هجرت از جسم به روح تهران
محمدرضا رستمی.کارشناس برندسازی شهری
چندین سال بود تهران جز ساختوساز و عریض و طویلشدن دغدغه دیگری نداشت؛ حتی مدیران شهری اگر میخواستند برای فرهنگ و هنر نیز کاری کنند، برای آن ساختمان میساختند؛ یعنی اصل در همه چیز فیزیک بود. حال گاهی این فیزیک، روح نیز داشت و امضایی بر شهر اضافه میکرد؛ ولی متأسفانه در بیشتر موارد روحی نداشت و دنبال برجکردن و سیمانیکردن شهر بود. اولویت اصلی تهران بزرگترشدن قدش (گویی در رقابت با کوه و باد)، وسیعشدن اتوبانهایش (گویی در رقابت با اکسیژن هوا) و وسیعشدن مجتمعها و پاساژها (گویی در رقابت با باغها) بود. نشانه اصلی این نگاه، این بود که میدانهایی گاه به مهمی هفتتیر، کارگاه شده بودند و اصلا مهم نبود که این حجم از آدمهایی که هر روز از میان سروصدای سرسامآور و تصویر چشمآزار این میدان عبور میکنند، چه حسی دارند؛ مهم این بود که شهر در حال عمران و ساخت است؛ عمرانی که برایش مهم نبود درخت و باغ را خشک کند یا کوهی بخورد که برج از آن بسازد یا تراکم بفروشد و ریخت و بافت شهر را تغییر دهد؛ مهم این بود که درآمد و بودجهاش بیشتر شود و باز دوباره بسازد. نامش بماند بهعنوان پلساز و اتوبانساز و ساختمانساز و هرجا که حرفی
شد، این عددها را قاب کند و به دیوار بچسباند که چنین کردیم، شما هم میتوانید؟ یعنی نهتنها خودش به غلط رفته، دیگران را هم به آدرس غلط ببرد.
خوشبختانه این ولع با شدیدترین ترمز چند دهه اخیر مواجه شده است. هرچند تنها عامل این ترمز شهردار جدید تهران نیست و رکود بودجهای و درآمدی نیز در آن دخیل است؛ اما مشخص است رویکرد فعلی شهرداری تهران، دیگر برج، بارو، اتوبان و پل نیست و دیگر شیفتگی سابق برای گسترش جسم شهر ندارد و حتی اگر بودجه آن بیشتر شود، دنبال آن برج و باروها نخواهد رفت. این مهم است که سیستم شهری بهجای روبان قیچیکردن و سنگکوب نام و یادگاری بر ساختمانها، هر هفته به استمرار و تأکید رکاب میزند. شاید حتی برای من هم در ابتدا این نمایش بود؛ اما این استمرار، یعنی دیگر این نمایش نیست؛ این عزمی برای تغییر مطالبه است تا دوچرخهسواری در تهران از یک فانتزی تبدیل به امری دستیافتنی شود. کاری که اگر در مدیریت شهری سابق مطرح میشد، اول ایستگاهش را میساختند، بعد جاده برایش میساختند، بعد دوچرخهها را میخریدند و در نهایت پیمانکاری برای تغییر نگاه مردم پیدا نمیشد. اوایل سال قبل، وقتی ما دوچرخههای نارنجی در پارکینگهای مخصوصشان را میدیدیم، میخندیدیم که طرحی موقت و باز هم نمایشی است؛ اما حالا در کوچهها، خیابانهای خلوتتر و مسیرهای شدنی، همین
دوچرخهها را میبینیم که در رکاب شهروندان هستند و حتی خانمها برای داشتن حق استفاده از آنها کمپینسازی میکنند.
