داستان آدمهای تنها
«آیا بچههای خزانه رستگار میشوند؟»؛ نه، این فقط داستان بچههای خزانه نیست، بلکه داستان تمامی «با همانِ تنها» است. هر هشتداستان مجموعه، بیشوکم حدیث تنهایی آدمها را باز میگویند و در برخی داستانها، به طور خاصتر، حدیث تنهایی و سرگشتگی نسلی که نوجوانی یا جوانیشان را در دهه 80شمسی سپری کردهاند. برای همین است که در جایجای این کتاب با نامها و نشانههایی روبهرو هستیم که سبک زندگی نوجوانان و جوانان دهه هشتادی را، بازتاب میدهند. مهدی اسدزاده در بیشتر داستانهای مجموعه «آیا بچههای خزانه رستگار میشوند؟» به سراغ دغدغههای نسلی رفته و این دغدغهها را با مضمون تنهایی پیوند زده است و گاهی هم با ترسی که زاده این تنهایی است. ترس و تنهایی شخصیتهای داستانهای اسدزاده در این کتاب گاه بهحدی میرسد که به خود ویرانگری میانجامد، مثل قهرمان زن داستان «یعنی همه زنها یه دکمه تو مخشون دارن که...» که دست آخر از ترس تنهاماندن در محیطی که هیچیک از اهالیاش او را درک نمیکنند دست به نابودی خود میزند، چراکه آنکه دستکم در ظاهر، کمی درکش میکرده هم، اکنون تنهایش گذاشته است. اسدزاده در بیشتر داستانهای مجموعه «آیا
بچههای خزانه رستگار میشوند؟» نوعی رویکرد روانشناسانه را در پرداخت شخصیتهای داستان به کار برده، برای همین روانشناسی شخصیت در بیشتر داستانها پررنگ است. در برخی از داستانها، خود فرآیند نگارش و خلق به یکی از ستونهای داستان تبدیل شده مثل داستان «غغیژژژژززززخ خ ت ت» که داستانی است درباره نوشتن و فشردهشدن احساس در کلمات، چنانکه راوی داستان از قول شاعری مرده که راوی تحت تاثیر اوست، میگوید: «هدف دامنفراهمآوردن از دنیا نیست. هدف من تقلیل سطح دریافت به یه ذره، یه صدا، یه تصویرِ. اما درست. اما عمیق. یه طوری که تمام وجوهش رو به من نشون بده.» یا داستان «آرزو به میزان لازم» که در آن به قول راوی، داستان میان ذهن شخصیت اصلی و فیلمنامهای که او درحال نوشتن آن است، شکل میگیرد: «این داستان با تمام تفصیلاتش، درست جایی میان ذهن تو و صفحه چهارم اولین فیلمنامه بلندت شکل میگیرد. ساعت مطابق سیکو پنج بدون بندت، هفت و نوزده دقیقه است و تو بلیت اجرای ساعت هشت ددالوس و ایکاروس را گرفتهای. جایی نزدیک ساختمان تئاتر شهر روی نیمکت نشستهای و میخواهی فیلمنامه نیمهتمامت را برای بار هزارم بخوانی.» سرککشیدن به گوشهوکنار
تهران سالهای اخیر و ارایه تصویری از سبک زندگی آدمها در هر گوشه از این شهر درندشت، یکی دیگر از دغدغههای نویسنده در مجموعه «آیا بچههای خزانه رستگار میشوند؟» است که این دغدغه بهطور عمده و آشکارتر در خود این داستان که عنوانش برای مجموعه برگزیده شده، رخ مینماید، چنانکه این داستان شکلگرفته از صحنههایی است که هرکدامشان متعلق به گوشهای از تهراناند و به همه اینها باید اضافه کرد دلمشغولی نویسنده را به ادبیات کلاسیک که بیش از هرجا در داستان آخر مجموعه یعنی «حکایت سوختن سرو به فارمد» رخ نموده است، گرچه بارقههایی از این دلمشغولی را در داستان «غغیژژژژززززخ خ ت ت» هم میتوان دید از جمله آنجا که راوی میگوید: «فکر میکنم مولانا خیلی هم جای خوبی نبوده که این «با شما نامحرمان ما خامشیم» را گفته. یا آن یکی که «در و دیوار گواهی بدهد کاری هست» را گفته و آن دیگری که چشم غزلخوان را کشف کرد.»
آخرین اخبار اخبار را از طریق این لینک پیگیری کنید.