|

شکل‌های زندگی: جنبه‌های زمان در ادبیات

ادبیات و شوق نگاتیو

ژان ژنه می‌گوید که پنج، شش بچه را دیده است که در پارکی جنگ‌بازی می‌کردند؛ آنها به دو لشکر تقسیم شده، آماده حمله بودند، اما صلات ظهر بود، به همین دلیل تصمیم گرفتند یکی از آنان شب شود، کوچک‌ترین بچه‌ها به عنصر زمان بدل شد و استاد جنگ شد.

ادبیات و شوق نگاتیو

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نادر شهریوری (صدقی)

 

ژان ژنه می‌گوید که پنج، شش بچه را دیده است که در پارکی جنگ‌بازی می‌کردند؛ آنها به دو لشکر تقسیم شده، آماده حمله بودند، اما صلات ظهر بود، به همین دلیل تصمیم گرفتند یکی از آنان شب شود، کوچک‌ترین بچه‌ها به عنصر زمان بدل شد و استاد جنگ شد. او «لحظه» بود، زمان بود و تقدیری ناگزیر. چنین می‌نمود که از دوردست با آرامش دایره‌ای، سنگین از اندوه و شکوه شامگاهی نزدیک می‌شود، همین که نزدیک‌تر شد، دیگران یعنی همان بچه‌هایی که نقش بزرگ‌ترها را بازی می‌کردند، ناراحت شدند زیرا کودک زودتر از وقتی آمده بود که انتظارش را داشتند، پس لشکریان و فرماندهان با رضایت خود بر آن شدند که «شب» را از میان بردارند، یعنی آن کودکی را که استاد جنگ شده بود به جای اول خود یعنی همان کودک برگردانند و کودک بار دیگر سرباز شد و به صف آنان پیوست.

ژنه بعد از آنکه این ماجرا را تعریف می‌کند، می‌گوید فقط بر اساس این ماجرا است که ادبیات می‌تواند مرا تکان دهد. ادبیاتی که ژنه را تکان می‌دهد، خارج‌‌شدن زمان از مفهوم خودش است. این کار به وسیله کودک انجام می‌پذیرد و کاری که کودک می‌کند آن است که زمان را از ریل خارج می‌کند، یعنی بی‌توجه به زمان خطی و یا تقویمی، صلات ظهر را به شامگاه بدل می‌کند. بازیگران نیز بی‌توجه به مفهوم زمان می‌کوشند «شب» را از میان بردارند، در حقیقت هر دو کاری یکسان انجام می‌دهند، این‌طور می‌شود که کودک «شب‌شده» دو بار «صلات ظهر» می‌شود و سرباز می‌شود و به صف اول بازی برمی‌گردد.

شاید اولین کسی که به مقوله زمان در تفکر اجتماعی پرداخت کارل مانهایم باشد، او میان دو زمان «زمان خطی» (lineaire) و «زمان شوقی» (extatique) فرق قائل می‌شود. مانهایم از منظر جامعه‌شناسی به موضوع می‌نگرد، او زمان خطی و یا همان تقویمی را خاص طبقه متوسط شهری‌ یا به تعبیری انسان بورژوا به معنی انسان شهری در نظر می‌گیرد و میان این دو یعنی زمان خطی و سبک زندگی متوسط شهری، ارتباطی تنگاتنگ برقرار می‌کند. به نظر من این «زمان» غالب بر شهر و به‌نوعی فرهنگ کسب‌وکار است و در اصل مبتنی بر نوعی عقل‌گرایی عمل‌گرایانه است. به این معنا که زمان همچون کالایی بس باارزش قلمداد می‌شود که 

از دست دادن آن به معنای جاماندن از سیر زمان فزاینده‌ای است که رو به آینده دارد و در نهایت هم این «آینده» است که به «حال» معنا و مفهوم می‌دهد و «حال» را تعیین می‌کند و این به‌ واسطه سیطره زمان غالب بر زندگی شهری یعنی زمان خطی رخ می‌دهد.

زمان خطی در درون خود همواره واجد نوعی کسالت است، زیرا سیر شتابانش فرد را دچار کسالت، پریشانی و سردرگمی می‌کند. چارلی چاپلین در «عصر جدید» نمونه‌ای از کسالت ناشی از تسلط زمان خطی را در دوران رکود اقتصادی در آمریکا نشان می‌دهد. چاپلین در کارخانه‌ عظیم صنعتی مشغول به کار است، او همواره موظف است کار یکنواختش را که سفت‌‌کردن پیچ و مهره‌هاست انجام دهد. کابوس چاپلین از دست دادن زمان است، او چنان در سیطره زمان -زمان خطی- گرفتار است که حتی در فراغت نیز پیچ و مهره سفت می‌کند و در آخر شدت کار و دغدغه جانماندن از زمان او را پریشان‌خاطر کرده، راهی بیمارستان می‌شود.

