خويش به مهر ننگريست و به لطف رفتار نکرد و يک بار زماني که او را ساعتها در محضر خويش سر پا نگه داشته بود و بهرام از شدت خستگي چشم بر هم نهاده بود، بر او خشم گرفت و روانه زندانش کرد.
چنان بد که يک روز در بزمگاه / همي بود بر پاي در پيش شاه /چو شد تيره شب، رأي خواب آمدش/هم از ايستادن شتاب آمدش/پدر چون بديدش به هم بر دو چشم/ به تندي يکي بانگ بر زد به خشم/ به دژخيم فرمود کين را ببر/کزين پس نبيند کلاه و کمر
و بهرام در حصر خانگي بماند تا آنکه از سوي امپراتور روم شخصي به نام تينوش که براي گزاردن باج و خراج روم به ايران آمده بود، وساطت کرد و به خواهش تينوش، بهرام آزاد شد.
نگراني درباريان از جانشيني بهرام به حدي بود که پس از مرگ يزدگرد اثيم بر اثر لگد اسب آبي که خود داستاني شگفت دارد، حاضر نبودند اورنگ و ديهيم شهرياري را به فرزند او بسپارند و موبدان، شخصي فروتن و صلحجوي به نام خسرو را انتخاب کردند تا جايگزين بهرام کنند که بهرام با سپاه عربهاي يمن به مرزهاي ايران روي آورد و موبدان از بيم ويراني مناطق مرزي با او وارد مذاکره شدند و سرانجام مقرر شد که ديهيم شهرياري را ميان دو شير نر قرار دهند و هر يک از آن دو که جسارت برگرفتن تاج را از ميان دو شير داشته باشد، بر اورنگ شهرياري تکيه زند و خسرو، آن مرد آرامشطلب با مشاهده تاج در ميان دو شير چنين گفت:
چو خسرو بديد آن دو شير ژيان/ نهاده يکي افسر اندر ميان/ بدان موبدان گفت تاج از نخست/ مر آن را سزاتر که شاهي بجست/ و ديگر که من پيرم و او جوان/ به چنگال شير ژيان ناتوان
و چون بهرام دو شير خشمگين را از پاي درآورد و تاج را برگرفت و بر سر نهاد، به موبدان و ديگر درباريان قول داد هرگز به شيوه پدرش به ستم رفتار نکند و همواره جانب مهر را داشته باشد.
به آرام بنشست بر گاه شاه/ برفتند ايرانيان بازخواه/ چنين گفت بهرام کاي سرکشان/ ز نيک و بد روز ديده نشان/ همه بندگانيم و ايزد يکي است/ پرستش جز او را سزاوار نيست
و بهرام با اين انديشه که ياريبخش مظلومان باشد و جز به مهر با مردمان رفتار نکند، بر اورنگ شهرياري تکيه زد.
و اما داستان تحريم شراب.
روزي بهرام به نخجيرگاه رفت و در بيشهاي بيتوته کرد و در آن بيشه شير نري به بهرام حمله آورد و شاه شير را با تيري در پهلو بر زمين افکند و شير ماده به خروش آمده، به سوي بهرام شتاب گرفت و شاه جوان با زخم شمشير، شير را از پاي درآورد و به مناسبت اين پيروزي جشني به پا کرد و زودهنگام صبح شراب خواست و بزرگان لشکر را نيز به شادنوشي فراخواند. در اين هنگام مردي ميانسال به حضور شاه رسيد و چندين شتر بار ميوه چون به و انار و سيب به حضور بهرام آورد که همه دستچينشده و بسيار اشتهابرانگيز بود. بهرام در پاسخ اين لطف، او را مورد تفقد قرار داده، به تشکر در کنار خود نشاند و نام او را جويا شد و مرد خود را کبروي معرفي کرد.
