بازگشت به خود
مينو مرتاضي
مهمترين مفهومي که 50 سال پيش براي اولينبار از دکتر شريعتي و در عنفوان نوجواني شنيدم و تاکنون رهايم نکرده است، مفهوم «خود» بود. واژه «خود» مانند جادويي بود که وقتي در کنار هر چيزي مينشست دنيايي شگرف و پر رمز و راز ميساخت که رهايي از آنها ممکن نبود. بازگشت به خود! بازگشت به خويشتن خود، بازسازي خود، خودباوري و خودشيفتگي. در آشفتهبازار سالهاي پس از کودتاي 28 مرداد، زنان با جامعهاي که شاه بهزعم خودش و به ضرب اصلاحات انقلابي ششم بهمنش سعي داشت سکولار و مدرن و آزاد به نظر برسد، مواجه بودند. هر زني ظاهرا آزاد بود سبک زندگي «خود»ش را سنتي و چادري يا مدرن و بيچادر انتخاب کند. زن دانشجوي مدرن باشد يا زن بيسواد سنتي کارگر کارخانه. زن خانهدار شيک و آلامد ارباب باشد و مستخدم، راننده، خياط و باغبان مخصوص داشته باشد يا «خود»ش کارمند حقوقبگير دولت باشد و مينيژوپ بپوشد يا ماکسي. سوار دوچرخه شود يا سوار مينيماينر يا هيچکدام. ترانههاي انگليسي و بتهاي زمان مثل تام جونز و بيتلها را گوش کند و يا فرهاد و فريدون فروغي. هيپي باشد و گردنبندهاي خرمهره با شلوار و پيرهنهاي شيک رنگي بپوشد يا مثل خانمهاي متشخص
خانهدار با موهاي آلاگارسون «خود»ش را با طلا و جواهر بيارايد. اما در همه حال زن سنتي و زن مدرن شهري متفقالقول بودند که بهتر است لاغر باشند تا هر نوع لباسي را بتوانند بپوشند، تا از جامعه «خود» طرد نشوند، تا مثل زنان چاق فيلمفارسيهاي دوران، لکاته به نظر نرسند. زنان در رابطه با امر سياسي با «خود»هاي سهل، آسان، در دسترس و دم دستي مواجهه بودند و آزادي در اين خلاصه ميشد. بفرما هر سبکی را که ميخواهي بردار و «خودت» باش! همان چيزي که کانالهاي ماهوارهاي در تونل زمان بهطور نوستالژيک مطرح ميکنند و آه ميکشند. در برابر اين سطح دمدستي از آزاديهاي نمايشي از سبک زندگي، مدلهاي ديگري از «خود» و نحوه نگاه به «خود» و تفکر درباره «خود» در گوشه و کنار جامعه براساس نوگرايي نقادانه هم فرصت مطرحشدن پيدا کردند. شعراي نو مثل نيما و شاملو و فروغ و... و نويسندگاني مثل جلال آلاحمد و صمد بهرنگي که در اشعار و نوشتههايشان مستقيما «خود» مخاطب را نشانه ميگرفتند و خطاب قرار ميدادند يا برادران مفيد که نوعي «خود» ستمکشيده و درعينحال فرصتطلب جمعي در تاريخ ايران را در تلهتئاتر شهر قصهشان به تصوير ميکشيدند. پيش از اين هم
گفتهام فصل مشترک نوگرايي دولتي و نوگرايي انتقادي ملتي، «نو»جويي بود. حسينيه ارشاد هم برخاسته از تمايل نوجويانه جمعي از مبارزان نهضت مقاومت بود که با سرمايه شخصي ساخته شد. حسينیه ارشاد جايي بود که ميتوانستي در آن با تفاوت مفهوم «خود» انسان انتخابگر مدرن با «فطرت» مکلف انسان در سنت آشنا شوي. ميتوانستي با «خود»ي که تاکنون ميشناختي بيگانه شوي و به جستوجوي «خود»ي برآيي که به جاي خودخوري و عذاب وجدان در قبال نوشدن سعي داشت «خود» را از سه زندان تاريخ، طبيعت و جامعه برهاند. براي من و بسياري از زنان و دختران جواني که آن