چالشهای دیگری مثل برجباغها، طرح ترافیک جدید و... همه در راستای چالش و مشکل است و حتی کاهش درآمد شهرداری را به همراه دارد؛ اما اصرار بر آن میشود و حاصل آن در آلودگی هوا گزارش میشود؛ آنهم در فصلی مانند تابستان و بهار که برای مسئولان این آمارها درجه اهمیت نداشت؛ زیر مردم هنوز به سرفه نیفتادهاند. بله؛ رسانهها اصلا از کسی درباره روزهای پاک و سالم سؤال نمیکنند، بلکه وقتی هوا آنقدر ناسالم شد که به چشم دیدند، درباره هوا حرف میزنند و عکس میگذارند که «دیدید هوا چقدر کثیف شده».
این ریسک بزرگی است که یک مدیر تمام توان مدیریتی خود را روی عناصر کیفیای بگذارد که نمیتوان به مردم نشان داد. میگویم نشاندادن، به این دلیل که مردم به خاطر ناراستگوییهای مدیران، دیگر به آمار، اعداد و گزارشها اعتنا نمیکنند. حتی آنقدر آش شور شده که مردم فیلهای هواشده را هم بهسختی باور میکنند، چه رسد به کارهای کیفی غیرقابلسنجش. مثلا در فضای ناامیدی و رخوت اجتماعی، اینکه رنگ شهر را به دوچرخه و سامانههای نشاط متفاوتتر کنی، آیا کسی متوجه میشود شهر چه تغییری کرده؟ اگر در ایستگاه مترو چند برنامه شاد قومی بگذاری، کسی متوجه میشود چه میزان از غم کم شده و به شادی اضافه شده؟ اصلا کسی روح شهر را میبیند
و رصد میکند؟
این مشکل کل کشور ماست که کسی به روح کشور توجهی نمیکند؛ اما دنبال جسم بودهاند و حالا شوکه شدهاند: مردم چرا اینقدر عصبانی و ناامید هستند؟ حتی مدیری میگفت چند وقتی است ما وقتی محلهها را آسفالت میکنیم، مردم به ما ناسزا میگویند؛ یعنی حتی کارکردن ما را هم باور نمیکنند. این همان بحرانی است که درد اصلی این روزهای ماست؛ شهرهایی که دیگر روح ندارند.
اوضاع آنقدر وخیم است که اذعان میکنم نفس حرکت تیم مدیریتی شهرداری تهران از جسم شهر به روح شهر، اتفاق مبارکی است؛ اما مشکل اینجاست که هنوز بدنه شهرداری پابهپای شهردار جلو نمیروند؛ یعنی هنوز عادت به همان درمیدانبودن برای عمران و ساختوساز آمال آنهاست و پارادایم ذهنی آنها با پارادایم ذهنی مدیریت جدید همخوان نشده است؛ چیزی که در برندینگ به آن برندینگ درونسازمانی میگویند؛ یعنی اینکه سفیران برند شما باید در قواره و هویت برند شما باشند، وگرنه مخاطب آن برند را آرزوی صاحب برند تلقی خواهد کرد نه برند واقعی. این همان چشم اسفندیاری است که میتواند به شهردار لطمه بزند؛ چون برخی با اینکه مدیری تازهآمدهاند، هنوز همان سیاق سابق را دنبال میکنند و تن به کلیشه سابق دادهاند. این طبیعی است که سازمانی که هویت آن در سالهای طولانی شکل گرفته، به این آسانی تغییر نخواهد کرد؛ اما توجه اصلی پیروز حناچی باید خود شهرداران، معاونان، مدیران و کارکنان شهرداری نیز باشد. عملکرد و هویت یکپارچه شاید آرزو به نظر برسد؛ اما تلاش به نزدیکشدن به آن را نباید کنار گذاشت.