جهاندار چون ديد، بنواختش / ميان يلان پايگه ساختش/ همين مِه که با ميوه و بوي بود/ ورا پهلوي نام، کبروي بود
و بهرام او را به نوشيدن دعوت کرد و مرد به ناگاه جام يکمني شراب را به يکباره و لاجرعه سر کشيد. بهرام با مشاهده شيوه نوشيدن او شگفتزده فرمان داد تا جام دومني آوردند و کبروي از شاه اجازه گرفته، آن را نيز با نام شهريار ايران در يک دهان به کام فرستاد. در برابر شگفتي شاه و اطرافيان وي، اظهار داشت که اين مقدار شرابي که نوشيدم، فقط مرا به نشاط آورده است و من هفت برابر جام پنجمني را مينوشم بيآنکه کمترين تأثيري در رفتارم پديد آيد و همچنان بيلغزش و لرزشي گام برميدارم و هرگز کسي خروش مستي از من نميشنود و آنگاه بر زين مينشينم و اسب ميتازم و آمادهام با هر کس که مايل باشد، به رقابت در نوشيدن بپردازم.
به پيش بزرگان بيازيد دست/ بدان جام ميتاخت و بر پاي جست/ به ياد شهنشاه، بگرفت جام/منم گفت ميخواره کبروي نام/ به جام اندرون بود مي پنج من/ خورم هفت از اين بر سر انجمن/ پس آنگه سوي ده روم من به هوش/ ز من نشنود کس به مستي خروش
آنگاه پس از چنين نوشيدني از بهرام اجازه خواست به راه خويش بازگردد. بهرام که دلنگران مرد بود به وي اجازه داد ولي به دو سه نفر از اطرافيانش گفت او را با فاصله تعقيب کنيد و ببينيد چگونه رفتاري دارد. کبروي اسب خويش را با سرخوشي به سوي دشت تازاند و جانب کوه را در پيش گرفت. چون به نزديک کوه رسيد، از اسب فرود آمده افسار آن به درختي ببست و خود در سايه کوه بخفت. مراقبان وي سوداي بازگشت داشتند که به ناگاه مشاهده کردند، زاغي سياه از کوه فرود آمد و بر چهره مرد خفته نشست و دو چشم مرد را از چشمخانه بيرون کشيد. آن دو مراقب که از دور شاهد اين منظره هولناک بودند، شتاب گرفتند تا مرد خفته را نجات بخشند اما زاغ چشمان او را در مستي و بيهشي بيرون کشيده، خورده بود و آنان چون نزديکتر شدند، مرد را مرده يافتند و زماني که خانوادهاش از مرگ نابهنگام او آگاه گشتند، خروشي برخاست و فرياد و نالهشان به آسمان رفت.
مراقبان با اندوه آنچه را به مشاهده ديده بودند، نزد شاه بازگفتند که زاغي چشم روشن کبروي را در مستي بربود و بخورد.
بهرام با شنيدن اين سخن آزرده گشت، همان لحظه فرماني صادر کرد تا همه کساني که صاحب خرد و انديشه هستند، از نوشيدن دست بشويند و شراب را بر همگان حرام کرد و خود ديگر ننوشيد.
رخ شهريار جهان زرد شد / ز تيمار کبروي پردرد شد/ همانگه برآمد ز درگه خروش/ که اي نامداران با فرّ و هوش/ حرام است مي در جهان سر به سر/ اگر زيردست است، اگر نامور
و ايران يک سال تمام را در تحريم نوشيدن گذراند و آنگاه حادثهاي خواندني رخ داد که خواندن آن لب را به خنده ميگشايد و آن قصه بماند تا فصلي ديگر.
