پروانههای رومانتیک
علیرضا کریمیصارمی
پس از باران، در بهاری خجسته که ابرهای سپید، میهمان آسمان آبیِ سرزمینمان ایران است، گلهای بابونه و ریحان و سنبل، دوباره سر از خاک بیرون کِشند و شادیکنان میزبان دیدگان پرطراوت روزگار امروز ما شوند. ما در تدارک جشن پروانهها هستیم و در انتظار اجرای سمفونی عشق، در تالار سپیدهدم، تا عاشقان در آینه صبح، زلف نگار بینند و چشمخمار، پروانهها بیایند، رقصکنان، در مُلک رنگینکمان، تا کوک کنیم ساز دلمان را در دایره سپهر روزگار، درختان کلاه شکوفه بر سر نهند و مرغانِ هزاردستانِ پَریچهره در سمفونی عشق، آوازی از شادمانی و سُرور سر دهند، تا پروانههای هزاررنگ، عاشقانه نقاشی کنند پردههای دلِ صاحبدلان سرزمینِ رنگینکمان را تا غم آمده از دیار غریب را بشویند با صفای حضور و جمال خویش، تا شاید دعایی بر آسمان رود. کدورتها پاک شوند و دلهایمان مانند آینه روشن و شفاف، بزداید کینه چرکین را از روح و روان هرچه عاشق است در سرزمین رنگینکمان. رود و زمین و آسمان را نگاه میکنم، لبخند بر لبانِ پونههای جوانِ روییده در کناره چشمهساران، زندگی را صدا میزند. میگوید با تمام وجودت زندگی را نفس بِکش، زمانِ رنج کوتاه است و گُلهای عاشق در راه. همچنان که در پرتو زرینفام آفتاب بهاری، نور را دنبال میکنم، نسیم، همراه با عطر خوشِ شکوفههای سیب، به استقبال من آمدند و سپس بدون درنگ، من را به میهمانی خنکای سایه صنوبر در همسایگی چشمه بردند، تا لحظهای بنشینم و با چشمه گفتوگو کنم. زلال و روان زمزمهکنان همراه با رقصِ گلهای همیشه بهار و پونههای خندان، آوایی از شُکوه سکوت را به نمایش گذاشت و من حیران در خلسهای روحافزا و در اندیشهای ناب به سمفونی سکوت گوش دادم. او گفت: دیشب ستارهها به میهمانی شکوفههای سیب آمدند و صنوبر، با نورِ ستارهها سیمین شد. دیشب آسمانِ مهتابی، ملودیهای عاشقانه را خوب میدانست و ماه به ما لبخند میزد. سحرگاه، گلبرگهای سپیدِ شکوفههای سیب، جادهِ بهار زندگانی را برای آمدن پروانهها، غرق در زیبایی و عطری دلانگیز کردهاند. چشمه با کلامی سحرانگیز من را به خویشتن خویش فرو برد و از رویش و زایش، از بودن و نبودن در اندیشهای پاک سخن گفت و پروانهها را، مسافرانی از دیار زیبایی، اندیشه و خیال، توصیف کرد و من را به حال خود وانهاد تا بیشتر به هیاهوی زندگی و جدالِ با هیچ، بیندیشم. در سایه آن درخت صنوبر و نوای زیبای چشمه و عطر خوشِ بهار، چشمانم را بستم و به آنچه تا اکنون بر من گذشته است، اندیشیدم، به یاد کلامی از آلفره دوموسه درباره رومانتیسم افتادم: بیهوده برای گرفتن پروانهای بالهای او را میچسبید؛ زیرا رشتههای ظریفی که این بال را به بدن او وصل میکند، در میان انگشتانتان نابود خواهد شد. رومانتیسم ستاره گریانی است، رومانتیسم نسیم نالانی است، رومانتیسم پرتو ناگهانی و سرمستی و بیماری است... . در یک آن همه وجودم را غرق در نگاهی رومانتیک یافتم و کلام چشمه با خویش را که زندگی جدالی با هیچ است، بارها و بارها مرور کردم. به یاد آوردم که «کلمه» تنها بیانکننده یک منظور ساده نیست؛ بلکه برای خود ارزش و اهمیت خاصی دارد و باید متوجه مفهوم خیالانگیز و ارزش آهنگ آن بود. بیش از هر چیزی باید در روابط کلمات با یکدیگر و هیجانها و خاطرههایی که هریک از آنها برمیانگیزد، دقت کرد. ویکتور هوگو دراینباره مقالاتی نوشته است و میگوید: «کلمه عبارت از سخن است و سخن خداست». همچنان که در افکار خود در زیر سایهسار آن درخت صنوبر کهنسال، سمفونی گذرِ شیرین زندگانی را از چشمه، با دلِ جان میشنیدم، بار دیگر ویکتور هوگو من را به خود خواند و گفت: گل به تمنا به پروانه میگفت: از من مگریز: ببین چگونه سرنوشت ما را از هم جدا کرده است. من میمانم؛ اما تو به هر سو بخواهی بال و پر میگشایی و میروی. بااینهمه ما دل در بند مهر یکدیگر داریم و دور از مردمان در کنار هم زندگی میکنیم. حتی چنان به هم شبیه هستیم که گاه ما هر دو را گل میشمارند؛ اما افسوس! تو همراه نسیم پرواز میکنی و من همچنان زندانیِ زمینم. چقدر آرزو داشتم که با تو پرواز کنم و مسیر تو را عطرآگین سازم ای پروانه، برای اینکه عشق ما پایدار ماند یا تو چون من در زمین ریشه کُن یا به من بال و پری ده تا مانند تو پر بگشایم. چشمانم را گشودم و نسیم، امواج ظریفی را بر سطح آب چشمه جاری میلرزاند و غروب طلایی خورشید، همچون سکهای زرین با سخاوت تمام، شکوفههای سیب و درخت صنبور را زرافشانی میکرد. چشمه من را به خود خواند و گفت: پروانهها در راهاند و سرزمین رنگینکمان، با نسیم عطر خوشِ گلهای بابونه و ریحان و سنبل، در سرای شکوفههای درختان سیب، آنان را عاشقانه پذیرا خواهند بود.
آخرین اخبار اخبار را از طریق این لینک پیگیری کنید.