اگر بروم شاید بمیرم، اگر بمانم حتما میمیرم
باد سرد از درههای الیگودرز بالا میآمد و از لای درِ نیمهزنگزده اتاق میوزید. بوی نفت خام، خون خشکشده و داروی سوختگی در هوا پیچیده بود. الدوز با یک پتوی نازک خودش را جمع کرده بود کنار بخاری خاموش. هنوز جای کبودیها روی گونهاش تازه بود. پرستار دیشب گفته بود اگر باز هم دیرتر میرسید، احتمال خونریزی داخلی بود. اما صبح که چشم باز کرد، خودش را در خانه دید.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
باد سرد از درههای الیگودرز بالا میآمد و از لای درِ نیمهزنگزده اتاق میوزید. بوی نفت خام، خون خشکشده و داروی سوختگی در هوا پیچیده بود. الدوز با یک پتوی نازک خودش را جمع کرده بود کنار بخاری خاموش. هنوز جای کبودیها روی گونهاش تازه بود. پرستار دیشب گفته بود اگر باز هم دیرتر میرسید، احتمال خونریزی داخلی بود. اما صبح که چشم باز کرد، خودش را در خانه دید.
برادرش- غلامرضا- از در وارد شده بود، بیآنکه نگاهش کند. گفت: دیگه آبرومونو نبری. نمیخوام کسی اسم ما رو تو بیمارستان بشنوه» و بعد از آن رفت سر زمین، مثل همیشه، بیهیچ توضیحی.
الدوز بیست ساله بود و سه سال پیش ترک تحصیل کرده بود. دوست داشت معلم شود؛ دفتر مشقش هنوز زیر تشک پنهان بود. گاهی شبها با چراغ نفتی همان دفتر را ورق میزد و در دل مینوشت: «کاش یک روز از این خانه بروم. کاش کسی بفهمد که من زندهام، نه فقط نفس میکشم.»
آن روز اما چیزی در نگاهش فرق داشت. شاید از سردیِ آخرین سیلی بود یا از گرمای نوری که از پنجره شکست و روی دفتر افتاد. در صفحه آخر نوشت: «اگر بروم، شاید بمیرم. اگر بمانم، حتما میمیرم.»
نمیدانم از کجا باید شروع کنم. شاید از شب گذشته که دوباره از حال رفتم و همسایهها با زحمت مرا رساندند بیمارستان. دکتر گفت باید استراحت کنم، اما وقتی غلامرضا فهمید، آمد و با صدای بلند جلوی پرستارها داد زد که «این دختر از خودشه، از من نیست، از ناز و نِقِ خودش افتاده.»
بعد گفت باید برگردم خانه، چون پول تخت بیمارستان را ندارد.
الدوز میگوید: «من بیست سالهام. پدرم سه سال پیش مرد. آنوقتها هنوز در هنرستان میخواندم. دلم میخواست نقاش شوم. اما پدر که رفت، همه چیز تمام شد. غلامرضا گفت درس برای زن نون نمیشود. از آن روز، نان که نه، کتک شد روزی من. گاهی فکر میکنم اگر زودتر بمیرم، شاید راحتتر باشم. اما بعد یاد مادرم میافتم که سالهاست با رنج زندگی کرده و حالا خودش محتاج من است. یاد دخترهای دیگری میافتم که شاید مثل من در این شهر بیصدا گریه میکنند. برای همین این نامه را مینویسم، برای آنکه کسی، هر کسی، صدایم را بشنود.»
کمی در اتاق راه می رود و در جواب این سوال که به مردم چه بگویم میگوید: «من الدوزم، از الیگودرز. نه شغلی دارم، نه سرپناهی. هر بار که به بیمارستان میروم، دوباره برمیگردم به همان خانه، به همان اتاق سرد. نمیدانم باید به کجا پناه ببرم. فقط میدانم که اگر زودتر نجاتم ندهند، اینبار شاید دیگر نتوانم بلند شوم. اگر کسی این را میخواند و میتواند کمک کند- کمک برای جا، برای کار، برای یک زندگی بیکوبیدن و بیتحقیر- من آمادهام. فقط دلم میخواهد زنده بمانم، آنقدر که یک بار دیگر دفترم را باز کنم و بنویسم: «الدوزه نجات پیدا کرد.»
الدوز حالا جای امنی است و نیازمند پول برای اجاره یک خانه تا امروز ۷۰ میلیون تومان تامین شده و او ۷۰ میلیون دیگر برای تامین اجاره یک خانه کوچک نزدیک مرکز مددکاری نیاز دارد. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پل سنگی واریز کنید.
آخرین اخبار جامعه را از طریق این لینک پیگیری کنید.