وقتي سخن از شاهنامه، اين اثر سترگ فرهنگ و ادب ايرانزمين و اين حماسه عظيم جهاني ميشود که برترين ويژگي آن ستودن خرد و ستايش مردانگي است، همه نگاهها به چند ماجراي بزرگ و دريادماندني مانند مرگ سياوش، نبرد رستم و سهراب، نبرد رستم و اسفنديار معطوف ميشود و اگر دوستداران سخن فردوسي از مردمان اهل دل باشند، به عاشقانههاي شاهنامه نظير بيژن و منيژه، زال و رودابه، رستم و تهمينه و کتايون و گشتاسب نيز سري ميزنند؛ اما بسياري از داستانها و روايات شاهنامه مغفول واقع ميشود؛ رواياتي که توصيه به اعتدال، خرد و خردگرايي و تأكيد بر عقلانيت دارند.يکي از رخدادهايي که لااقل اين قلم تاکنون در جايي نديده که به آن پرداخته شده باشد، ماجراي تحريم شراب توسط بهرام گور است. بهرام گور برخلاف چهرههاي اسطورهاي مانند رستم، اسفنديار، بيژن، گيو و گودرز، از چهرههاي تاريخي شاهنامه است. او فرزند يزدگرد اثيم يا يزدگرد گناهکار است که درباريان وي، از بسياري تندخوييها و خشونتهايش تصميم گرفتند بهرام، جانشين او را از دربار پدر دور نگاه دارند تا خلق و خوي زشت پدر به پسر سرايت نکند و سرانجام پس از تحقيق و پژوهش بسيار که بهرام را به چه كسي
بسپارند تا تحت تربيت خويش پرورش دهد، سرانجام وي را به يمن نزد پدر و پسري يمني به نامهاي نعمان و منذر ميفرستند و او را چون فرزند خويش ميپرورند و در تربيتش مردانه ميکوشند و او را مردي دلير و ستايشبرانگيز پرورش ميدهند. با اين حال يزدگرد بنا بر خوي نازيبايش، هرگز به فرزند خويش به مهر ننگريست و به لطف رفتار نکرد و يک بار زماني که او را ساعتها در محضر خويش سر پا نگه داشته بود و بهرام از شدت خستگي چشم بر هم نهاده بود، بر او خشم گرفت و روانه زندانش کرد.
چنان بد که يک روز در بزمگاه / همي بود بر پاي در پيش شاه /چو شد تيره شب، رأي خواب آمدش/هم از ايستادن شتاب آمدش/پدر چون بديدش به هم بر دو چشم/ به تندي يکي بانگ بر زد به خشم/ به دژخيم فرمود کين را ببر/کزين پس نبيند کلاه و کمر
و بهرام در حصر خانگي بماند تا آنکه از سوي امپراتور روم شخصي به نام تينوش که براي گزاردن باج و خراج روم به ايران آمده بود، وساطت کرد و به خواهش تينوش، بهرام آزاد شد.
نگراني درباريان از جانشيني بهرام به حدي بود که پس از مرگ يزدگرد اثيم بر اثر لگد اسب آبي که خود داستاني شگفت دارد، حاضر نبودند اورنگ و ديهيم شهرياري را به فرزند او بسپارند و موبدان، شخصي فروتن و صلحجوي به نام خسرو را انتخاب کردند تا جايگزين بهرام کنند که بهرام با سپاه عربهاي يمن به مرزهاي ايران روي آورد و موبدان از بيم ويراني مناطق مرزي با او وارد مذاکره شدند و سرانجام مقرر شد که ديهيم شهرياري را ميان دو شير نر قرار دهند و هر يک از آن دو که جسارت برگرفتن تاج را از ميان دو شير داشته باشد، بر اورنگ شهرياري تکيه زند و خسرو، آن مرد آرامشطلب با مشاهده تاج در ميان دو شير چنين گفت:
چو خسرو بديد آن دو شير ژيان/ نهاده يکي افسر اندر ميان/ بدان موبدان گفت تاج از نخست/ مر آن را سزاتر که شاهي بجست/ و ديگر که من پيرم و او جوان/ به چنگال شير ژيان ناتوان
و چون بهرام دو شير خشمگين را از پاي درآورد و تاج را برگرفت و بر سر نهاد، به موبدان و ديگر درباريان قول داد هرگز به شيوه پدرش به ستم رفتار نکند و همواره جانب مهر را داشته باشد.
به آرام بنشست بر گاه شاه/ برفتند ايرانيان بازخواه/ چنين گفت بهرام کاي سرکشان/ ز نيک و بد روز ديده نشان/ همه بندگانيم و ايزد يکي است/ پرستش جز او را سزاوار نيست
و بهرام با اين انديشه که ياريبخش مظلومان باشد و جز به مهر با مردمان رفتار نکند، بر اورنگ شهرياري تکيه زد.
و اما داستان تحريم شراب.