سالها به حسينيه ارشاد ميآمدند، خيلي سريع مباني پوشالي نوگرايي دولتي فروريخت. نهتنها فروريخت بلکه دشمنش شديم. از طرفي فقط يک تلنگر، يک جمله در کتاب پدر و مادر ما متهميم يا شيعه صفوي و شيعه علوي کافي بود تا از نگاه سنتي فاصله بگيريم و نقدش کنيم. بعد از پايان کلاس يا سخنراني شريعتي محسوسترين احساسم اين بود که از انسانبودن فاصلهاي به اندازه فاصله ماه من تا ماه گردون دارم. از «خود»م بدم ميآمد، از اين شوري که من را به خوردن، خوابيدن، خنديدن و زندهماندن واميداشت، عصباني بودم. اينها را زندگي
نميدانستم و در جستوجوي زندگي ديگري بودم. اين شريعتي بود که بالاخره نسل دينمدار دهه 40، 50 را با مفهوم «خود» و با مدل زندگي از نوع ديگر آشنا كرد. شريعتي براي ما از «حق متفاوتبودن» سخن گفت. از اينکه ميتواني خودت باشي و خودت، خودت را بسازي، نه «سنت» و نه «نو» هيچکدام تا «خود» نخواهي، نميتوانند آزادت کنند! اذهان ساده و جوان ما ميپنداشت به صرف پذيرش حق متفاوتبودن نهتنها انگيزه برای بازسازي خويش همانطور که «خود» ميخواستيم، ممکن و ميسر ميشد که به غلط ميپنداشتيم اين «خودسازي» نهايتا ما را به کارگزاران و عاملان نوگرايي و نوسازي جامعه تبديل خواهد کرد؛ زيرا «خود» را در قالب انسان خودآگاه عامل و کارگزار رستاخيز ميديديم. «خود» در انسان کارگزار رستاخيز، شکاک، برانگيزاننده و شجاع که با ايستادن بر مفهوم «حق متفاوتبودن» بيواسطه با «خود» و خداي خود ارتباط برقرار ميکند و ققنوسوار از دل خاکستر خويش زاده ميشود و آنگاه با مواجهه مستقيم با جهانِ دريافته، قادر خواهد شد که فرديت خود را بهعنوان سوژه و شناسا در جهان محقق كند و به آن اعتماد کند. در پرتو همين اعتماد به «خود» احيا شده است که ياراي شکافتن پوستههاي
ضخيم آبا و اجدادي را پيدا ميکند. شريعتي معلم انقلاب ميشود.
نه براي اينکه انقلابي بود و جوانان را تشويق به انقلابيگري ميکرد؛ بلکه بهايندليل که به آنها نشان داد که تحريکات از خودبيگانهسازي رژيم تا چه اندازه فراتر از پاسخهاي عادي شده است. پاسخهاي نسلهاي دهه 40 و 50 به تحريکات بيشازحد در پروژه مدرنيزاسيون به کارگزاري دستگاه سلطنت به طور طبيعي پاسخهايي راديکال و انفجار انقلابي بود. در برابر آن حجم فراتحريک به بهانه نوگرايي و تجددخواهي فقط اَبَرانسانهاي انقلابي با گذشتن از جان خود ميتوانستند بايستند و به قول شريعتي پرده فريب را با شهادت خودشان از چهره جباران براندازند. ازاينرو مدلها و الگوهاي «خود»سازي در آثار شريعتي، خواهينخواهي عموما الگوهايي از اَبَرانسانهاي آرماني تاريخ اسلام و ادياناند. شريعتي آثارش را به اسلاميات و اجتماعيات و کويريات تقسيم ميکند و به گفته خودش کويريات مکنونات قلبي و دلنوشتهاي اوست. کويريات «خود» شريعتي است. با وجود آنکه مخاطب شريعتي در آثارش در باب «خود»شناسي و «بازگشت به خويشتن خويش» انسان است؛ اما آنجا که الگوپردازي ميکند، خواهينخواهي ناچار به تفکيک الگوها و توصيف مدل زنانه و مردانه انسان ديندار و آرماني ميشود.