اما این همه زمان و شکل‌های گوناگون آن نیست، زمان را می‌توانیم از بُعدی دیگر یعنی از منظر ادبیات نیز جست‌وجو کنیم. نقش ادبیات می‌تواند یادآوری و بازسازی گذشته و یا کشف سرزمین‌های کشف‌نشده و حتی فراتر از آن شناخت و رونمایی زوایای پنهان، چیزهای غریب و مسئله‌دار باشد؛ نقشی که چندان نمی‌تواند مورد توجه عادت‌های زندگی در شهر باشد. «زمان» شهر را به تکاپو و شتاب تشویق می‌کند و فرصت تأمل را از فرد دریغ می‌کند. یوسا در کتاب «چرا ادبیات» می‌گوید بارها برایم پیش آمده که در نمایشگاه کتاب فردی به سراغم آمده تا کتابی را برای همسر، فرزند‌ یا مادرش امضا کنم و من بلافاصله از او پرسیدم «خودتان چی؟ کتاب نمی‌خوانید؟»، پاسخ همیشه یکی است «کتاب خواندن را دوست دارم اما خیلی خیلی گرفتارم و وقت خواندن ندارم». یوسا سپس می‌گوید این آدم و هزاران هزار مثل او آن‌قدر کار پیش‌رو دارند که نمی‌توانند زمان‌شان را با خواندن کتاب، شعر و یا مقاله ادبی هدر بدهند. از نظر این افراد و هزاران هزار مثل او ادبیات فعالیتی غیرضرور است و اساسا تجمل و نوعی سرگرمی است و تنها برای کسانی است که «زمان اضافی» دارند. «زمان اضافی» از نظر مانهایم همان «زمان شوقی» است که به زندگی شهری شوک می‌دهد و توان آن را دارد که آن را دچار پریشانی و دگرگونی کند. در اینجا ادبیات و به‌طور کلی هنر و اساسا هر نوع فعالیت اجتماعی «غیرخطی» می‌تواند بیانگر زمان شوقی باشد و نقش همان کودک-زمان را ایفا کند که از دوردست با همان آرامش دایره‌ای، سنگین از اندوه و شکوه شامگاهی نزدیک می‌شود تا نقشی متفاوت از آنچه از او انتظار می‌رود ایفا کند.

ادبیات به تعبیر استاندال نوید شادکامی است و یا چنان‌که یوسا می‌گوید جشنی بیکران است؛ این تعابیر به واسطه آن است که ادبیات در درون خود واجد نوعی شوق است، در حقیقت بدیلی است که سیطره زمان خطی را برنمی‌تابد، گو اینکه زمان شوقی از دل زمان خطی بیرون می‌آید، اما علیه آورنده خویش می‌آشوبد و می‌کوشد در دل زمان هضم نشود. شوق مقوله‌ای مهم و قابل تأمل است، در اتوپیا* نیز شوق وجود دارد، اتوپیا نیز وعده می‌دهد، وعده اتوپیایی می‌تواند وجهی ایجابی داشته باشد که به آن «اتوپیای مثبت» گفته می‌شود و می‌تواند نپذیرفتن این جهان باشد که به آن «اتوپیای منفی» گفته می‌شود، اما در هر حال از اشتیاق آدمی در طلب جهان بهتر نمی‌کاهد. ادبیات در چنین حال و هوایی و در شوقی که به وجود می‌آورد و به آن می‌توان «شوقی نگاتیو» گفت، نوعی سیاست است، حتی اگر موضعی سیاسی اتخاذ نکند و «ادبیات چیست؟» سارتر نشود. ادبیاتی این‌چنین از هرگونه «چیستی» یعنی توصیف ماهوی و هر اثباتی که آن را تثبیت کند و از شوق او بکاهد می‌گریزد، چنین تلقی از ادبیات تعین نمی‌پذیرد. نیچه در مقام فیلسوف اما در تعبیری هنرمندانه که می‌توان آن را به ادبیات نسبت داد، می‌گوید: «ما قصد داریم سرزمینی کشف‌نشده کشف کنیم، سرزمینی که هنوز مرزهایش را مشخص نکرده است، دنیایی فراسوی تمام سرزمین‌ها، فراسوی تمام زوایای پنهان تا حالا شناخته‌شده پر از چیزهای زیبا و عجیب و معضل‌دار و وحشت‌آور. هنوز دنیایی دیگر برای کشف‌کردن هست و حتی بیشتر از یک دنیا، وقتش رسیده است بادبان‌ها را براندازیم».1 این همان شوقی است که ادبیات را به تکاپو وامی‌دارد.

 

* اتوپیا نمی‌تواند با زمان خطی توافقی داشته باشد؛ زیرا در اتوپی، در وعده‌ای که می‌دهد، نوعی شوق مستتر است تا بدان اندازه که نوعی وقفه در سیر زمان خطی به وجود می‌آورد. هنگامی که از اتوپیا گفته می‌شود، می‌تواند از نوع اتوپیا -اتوپیای مثبت- باشد که به نوعی توتالیتاریسم منتهی می‌شود. منظور از «اتوپیای مثبت» وجه ایجابی آن است. در این اتوپی اگرچه منحط و سرکوب‌کننده باز نوعی مشوق وجود دارد اما نه آن شوق منفی و یا شوق نگاتیو که در ادبیات وجود دارد. نمونه‌ای از شوق مثبت و ایجابی را می‌توانیم در مقوله «انسان توده‌ای» ببینیم که در دهه‌های بیست و سی قرن بیستم میلادی قبل از به قدرت رسیدن فاشیسم مشاهده می‌کنیم.

1. به نقل از نیچه

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.