|

مهرجویی، مردی برای تمام فصول

داریوش مهرجویی برای من فراتر از کارگردانی نامدار و شهیر بود؛ او فیلسوفی زنده در سینما بود. هر فیلمش نه‌تنها روایت درامی یگانه، بلکه روح زمانه و روح آدم‌هایش بود. هر قاب، هر نگاه، هر سکوت و هر حرکت، تمامیت جهان شخصیت‌ها، جامعه و زمانه را در خود داشت، حتی مرگ تراژیکش.

مهرجویی، مردی برای تمام فصول

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

فریور معیری -  طراح گریم

 

 

 داریوش مهرجویی برای من فراتر از کارگردانی نامدار و شهیر بود؛ او فیلسوفی زنده در سینما بود. هر فیلمش نه‌تنها روایت درامی یگانه، بلکه روح زمانه و روح آدم‌هایش بود. هر قاب، هر نگاه، هر سکوت و هر حرکت، تمامیت جهان شخصیت‌ها، جامعه و زمانه را در خود داشت، حتی مرگ تراژیکش.

در ابتدای راه، انتخاب‌هایم انتخاب‌های فرهنگ بود. بدون دانش عمیقش از سینما و آدم‌هایش، داریوش مهرجویی را با اکثر آثار شاخص و نامدارش و روایتی از الموت و سرنوشت مبهمش که به سرنوشت خود فیلم‌ساز هم شبیه شد، می‌شناختم. کمتر از یک سال بعد از دیدن میهمان مامان، برای گریم علی سنتوری دعوت شدم. پدرم، فرهنگ معیری، تجربه‌ای ژرف در گریم داشت و همکاری او با داریوش مهرجویی، در دایره مینا، الموت و تست‌های فیلم پری، گذشته‌ای جان‌دار و ارتباطی مؤثر برای ورود من به دنیای داریوش مهرجویی ساخت. اولین همراهی ترس وافری داشت از کافی‌بودن و توانستن. نکته آموزنده و جالب اولین رهاورد، برخورد کاملا حرفه‌ای و با دیسیپلین و جست‌وجوگر او بود. مهرجویی خلاقیت مرا می‌آزمود و می‌گفت: «فریور، گریم مال ۱۹۷۰ است. من گریم نمی‌‌خواهم مثل فرهنگ: گریم نکن!».

این جمله، برخلاف ظاهرش، نه رد دیدگاه رئالیستی آثار فرهنگ بلکه دعوتی بود برای خلق شخصیت‌های زنده و بی‌اغراق با سبک شخصی فرهنگ. او می‌خواست ببیند آیا می‌توانم با گریم‌نکردن، بهترین‌ها را خلق کنم و می‌آزمود که چقدر مقلدم و وابسته و چه میزان خلاق و مستقل از پدرم. من هم می‌گفتم: «ما گریم نداریم‌»؛ یعنی بله استاد، من سواد، اندیشه و جهان‌بینی شما را درک کرده‌ام؛ جهان‌بینی سینمای موج نو ایران را می‌شناسم، جایی که تکنیک به مفهوم رسیده و غایت مطلوبش روایت زیرپوستی و اثرگذار بر مخاطب است. البته در این نکته که پایه تمام دانش و مهارتم از فرهنگ معیری است و برای کسب و ارتقای آن بسیار کوشیده‌ام، هیچ شکی نیست.

روال متداول همه آثارم مطالعه دقیق متن روایت و شناخت روابط و تعامل همه پرسوناژهاست، سپس شناخت دغدغه‌های اصلی نویسنده و کارگردان. حالا نوبت من و وزن‌بندی دقیق روابط دراماتیک شخصیت‌هاست؛ همه تکنیک‌ها، ابزارها و لوازم مورد نیاز تنها وسیله‌ای برای رسیدن به هدف هستند، نه خود مسیر.

داریوش مهرجویی شناخت حسی دقیقی از گریم داشت. معمولا همه چیز در متن مستتر بود؛ برداشتم از بن‌مایه شخصیت‌ها و روابط‌شان را در میان می‌گذاشتم و سپس همه توانم را با ظرافت در خدمت روایت درست شخصیت‌ها قرار می‌دادم، وقتی جهان شخصیت‌ها کامل و باورپذیر می‌شد، با نگاهی شیطنت‌آمیز رضایت عمیق خود را ابراز می‌کرد و این تازه اول کار بود. هر شخصیت در مسیر روایت لحظه به لحظه راکورد حسی خود را دارا بود و با دقت و ظرافت ساخته و پرداخته می‌شد و این با مفهوم کلیشه‌ای راکورد گریم متفاوت است.

