|

«وانکا»، من و «آنتوان چخوف»

وانکا ژوکف شب پیش از عید میلاد مسیح به خواب نرفت. آن‌قدر منتظر ماند تا ارباب و زن ارباب و شاگردهای بزرگ‌تر دکان راهی کلیسا شدند؛ بعد توانست از داخل گنجه ارباب یک دوات مرکب و یک قلم با نوک زنگ‌زده بردارد.

هر وقت به هر دلیل و علت دچار خستگی ذهنی می‌شوم یکی دو داستان «آنتوان چخوف» را می‌خوانم. با هر بازخوانی می‌بینم که چراغی کوچک در داستان او روشن می‌شود و معنایی تازه سر بر می‌آورد. داستان کوتاه «وانکا» از مجموعه داستان‌های این نویسنده همیشه زنده را -شاید- برای دهمین بار در یکی از شب‌های ماه آخر پاییز گذشته خوانده‌ام. این داستان در واقع بازآفرینی برشی است بسیار کوتاه از زندگی یک پسر بچه ده ساله روستایی که از کنار پدر بزرگ شصت و پنج ساله‌اش «کنستانتین ماکاریچ» - نگهبان ملک خانواده اعیانی «ژیوارف»- برای شاگردی و نوکری به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده می‌شود. داستان زمانی شروع می‌شود که سه ماه از اقامت، خانه شاگردی و کتک خوردن‌های وحشیانه و گرسنگی کشیدن‌های «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است:

«وانکا ژوکف شب پیش از عید میلاد مسیح به خواب نرفت. آن‌قدر منتظر ماند تا ارباب و زن ارباب و شاگردهای بزرگ‌تر دکان راهی کلیسا شدند؛ بعد توانست از داخل گنجه ارباب یک دوات مرکب و یک قلم با نوک زنگ‌زده بردارد. یک ورق کاغذ مچاله‌شده را پهن کرد و جلو خود روی نیمکت گذاشت و آماده نوشتن شد. پیش از نوشتن اولین کلمه با نگرانی و زیرچشمی به در و پنجره اتاق نگاه کرد. چند بار به شمایل دود خورده و تیره مریم مقدس که دو طرفش قفسه‌هایی بود انباشته از قالب‌های کفش و چکمه خیره شد و آهی دردناک کشید. ورق کاغذ روی نیمکت بود و وانکا، بر کف اتاق جلو آن چمباتمه زده بود. شروع کرد و نوشت: «پدربزرگ عزیز، کنستانیتن ماکاریچ، دارم برایتان نامه می‌نویسم. امیدوارم به شما خوش بگذرد و همه چیزهای خوب خدا را برایتان می‌خواهم. من که نه پدر دارم و مادرم هم که مرده و فقط شما برایم مانده‌اید...» وانکا دست نگه داشت و رو کرد به شیشه‌های پنجره که انعکاس نور و شمع در آن سوسو می‌زد. پدر‌بزرگش را در ذهن مجسم کرد...»

داستان که از آغاز با نظرگاه محدود سوم شخص مفرد شروع شده، کماکان مقید به همین زاویه دید ادامه می‌یابد. از خلال یادآوری و تجسم گذشته نه‌چندان دور و نزدیک و از چشم و ذهن و حافظه روشن وانکا، موضوع به ظاهر کوچک محوری داستان، در نهایت سنجیدگی خلاق و هوشمندانه با رعایت ایجاز بسط پیدا می‌کند. پدربزرگ، پیرمردی لاغر و ریزنقش اما نیرومند و چالاک، با چهره‌ای خندان و چشم‌هایی پف‌آلود از میخوارگی، در خیال وانکا به حرکت می‌آید. در شب یخبندان، هیکلش را در پوستین می‌پوشاند تا مثل هر شب، همراه دو سگش، دور و بر ملک و باغ و خانه اربابی گشت بزند و نگهبانی کند. وانکا در مکث‌هایی که برای فکر کردن و سپس و نوشتن دنباله نامه دارد، به گذشته برمی‌گردد، به گذشته‌ای انگار درهم پیچیده شده و کوتاه که از سه ماه پیش یکباره بر باد رفته است. آه می‌کشد و قلم قراضه را در دوات فرو می‌کند و می‌نویسد: «...و دیروز چه کتک جانانه‌ای خوردم. ارباب موهایم را گرفت، کشاندم توی حیاط و با تسمه چرمی به جانم افتاد. چون وقتی داشتم ننوی بچه‌شان را تکان می‌دادم خوابم برد. هفته پیش هم یک روز زن ارباب دستور داد ماهی دودی برایش پاک کنم و من از دم ماهی شروع کردم. آن وقت او ماهی را بلند کرد و سرش را به صورتم مالید و به دهن و چشم‌هایم فشار داد. شاگردهای دکان مسخره‌ام می‌کنند. من را به میخانه می‌فرستند تا برایشان ودکا بخرم و وادارم می‌کنند خیارشورهای ارباب را بدزدم و ارباب با هر چه دم دستش باشد کتکم می‌زند. من چیزی برای خوردن ندارم. صبح‌ها یک تکه نان خالی می‌دهند به من و ظهرها آش و شب‌ها باز نان خالی. هیچ وقت به من چای یا سوپ کلم و گوشتی که خودشان هورت می‌کشند و می‌بلعند، نمی‌دهند. من را توی راهرو می‌خوابانند و وقتی بچه‌شان گریه زاری راه می‌اندازد دیگر خواب ندارم و باید ننو را تکان بدهم. بابا بزرگ عزیزم، به خاطر خدا من را از اینجا ببرید به خانه توی ده. دیگر طاقت ندارم. بابا بزرگ عزیزم به شما التماس می‌کنم و همه‌اش دعا می‌کنم من را از این‌جا ببرید وگرنه می‌میرم...».