رويکردي سکسيستي دارد. شريعتي هم مانند اغلب روشنفکران و تجددخواهان تاريخ مردانه ايران، زن را برابر با مرد نميبيند و او را در حاشيه انسان آرماني يا متعالي خويش قرار ميدهد. شريعتي در کويريات خود و در واقع نزد «خود»ش و در دلنوشتههايش در هبوط آنجا که خدا در کار آفرينش انسان است، ميگويد: خداوند گل سرشت زن را به مرد ميدهد. در دستم گِل تر و خداوند در برابرم، گرماي تن من را داشتي، تو سخت ميتپيدي، چنانکه نزديک بود از دستم بيفتي و من دلهرهاي داشتم و خدا مينگريست، ناگهان خدا با لحني که از محبت لبريز بود و پيدا بود دلش بر من سوخته است، گفت: پسر جان، او را خودت بساز! و من قدري اشک ريختم که تو در دستهاي من خيس شدي! و اين بخش در تناقض آشکار با آموزههاي اسلاميات و اجتماعيات شريعتي در بحث بازگشت به خويشتن خويش انساني است. آنجا که در مقام يک روشنفکر بر مکانيسم پوستهشکني و رفت و برگشت و خوديابي و خودآگاهي اَبَرانسان تأکيد ميکند و براي زن و مرد تفاوتي قائل نميشود؛ اما در کويريات زن و مرد از بيخ و بن متفاوت «خود» را درمييابند. مرد در خوديابي و بازگشت به خويشتن خويش به خدا ميرسد؛ زيرا مرد بيواسطه و به دست خدا
ساخته شد است؛ اما زن در «خود»يابي و بازگشت به «خويشتن خويش» و بازيابي «خود» به مرد ميرسد. زيرا اين مرد است که در اوج شاعرانگي گِل زن را با اشک «خود» سرشته و ساخته است. ازاينرو براي شريعتي زن دستساز مرد، زماني اهميت مييابد که در سرنوشت تراژيک مرد همراه، همگام و همسرش و پس از مرگ پيامرسانش باشد؛ درحاليکه خداوند در قرآن، زن و مرد را از يک گِل و به دست خود ميسازد و براي امانتداري و جانشيني خود در زمين انسان را دچار بلاي قدرت و تفکيک جنسيتي زن و مرد نميکند و کرامت و شرافت انساني را با سنگ تقوا محک ميزند و ميستايد. چنين تفکر انتزاعي با منتزعکردن زن از زمینه بيواسطه «خود» براساس وجهالله کاملا طبيعي جلوه ميکند که تاريخ و جامعه و طبيعت و حتي «خود» به منزله زندانهايي براي زنان و زنانگي باشند.
مهمترين مفهومي که 50 سال پيش براي اولينبار از دکتر شريعتي و در عنفوان نوجواني شنيدم و تاکنون رهايم نکرده است، مفهوم «خود» بود. واژه «خود» مانند جادويي بود که وقتي در کنار هر چيزي مينشست دنيايي شگرف و پر رمز و راز ميساخت که رهايي از آنها ممکن نبود. بازگشت به خود! بازگشت به خويشتن خود، بازسازي خود، خودباوري و خودشيفتگي. در آشفتهبازار سالهاي پس از کودتاي 28 مرداد، زنان با جامعهاي که شاه بهزعم خودش و به ضرب اصلاحات انقلابي ششم بهمنش سعي داشت سکولار و مدرن و آزاد به نظر برسد، مواجه بودند. هر زني ظاهرا آزاد بود سبک زندگي «خود»ش را سنتي و چادري يا مدرن و بيچادر انتخاب کند. زن دانشجوي مدرن باشد يا زن بيسواد سنتي کارگر کارخانه. زن خانهدار شيک و آلامد ارباب باشد و مستخدم، راننده، خياط و باغبان مخصوص داشته باشد يا «خود»ش کارمند حقوقبگير دولت باشد و مينيژوپ بپوشد يا ماکسي. سوار دوچرخه شود يا سوار مينيماينر يا هيچکدام. ترانههاي انگليسي و بتهاي زمان مثل تام جونز و بيتلها را گوش کند و يا فرهاد و فريدون فروغي. هيپي باشد و گردنبندهاي خرمهره با شلوار و پيرهنهاي شيک رنگي بپوشد يا مثل خانمهاي متشخص