طراحی برند شهری تهران میتواند به این یکپارچگی کمک کند؛ اما در چنین وضعیتی، سختترین کار ممکن، کار کلان انجامدادن است و میتوان ادعا کرد که در ایران کمتر متخصص و تیمی دانش، توان و انگیزه آن را دارد که آن را به ثمر برساند و از طرفی ارادهای عظیم و طولانیمدت میخواهد که با آمدن و رفتن مدیرها دچار توقف نشود؛
چندین سال بود تهران جز ساختوساز و عریض و طویلشدن دغدغه دیگری نداشت؛ حتی مدیران شهری اگر میخواستند برای فرهنگ و هنر نیز کاری کنند، برای آن ساختمان میساختند؛ یعنی اصل در همه چیز فیزیک بود. حال گاهی این فیزیک، روح نیز داشت و امضایی بر شهر اضافه میکرد؛ ولی متأسفانه در بیشتر موارد روحی نداشت و دنبال برجکردن و سیمانیکردن شهر بود. اولویت اصلی تهران بزرگترشدن قدش (گویی در رقابت با کوه و باد)، وسیعشدن اتوبانهایش (گویی در رقابت با اکسیژن هوا) و وسیعشدن مجتمعها و پاساژها (گویی در رقابت با باغها) بود. نشانه اصلی این نگاه، این بود که میدانهایی گاه به مهمی هفتتیر، کارگاه شده بودند و اصلا مهم نبود که این حجم از آدمهایی که هر روز از میان سروصدای سرسامآور و تصویر چشمآزار این میدان عبور میکنند، چه حسی دارند؛ مهم این بود که شهر در حال عمران و ساخت است؛ عمرانی که برایش مهم نبود درخت و باغ را خشک کند یا کوهی بخورد که برج از آن بسازد یا تراکم بفروشد و ریخت و بافت شهر را تغییر دهد؛ مهم این بود که درآمد و بودجهاش بیشتر شود و باز دوباره بسازد. نامش بماند بهعنوان پلساز و اتوبانساز و ساختمانساز و هرجا که حرفی
شد، این عددها را قاب کند و به دیوار بچسباند که چنین کردیم، شما هم میتوانید؟ یعنی نهتنها خودش به غلط رفته، دیگران را هم به آدرس غلط ببرد.
خوشبختانه این ولع با شدیدترین ترمز چند دهه اخیر مواجه شده است. هرچند تنها عامل این ترمز شهردار جدید تهران نیست و رکود بودجهای و درآمدی نیز در آن دخیل است؛ اما مشخص است رویکرد فعلی شهرداری تهران، دیگر برج، بارو، اتوبان و پل نیست و دیگر شیفتگی سابق برای گسترش جسم شهر ندارد و حتی اگر بودجه آن بیشتر شود، دنبال آن برج و باروها نخواهد رفت. این مهم است که سیستم شهری بهجای روبان قیچیکردن و سنگکوب نام و یادگاری بر ساختمانها، هر هفته به استمرار و تأکید رکاب میزند. شاید حتی برای من هم در ابتدا این نمایش بود؛ اما این استمرار، یعنی دیگر این نمایش نیست؛ این عزمی برای تغییر مطالبه است تا دوچرخهسواری در تهران از یک فانتزی تبدیل به امری دستیافتنی شود. کاری که اگر در مدیریت شهری سابق مطرح میشد، اول ایستگاهش را میساختند، بعد جاده برایش میساختند، بعد دوچرخهها را میخریدند و در نهایت پیمانکاری برای تغییر نگاه مردم پیدا نمیشد. اوایل سال قبل، وقتی ما دوچرخههای نارنجی در پارکینگهای مخصوصشان را میدیدیم، میخندیدیم که طرحی موقت و باز هم نمایشی است؛ اما حالا در کوچهها، خیابانهای خلوتتر و مسیرهای شدنی، همین
دوچرخهها را میبینیم که در رکاب شهروندان هستند و حتی خانمها برای داشتن حق استفاده از آنها کمپینسازی میکنند.