روزي بهرام به نخجيرگاه رفت و در بيشهاي بيتوته کرد و در آن بيشه شير نري به بهرام حمله آورد و شاه شير را با تيري در پهلو بر زمين افکند و شير ماده به خروش آمده، به سوي بهرام شتاب گرفت و شاه جوان با زخم شمشير، شير را از پاي درآورد و به مناسبت اين پيروزي جشني به پا کرد و زودهنگام صبح شراب خواست و بزرگان لشکر را نيز به شادنوشي فراخواند. در اين هنگام مردي ميانسال به حضور شاه رسيد و چندين شتر بار ميوه چون به و انار و سيب به حضور بهرام آورد که همه دستچينشده و بسيار اشتهابرانگيز بود. بهرام در پاسخ اين لطف، او را مورد تفقد قرار داده، به تشکر در کنار خود نشاند و نام او را جويا شد و مرد خود را کبروي معرفي کرد.
جهاندار چون ديد، بنواختش / ميان يلان پايگه ساختش/ همين مِه که با ميوه و بوي بود/ ورا پهلوي نام، کبروي بود
و بهرام او را به نوشيدن دعوت کرد و مرد به ناگاه جام يکمني شراب را به يکباره و لاجرعه سر کشيد. بهرام با مشاهده شيوه نوشيدن او شگفتزده فرمان داد تا جام دومني آوردند و کبروي از شاه اجازه گرفته، آن را نيز با نام شهريار ايران در يک دهان به کام فرستاد. در برابر شگفتي شاه و اطرافيان وي، اظهار داشت که اين مقدار شرابي که نوشيدم، فقط مرا به نشاط آورده است و من هفت برابر جام پنجمني را مينوشم بيآنکه کمترين تأثيري در رفتارم پديد آيد و همچنان بيلغزش و لرزشي گام برميدارم و هرگز کسي خروش مستي از من نميشنود و آنگاه بر زين مينشينم و اسب ميتازم و آمادهام با هر کس که مايل باشد، به رقابت در نوشيدن بپردازم.
به پيش بزرگان بيازيد دست/ بدان جام ميتاخت و بر پاي جست/ به ياد شهنشاه، بگرفت جام/منم گفت ميخواره کبروي نام/ به جام اندرون بود مي پنج من/ خورم هفت از اين بر سر انجمن/ پس آنگه سوي ده روم من به هوش/ ز من نشنود کس به مستي خروش
آنگاه پس از چنين نوشيدني از بهرام اجازه خواست به راه خويش بازگردد. بهرام که دلنگران مرد بود به وي اجازه داد ولي به دو سه نفر از اطرافيانش گفت او را با فاصله تعقيب کنيد و ببينيد چگونه رفتاري دارد. کبروي اسب خويش را با سرخوشي به سوي دشت تازاند و جانب کوه را در پيش گرفت. چون به نزديک کوه رسيد، از اسب فرود آمده افسار آن به درختي ببست و خود در سايه کوه بخفت. مراقبان وي سوداي بازگشت داشتند که به ناگاه مشاهده کردند، زاغي سياه از کوه فرود آمد و بر چهره مرد خفته نشست و دو چشم مرد را از چشمخانه بيرون کشيد. آن دو مراقب که از دور شاهد اين منظره هولناک بودند، شتاب گرفتند تا مرد خفته را نجات بخشند اما زاغ چشمان او را در مستي و بيهشي بيرون کشيده، خورده بود و آنان چون نزديکتر شدند، مرد را مرده يافتند و زماني که خانوادهاش از مرگ نابهنگام او آگاه گشتند، خروشي برخاست و فرياد و نالهشان به آسمان رفت.
مراقبان با اندوه آنچه را به مشاهده ديده بودند، نزد شاه بازگفتند که زاغي چشم روشن کبروي را در مستي بربود و بخورد.
بهرام با شنيدن اين سخن آزرده گشت، همان لحظه فرماني صادر کرد تا همه کساني که صاحب خرد و انديشه هستند، از نوشيدن دست بشويند و شراب را بر همگان حرام کرد و خود ديگر ننوشيد.
رخ شهريار جهان زرد شد / ز تيمار کبروي پردرد شد/ همانگه برآمد ز درگه خروش/ که اي نامداران با فرّ و هوش/ حرام است مي در جهان سر به سر/ اگر زيردست است، اگر نامور
و ايران يک سال تمام را در تحريم نوشيدن گذراند و آنگاه حادثهاي خواندني رخ داد که خواندن آن لب را به خنده ميگشايد و آن قصه بماند تا فصلي ديگر.