به ياد دوست
همه ما رفتهایم انگار
نفیسه زارعکهن
برای او كه بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت شیده نماد نسل ما بود انگار عاشق روزنامهنگاری و وفادار به آن مشتاق برای ادامهدادنش قوی و جسور برای حفظش و مقاوم برای جای خالی ندادن خیلی راحت میتوانست نباشد، در جای دیگری باشد اما دلش رضا نداد ایستاد و نوشت و نوشت و به قول آقای آزرم حالا دستانش آرام گرفته است دلم اما میخواهد به او بگویم شیده رفتنت دلم را خالی كرده است، ترس برم داشته است، میترسم شیده میترسم تو نماد نسل ما بودی و حالا كجایی؟ انگار كه هركدام ما باشیم... شیده... تو رفتهای شاید به قول خانم مشتاق با آغوشی باز به روی مرگ یا نه به اكراه و اجبار... اما رفتهای و این همه ماجراست. تو رفتهای؛ اما رفیق دورودراز رفتنت برای من به این سادگیها نیست، برای هیچكدام ما نیست. مگر میشود مدام جلو چشمانم رژه میروی با خودم میگویم اینهمه دویدن و اینهمه تلاش، اینهمه تجربه نباید آنجا بخوابد، نباید شیده نمیدانم آنكه در قطعه ٢٢٦ بهشت زهرا خوابیده تو هستی یا همه ما. میبینی تو پیشروترین نسل ما بودی! ما نیمه راه خسته شدیم، غر هم زدیم، رفتیم و بازگشتیم اما تو مانده بودی... حالا به من بگو خانم پیشرو! آنكه آنجا خوابیده كیست شیده؟ آنكه اینقدر غریبانه بار بربسته و ما به گردش هم نرسیدیم كیست؟ چرا باید معمای رفتنت را حل كنیم؟ روزنامهنگار درجه یك تو استاد نوشتن گزارشهای اینچنینی بودی نه ما... هی شیده! شیده! با این اسم قشنگت... با رفتنت انگار همه ما رفتهایم... همه ما...
او دیگر نمینویسد
زهرا مشتاق
با مرگ هر روزنامهنگار، تعداد مهیبی از کلمات میمیرند؛ همچون درختان افتاده بر زمین که هیچ دستی یارای قطعکردن آنها را ندارد. روزنامهنگاران ربالنوع بیچونوچرای کلمهاند؛ کلماتی که به سوی مرزهای مشخصی شلیک میشوند تا حریمهای امن از نو پدیدار شوند. شیده با رفتنش، کلماتی را که جایی در زهدان اندیشهاش روزی به باروری میرسید، ابتر و ناتمام گذاشت؛ حروفی که هنوز در دیواره بطن ذهنی او، برای زایش به تکاپویند. او دیگر نخواهد نوشت و میلیونها حرف تحت انقیاد خود را در تاریکی یک خلأ با خود به خاک سپرده است. شیده که روزی از گورخوابها نوشته بود، خود اکنون در گور خاک شده است و کودکان کار سقا، بر رزهای سرخ و نرگس و مریمهای سپید آب میریزند.