خانهدار با موهاي آلاگارسون «خود»ش را با طلا و جواهر بيارايد. اما در همه حال زن سنتي و زن مدرن شهري متفقالقول بودند که بهتر است لاغر باشند تا هر نوع لباسي را بتوانند بپوشند، تا از جامعه «خود» طرد نشوند، تا مثل زنان چاق فيلمفارسيهاي دوران، لکاته به نظر نرسند. زنان در رابطه با امر سياسي با «خود»هاي سهل، آسان، در دسترس و دم دستي مواجهه بودند و آزادي در اين خلاصه ميشد. بفرما هر سبکی را که ميخواهي بردار و «خودت» باش! همان چيزي که کانالهاي ماهوارهاي در تونل زمان بهطور نوستالژيک مطرح ميکنند و آه ميکشند. در برابر اين سطح دمدستي از آزاديهاي نمايشي از سبک زندگي، مدلهاي ديگري از «خود» و نحوه نگاه به «خود» و تفکر درباره «خود» در گوشه و کنار جامعه براساس نوگرايي نقادانه هم فرصت مطرحشدن پيدا کردند. شعراي نو مثل نيما و شاملو و فروغ و... و نويسندگاني مثل جلال آلاحمد و صمد بهرنگي که در اشعار و نوشتههايشان مستقيما «خود» مخاطب را نشانه ميگرفتند و خطاب قرار ميدادند يا برادران مفيد که نوعي «خود» ستمکشيده و درعينحال فرصتطلب جمعي در تاريخ ايران را در تلهتئاتر شهر قصهشان به تصوير ميکشيدند. پيش از اين هم
گفتهام فصل مشترک نوگرايي دولتي و نوگرايي انتقادي ملتي، «نو»جويي بود. حسينيه ارشاد هم برخاسته از تمايل نوجويانه جمعي از مبارزان نهضت مقاومت بود که با سرمايه شخصي ساخته شد. حسينیه ارشاد جايي بود که ميتوانستي در آن با تفاوت مفهوم «خود» انسان انتخابگر مدرن با «فطرت» مکلف انسان در سنت آشنا شوي. ميتوانستي با «خود»ي که تاکنون ميشناختي بيگانه شوي و به جستوجوي «خود»ي برآيي که به جاي خودخوري و عذاب وجدان در قبال نوشدن سعي داشت «خود» را از سه زندان تاريخ، طبيعت و جامعه برهاند. براي من و بسياري از زنان و دختران جواني که آن سالها به حسينيه ارشاد ميآمدند، خيلي سريع مباني پوشالي نوگرايي دولتي فروريخت. نهتنها فروريخت بلکه دشمنش شديم. از طرفي فقط يک تلنگر، يک جمله در کتاب پدر و مادر ما متهميم يا شيعه صفوي و شيعه علوي کافي بود تا از نگاه سنتي فاصله بگيريم و نقدش کنيم. بعد از پايان کلاس يا سخنراني شريعتي محسوسترين احساسم اين بود که از انسانبودن فاصلهاي به اندازه فاصله ماه من تا ماه گردون دارم. از «خود»م بدم ميآمد، از اين شوري که من را به خوردن، خوابيدن، خنديدن و زندهماندن واميداشت، عصباني بودم. اينها را زندگي
نميدانستم و در جستوجوي زندگي ديگري بودم. اين شريعتي بود که بالاخره نسل دينمدار دهه 40، 50 را با مفهوم «خود» و با مدل زندگي از نوع ديگر آشنا كرد. شريعتي براي ما از «حق متفاوتبودن» سخن گفت. از اينکه ميتواني خودت باشي و خودت، خودت را بسازي، نه «سنت» و نه «نو» هيچکدام تا «خود» نخواهي، نميتوانند آزادت کنند! اذهان ساده و جوان ما ميپنداشت به صرف پذيرش حق متفاوتبودن نهتنها انگيزه برای بازسازي خويش همانطور که «خود» ميخواستيم، ممکن و ميسر ميشد که به غلط ميپنداشتيم اين «خودسازي» نهايتا ما را به کارگزاران و عاملان نوگرايي و نوسازي جامعه تبديل خواهد کرد؛ زيرا «خود» را در قالب انسان خودآگاه عامل و کارگزار رستاخيز ميديديم. «خود» در انسان کارگزار رستاخيز، شکاک، برانگيزاننده و شجاع که با ايستادن بر مفهوم «حق متفاوتبودن» بيواسطه با «خود» و خداي خود ارتباط برقرار ميکند و ققنوسوار از دل خاکستر خويش زاده ميشود و آنگاه با مواجهه مستقيم با جهانِ دريافته، قادر خواهد شد که فرديت خود را بهعنوان سوژه و شناسا در جهان محقق كند و به آن اعتماد کند. در پرتو همين اعتماد به «خود» احيا شده است که ياراي شکافتن پوستههاي
ضخيم آبا و اجدادي را پيدا ميکند. شريعتي معلم انقلاب ميشود.
