|

عزت‌الله انتظامی درباره حضورش کنار «مشایی»:

ناگهان دیدم «میدان فاطمی» هستم

عکس:میلاد‌پیامی، شرق

ناگهان دیدم «میدان فاطمی» هستم
فرانک آرتا: عکس سه‌نفره عزت‌الله انتظامی، اسفندیار مشایی و محمود احمدی‌نژاد هنگام ثبت‌نام کاندیداتوری ریاست‌جمهوری مشایی در آخرین روز ثبت‌نام در وزارت کشور تاکنون سوالات زیادی را مطرح کرده است. به‌طوری‌که عزت‌الله انتظامی به‌عنوان پیشکسوت و هنرمندی که هیچ وقت سعی نکرده به سیاست آلوده شود و همیشه منافع هنر و هنرمندان را بر هر چیز دیگری ارجح می‌دانسته، باعث شد به دلیل این کار مورد انتقاد طرفداران خود قرار بگیرد. ضمن اینکه بعد از آن ماجرا بارها اعلام کرده که حضورم فقط به دلیل پیگیری وضعیت تاسیس بنیاد فرهنگی و هنری عزت‌الله انتظامی بوده که هنوز به نتیجه نرسیده است. در همین رابطه عزت‌الله انتظامی در گفت‌وگوی اختصاصی با «شرق» ضمن تاکید بر سیاسی‌نبودن عملکردش توضیح داد: «من بارها توضیح داده‌ام که حضورم درآن مراسم تنها به دلیل پیگیری بنیاد فرهنگی و هنری عزت‌الله انتظامی بوده و با وجود نامه فوری ریاست‌جمهوری به وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و وزیر کشور، کارم به نتیجه نرسید. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. حتی هفته قبل از آن روز به ایشان پیغام دادم که برای مذاکرات باید خدمت برسم که بعد از آن ماجراها به‌وجود آمد. به هر جهت بار دیگر تاکید می‌کنم که حضورم ربطی به حمایت از نامزد ندارد. یادداشتی نوشتم و در اختیار رسانه‌ها قرار دادم تا داستان حضورم را بازگو کنم.» یادداشت کامل «آقای بازیگر» بدین شرح است: «پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم... برای مردم سرزمینم... من عزت‌الله انتظامی هستم شنبه 21 اردیبهشت‌ 1392 ساعت سه بعدازظهر بود که از دفتر ریاست‌جمهوری به من اطلاع دادند «آماده باشید ماشین می‌آید دنبالتان.» خوشحال شدم. ماه‌ها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چندروز قبل از مراسم اعطا نشان درجه یک هنری در بهمن‌ماه 1391 (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست‌جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند. آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم. چند روز بعد آقای رییس‌جمهوری نامه فوری زدند به وزرا مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه‌ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب‌العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده. با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی‌سیم صحبت می‌کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت «بله ایشان آمدند.» حرکت کردیم. راننده چراغ‌گردان قرمزرنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان‌ها را طی می‌کرد و شخصی بی‌سیم به دست هم مرتب خبر می‌داد که ما کجا هستیم و کی می‌رسیم. من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می‌کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می‌برند! نزدیک کاخ ریاست‌جمهوری با بی‌سیم شماره، رنگ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از در خیابان ولی‌عصر داخل شویم. به جلو ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مردهای پیروجوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی‌سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت «چیزی نیست. انشاءالله همین امروز تمام می‌شود.» ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می‌دهم. آقای مشایی سوار ماشین بزرگ سفیدرنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می‌شد... دوندگی‌هایم به نتیجه می‌رسید و نگرانی‌هایم رفع می‌شد... «بنیاد فرهنگی و هنری عزت‌الله انتظامی»... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته‌های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است! همه‌جا پر از پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس‌جمهور و مشایی و عده‌ای دیگر، همه آنجا بودند. مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تودرتو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پابه‌پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه‌نفره فلزی آبی‌رنگ دیدم، خودم را به آن رساندم و روی صندلی وسط نشستم. مرد جوان همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمی‌توانم از اینجا تکان بخورم. به هر حال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی‌دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سروصدا و آدم‌های جورواجور بود... کمی گذشت... در سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی‌ای که من روی آن نشسته بودم یک‌وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می‌کردم به زحمت پاهای جراحی شده‌ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو، سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه‌کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس‌جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند، از روبه‌رو به طرف من می‌آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس‌جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین‌های عکاسی. آقای مشایی گفت «چی شده؟ یه خرده شاد باشین!» من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس‌ها تند و تند عکس می‌گرفتند. عکسشان را که گرفتند، محل را ترک کردند و من باز همان‌جا بهت‌زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت «امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاءالله اوراقو براتون میاریم»... مردم سرزمینم! من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از 13سالگی در تماشاخانه‌های لاله‌زار با تشویق‌های شما بزرگ شده‌ام... همانی که همراه شما با درد‌های ایران بسیار گریسته‌ام و با شادی‌هایش لبخند‌ها زده‌ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه‌ای از سنگلج... بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...»

آخرین اخبار اخبار را از طریق این لینک پیگیری کنید.