برای مثال، شخصیت علی در سنتوری، ۱۷ نوانس حسی در چهره دارد که به فراخور زمان، مکان و روایت متغیر و پویاست.

ساخت شخصیت علی در «سنتوری» نمونه‌ای درخشان از این همکاری بود؛ شاید درخشان‌تر از حمید در «هامون» و نقش آقای انتظامی در «گاو». البته در قیاس گریم، ارزش‌گذاری بازیگری در صلاحیت و تخصص من نیست. بعدها شخصیت‌های اصلی فیلم نارنجی‌پوش، تهران تهران و چه خوبه برگشتی هم با همین نگرش ساخته و پرداخته شدند. کمتر کلامی رد‌و‌بدل می‌شد؛ هماهنگی نانوشته‌ای در جریان بود. لذتی وصف‌ناشدنی از سربازی پای در رکاب و جنگاور برای فرماندهی هوشیار داشتم. سایه‌ها، کنتراست‌ها، فرم‌ها و تمام ابزارهای متداول کاری گریم با دقت و ظرافت اجرا و نصب می‌شدند؛ حالا همه نادیدنی‌های دیداری به عمق وجودی و زیستی شخصیت نفوذ می‌کرد و این همه اسرار دو‌نفره ما بود. جایی دیگر گفته‌ام کنار داریوش مهرجویی بودن و کار‌کردن برایم مزه ناهار ظهر جمعه منزل پدری را دارد؛ جایی برای آموختن، بارور‌شدن، انتقال تجارب و لذت‌بردن و ساختن. و من جز هوشیاری چیزی نمی‌دیدم در چشمانش. مهرجویی همواره متأثر از وایب اجتماعی زمانه بود. عصبانیت، خوشحالی، امید یا ناامیدی او در تک‌تک آثارش جاری بود؛ حتی در زیست سر صحنه و پشت صحنه. هر‌از‌گاهی در تنهایی‌هایی کوتاه و کمیاب، حالی از فرهنگ می‌پرسید. در جمع، فرماندهی مؤمن و مصمم به ذهنیات جوشان و بی‌قرارش برای ساخت دنیای شخصیت‌های داستانش بود. او مخاطب را با آثارش به جلو می‌راند؛ حتی وقتی مخاطب مقاومت می‌کرد و دوست داشت تجربه‌های آشنایش از هامون یا گاو تکرار شود. او پیشرو بود؛ فیلم می‌ساخت تا زمانه و مخاطب، درک و فهم او را تجربه کنند و بینش‌مندتر شوند. سانسور را بسیار زیرکانه دور می‌زد و تردستانه مسئولان را فریب می‌داد تا جهان شخصی و اجتماعی‌اش منتقل شود، تا لختی نفس بکشد و اثری خلق کند، آثاری که فلسفه، ادبیات و واقعیت در آنها در هم تنیده می‌شدند و سینما به تجربه‌ای تمام‌عیار بدل می‌شد.

زیباشناسی حسی او، ترجمه‌هایش، به‌ویژه کتاب «جهان هولوگرافیک» اثر مایکل تالبوت‌ و مطالعه عمیقش، زیربنای فلسفی آثارش بود؛ جایی که واقعیت و خیال، زمان و شخصیت‌ها را در هم می‌تنید و سینما را به تجربه‌ای تمام‌عیار تبدیل می‌کرد.

همراهی با داریوش مهرجویی تجربه‌ای بی‌نظیر بود؛ خلق، یادگیری و اعتماد به نسل جدید. هر قاب، هر نور، هر سایه، ساعت‌ها تفکر و اندیشه را یدک می‌کشید و من در تلاش برای کافی‌بودن بودم. نتیجه بسیار درخشان بود؛ جان‌دادن به شخصیت‌های پیچیده روایتگری دانشمند و سخت‌گیر در جزئیات، احوالات متغیر شخصیت‌ها با راکوردی مدرن و سیال زیر پوست کاراکترها جریان داشت. اندوهگین از فرصت‌هایی که برای پاسداری کامل از میراث پربار فرهنگ و سینمای ایران از دست رفت. اما داریوش مهرجویی روشن و پرثمر و جاودان می‌ماند... مفتخرم به لحظات زیستن و آموختن در کنارش. همه حرکت‌های ظریف گریم، در خدمت روایت شخصیت‌ها و انتقال جهان پیچیده آثار او بود؛ آثاری که نه‌تنها زنده می‌مانند، بلکه بازتاب زمانه، زندگی و اندیشه‌ای بودند که سالیان سال بدون هیچ ماده نگهدارنده مصنوعی، حیات خود را ادامه خواهند داد؛ زیرا تمام این اجزای کوچک، تلاقی زمانه، زندگی و اندیشه ما هستند.

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.