نه براي اينکه انقلابي بود و جوانان را تشويق به انقلابيگري ميکرد؛ بلکه بهايندليل که به آنها نشان داد که تحريکات از خودبيگانهسازي رژيم تا چه اندازه فراتر از پاسخهاي عادي شده است. پاسخهاي نسلهاي دهه 40 و 50 به تحريکات بيشازحد در پروژه مدرنيزاسيون به کارگزاري دستگاه سلطنت به طور طبيعي پاسخهايي راديکال و انفجار انقلابي بود. در برابر آن حجم فراتحريک به بهانه نوگرايي و تجددخواهي فقط اَبَرانسانهاي انقلابي با گذشتن از جان خود ميتوانستند بايستند و به قول شريعتي پرده فريب را با شهادت خودشان از چهره جباران براندازند. ازاينرو مدلها و الگوهاي «خود»سازي در آثار شريعتي، خواهينخواهي عموما الگوهايي از اَبَرانسانهاي آرماني تاريخ اسلام و ادياناند. شريعتي آثارش را به اسلاميات و اجتماعيات و کويريات تقسيم ميکند و به گفته خودش کويريات مکنونات قلبي و دلنوشتهاي اوست. کويريات «خود» شريعتي است. با وجود آنکه مخاطب شريعتي در آثارش در باب «خود»شناسي و «بازگشت به خويشتن خويش» انسان است؛ اما آنجا که الگوپردازي ميکند، خواهينخواهي ناچار به تفکيک الگوها و توصيف مدل زنانه و مردانه انسان ديندار و آرماني ميشود.
رويکردي سکسيستي دارد. شريعتي هم مانند اغلب روشنفکران و تجددخواهان تاريخ مردانه ايران، زن را برابر با مرد نميبيند و او را در حاشيه انسان آرماني يا متعالي خويش قرار ميدهد. شريعتي در کويريات خود و در واقع نزد «خود»ش و در دلنوشتههايش در هبوط آنجا که خدا در کار آفرينش انسان است، ميگويد: خداوند گل سرشت زن را به مرد ميدهد. در دستم گِل تر و خداوند در برابرم، گرماي تن من را داشتي، تو سخت ميتپيدي، چنانکه نزديک بود از دستم بيفتي و من دلهرهاي داشتم و خدا مينگريست، ناگهان خدا با لحني که از محبت لبريز بود و پيدا بود دلش بر من سوخته است، گفت: پسر جان، او را خودت بساز! و من قدري اشک ريختم که تو در دستهاي من خيس شدي! و اين بخش در تناقض آشکار با آموزههاي اسلاميات و اجتماعيات شريعتي در بحث بازگشت به خويشتن خويش انساني است. آنجا که در مقام يک روشنفکر بر مکانيسم پوستهشکني و رفت و برگشت و خوديابي و خودآگاهي اَبَرانسان تأکيد ميکند و براي زن و مرد تفاوتي قائل نميشود؛ اما در کويريات زن و مرد از بيخ و بن متفاوت «خود» را درمييابند. مرد در خوديابي و بازگشت به خويشتن خويش به خدا ميرسد؛ زيرا مرد بيواسطه و به دست خدا
ساخته شد است؛ اما زن در «خود»يابي و بازگشت به «خويشتن خويش» و بازيابي «خود» به مرد ميرسد. زيرا اين مرد است که در اوج شاعرانگي گِل زن را با اشک «خود» سرشته و ساخته است. ازاينرو براي شريعتي زن دستساز مرد، زماني اهميت مييابد که در سرنوشت تراژيک مرد همراه، همگام و همسرش و پس از مرگ پيامرسانش باشد؛ درحاليکه خداوند در قرآن، زن و مرد را از يک گِل و به دست خود ميسازد و براي امانتداري و جانشيني خود در زمين انسان را دچار بلاي قدرت و تفکيک جنسيتي زن و مرد نميکند و کرامت و شرافت انساني را با سنگ تقوا محک ميزند و ميستايد. چنين تفکر انتزاعي با منتزعکردن زن از زمینه بيواسطه «خود» براساس وجهالله کاملا طبيعي جلوه ميکند که تاريخ و جامعه و طبيعت و حتي «خود» به منزله زندانهايي براي زنان و زنانگي باشند.