|

سهند تاکی: اینجا انتهای دنیاست... آفتاب مستقیم روی سرم می‌تابد. یک ساعت و نیم است که روی بام مغازه‌ای ایستاده‌ام و به امدادگرانی نگاه می‌کنم که در تلاش‌اند اجساد خانواده جلیلیان را از زیر آوار بیرون بیاورند. هوا به‌شدت گرم است و مردم مضطرب‌اند. ما هم مات و مبهوت که این چه فاجعه‌ای است بر سر این مردم بی‌نوا آوار شده است. دوربین را که در دست‌هایم می‌دیدند سریع آمار تلفات و جان‌باختگان را از من می‌پرسیدند. از آواربرداری سؤال می‌کردند و واهمه داشتند که نکند کار را تعطیل کنند و عزیزان آنها همان‌جا زیر آوار بمانند. فضا امنیتی بود، اطلاع‌رسانی درستی اتفاق نمی‌افتاد و همین هم شرایط را برای مردم ترسناک‌تر می‌کرد. هرچه می‌دانستند شنیده‌هایی بود که دهان به دهان می‌چرخید. همین هم باعث می‌شد که اطلاعات نادرستی از تعداد کشته‌شده‌ها داشته باشند و واهمه‌شان بیشتر شود. سخت‌گیری زیادی نسبت به عبور و مرورها داشتند. باید حتما کارت تردد می‌داشتیم اما برخورد نیروهای امنیتی محترمانه بود. همه متأثر از اتفاقی بودند که نباید می‌افتاد... عکس‌گرفتن از رنج مردم کار ساده‌ای نیست. مردمی که ناامید به دنبال اجساد و بقایای عزیزانشان می‌گردند نباید سوژه دوربین ما باشند. اما این اولین بار نبود و آخرین بار هم نیست. من تلاش کردم روایتگر رنجی باشم که آنجا به چشم دیدم. بویی که در مشامم از دیروز مانده هرگز از خاطرم نمی‌رود؛ هر جسدی که پیدا می‌شد بوی سرکه و اسفند و گلاب بلند می‌شد. چه کسی جواب‌گوی این رنج است... چه کسی می‌تواند بگوید پشت لنز دوربین، چند عکاس با هم گریه می‌کردند... چه کسی می‌داند چه بر ما گذشت و چند بار مرگ را به چشم دیدیم.