چالشهای دیگری مثل برجباغها، طرح ترافیک جدید و... همه در راستای چالش و مشکل است و حتی کاهش درآمد شهرداری را به همراه دارد؛ اما اصرار بر آن میشود و حاصل آن در آلودگی هوا گزارش میشود؛ آنهم در فصلی مانند تابستان و بهار که برای مسئولان این آمارها درجه اهمیت نداشت؛ زیر مردم هنوز به سرفه نیفتادهاند. بله؛ رسانهها اصلا از کسی درباره روزهای پاک و سالم سؤال نمیکنند، بلکه وقتی هوا آنقدر ناسالم شد که به چشم دیدند، درباره هوا حرف میزنند و عکس میگذارند که «دیدید هوا چقدر کثیف شده».
این ریسک بزرگی است که یک مدیر تمام توان مدیریتی خود را روی عناصر کیفیای بگذارد که نمیتوان به مردم نشان داد. میگویم نشاندادن، به این دلیل که مردم به خاطر ناراستگوییهای مدیران، دیگر به آمار، اعداد و گزارشها اعتنا نمیکنند. حتی آنقدر آش شور شده که مردم فیلهای هواشده را هم بهسختی باور میکنند، چه رسد به کارهای کیفی غیرقابلسنجش. مثلا در فضای ناامیدی و رخوت اجتماعی، اینکه رنگ شهر را به دوچرخه و سامانههای نشاط متفاوتتر کنی، آیا کسی متوجه میشود شهر چه تغییری کرده؟ اگر در ایستگاه مترو چند برنامه شاد قومی بگذاری، کسی متوجه میشود چه میزان از غم کم شده و به شادی اضافه شده؟ اصلا کسی روح شهر را میبیند
و رصد میکند؟
این مشکل کل کشور ماست که کسی به روح کشور توجهی نمیکند؛ اما دنبال جسم بودهاند و حالا شوکه شدهاند: مردم چرا اینقدر عصبانی و ناامید هستند؟ حتی مدیری میگفت چند وقتی است ما وقتی محلهها را آسفالت میکنیم، مردم به ما ناسزا میگویند؛ یعنی حتی کارکردن ما را هم باور نمیکنند. این همان بحرانی است که درد اصلی این روزهای ماست؛ شهرهایی که دیگر روح ندارند.
اوضاع آنقدر وخیم است که اذعان میکنم نفس حرکت تیم مدیریتی شهرداری تهران از جسم شهر به روح شهر، اتفاق مبارکی است؛ اما مشکل اینجاست که هنوز بدنه شهرداری پابهپای شهردار جلو نمیروند؛ یعنی هنوز عادت به همان درمیدانبودن برای عمران و ساختوساز آمال آنهاست و پارادایم ذهنی آنها با پارادایم ذهنی مدیریت جدید همخوان نشده است؛ چیزی که در برندینگ به آن برندینگ درونسازمانی میگویند؛ یعنی اینکه سفیران برند شما باید در قواره و هویت برند شما باشند، وگرنه مخاطب آن برند را آرزوی صاحب برند تلقی خواهد کرد نه برند واقعی. این همان چشم اسفندیاری است که میتواند به شهردار لطمه بزند؛ چون برخی با اینکه مدیری تازهآمدهاند، هنوز همان سیاق سابق را دنبال میکنند و تن به کلیشه سابق دادهاند. این طبیعی است که سازمانی که هویت آن در سالهای طولانی شکل گرفته، به این آسانی تغییر نخواهد کرد؛ اما توجه اصلی پیروز حناچی باید خود شهرداران، معاونان، مدیران و کارکنان شهرداری نیز باشد. عملکرد و هویت یکپارچه شاید آرزو به نظر برسد؛ اما تلاش به نزدیکشدن به آن را نباید کنار گذاشت.
طراحی برند شهری تهران میتواند به این یکپارچگی کمک کند؛ اما در چنین وضعیتی، سختترین کار ممکن، کار کلان انجامدادن است و میتوان ادعا کرد که در ایران کمتر متخصص و تیمی دانش، توان و انگیزه آن را دارد که آن را به ثمر برساند و از طرفی ارادهای عظیم و طولانیمدت میخواهد که با آمدن و رفتن مدیرها دچار توقف نشود؛