وانکا که در گذشته دختر نوجوان خانواده ارباب ژیوارف، «الگا ایگناتیف»، از روی دلسوزی به او خواندن و نوشتن آموخته، در نامه‌اش به پدربزرگ قول می‌دهد که «اگر شیطانی کردم هر چقدر خواستید کتکم بزنید. برایتان دعا می‌کنم. وقتی بزرگ شدم از شما مواظبت می‌کنم و وقتی هم مردید برای آمرزش روحتان دعا می‌کنم، مثل دعاهایی که برای آمرزش روح مادرم می‌خوانم...»

و بعد در پرتو خرد و منطقی که به جبر زمان و موقعیت، زود هنگام در او جهش دارد، پیشنهادهایی معصومانه و در عین حال واقع‌‌گرایانه برای کار کردن در حد توان جسمی و امکان‌های کودکانه‌اش می‌دهد. در جای دیگری از نامه‌اش ‌-در حالی که به گریه افتاده‌- دست و پا شکسته شرح می‌دهد که چه‌طور یک بار آلیاخین کفاش با قالب کفش چنان به سر او زده که به زمین خورده و مدتی نفهمیده که چه شده و کجاست. در پایان می‌نویسد: «...زندگی من از زندگی سگ بدتر است. سلام من را به آلیونا و یگور یک چشم و درشکه‌چی برسانید و ساز گارمونم را یک وقت نکند به کسی بدهید...» و ته نامه امضا می‌کند: «نوه شما-ایوان ژوکف».

اگر این پرسش برای خواننده داستان پیش آید که: آخر یک پسر بچه ده ساله دهاتی‌ -‌هر قدر باهوش و زرنگ‌- چه‌طور می‌تواند «نامه»‌ای چنین رسا و بدون «غلط»‌های املایی و انشایی بنویسد و (*) بعد؟ به چه طریق و ترتیب می‌خواهد آن را به دست پدربزرگش برساند؟

پاسخ با رجوع به متن این است: نویسنده چیره‌دست، با تمهیدی حرفه‌ای و پذیرفتنی و توضیحی تلویحی، با ارجاع به منطق رئالیستی متن نشان می‌دهد که وانکا‌ -روز پیش‌- در دکان قصابی درباره فرستادن نامه پرس‌وجوهایی کرده است و به او گفته‌اند: نامه‌ها را توی صندوق پست می‌اندازند و کالسکه‌های سه‌اسبه، با کالسکه‌ران‌های مست و آن زنگوله‌های اسب‌ها نامه‌ها را به سرتاسر دنیا می‌رسانند.

اما، وانکا همان شب کریسمس نامه‌اش را در پاکتی که به قیمت یک کوپک خریده می‌گذارد و دوان دوان می‌رود و آن را از شکاف صندوق پست به داخل می‌اندازد. البته روی پاکت فقط می‌نویسد: «برسد به دست پدربزرگم در ده، کنستانتین ماکاریچ» و درست در همین گره‌گاه است که با یک واگرد کاملاً منطقی باز می‌گردیم به متن عینی و منطق کاملاً به جا و پذیرفتنی برآمده از کلمه به کلمه و سطر به سطر داستان. 

ضمناً، با درنگ بر یکی دو سطر نامه وانکا که می‌گوید قصد داشته پای پیاده از مسکو بزند به راه تا به ده برسد، اما دیده است در یخبندان و بدون «کفش» و با پای برهنه نمی‌توانسته خود را به ده و پدربزرگ برساند، یک «طعنه» تلخ و نهانی نیم چهره می‌نمایاند: مگر نه این بوده که وانکای ده ساله از سه ماه پیش در خانه و کارگاه یک «کفاش» جان می‌کنده؟!

سویه‌ای دیگر - و البته کنایی‌- که داستان کوتاه «وانکا» را متفاوت ساخته، پایان باز و گشوده آن است؛ گویا اساساً پایانی در کار نبوده و نیست...

پانویس:

* در متن اصلی‌ -به زبان روسی‌- نامه وانکا پر است از غلط‌ها و لغزش‌های املایی و انشایی.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها