|

ماجرای ازدواج پرماجرای عزیز جعفری وسط جنگ ایران و عراق چه بود؟

انتشار قسمت جدیدی از برنامه ماجرای جنگ و گفت‌وگو با عزیز جعفری، فرمانده پیشین سپاه پاسداران، هم نکات تازه‌ای از رخدادهای تازه‌ای از منطقه در سال‌های اخیر مورد توجه قرار گرفته است و هم شخص سردار جعفری دوباره در مرکز توجه.

ماجرای ازدواج پرماجرای عزیز جعفری وسط جنگ ایران و عراق چه بود؟

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

انتشار قسمت جدیدی از برنامه ماجرای جنگ و گفت‌وگو با عزیز جعفری، فرمانده پیشین سپاه پاسداران، هم نکات تازه‌ای از رخدادهای تازه‌ای از منطقه در سال‌های اخیر مورد توجه قرار گرفته است و هم شخص سردار جعفری دوباره در مرکز توجه.

عزیز جعفری  درباره ماجرای ازدواج خود گفته است: «در همان ایام، ‌از نیروهای اعزامی به جبهه سوسنگرد برادری روحانی بود از اهالی بابلسر که برای تبلیغ به جبهه اعزام شده بود. نامش شیخ غلامحسین بشردوست بود. از آن روز حاج آقا بشردوست، علاوه بر اداره امور فرهنگی - تبلیغی سپاه سوسنگرد، شده بود پای ثابت عملیات نظامی و شناسایی‌هایی که در منطقه انجام می‌دادیم. از سر‌بند همان عملیات‌ها و کارهای مشترک، رفاقت عمیقی هم بین ما دو نفر شکل گرفت. دست بر قضا، حمید تقوی -که تا قبل از آمدن حاج‌آقا دنبال سروسامان دادن به زندگی من بود - تحقیقاتی انجام داد و فهمید آقای بشردوست یک خواهر دم‌بخت دارد. حمید دنبال فرصتی بود تا در این باره ندا را به حاج‌آقا بدهد که بعله، ما دنبال شخصی مناسب برای همسری آقای جعفری هستیم و اگر این شخص همشیره شما باشد، چه بهتر از این! بالاخره هم این مطلب را به آقای بشردوست انتقال داد. بعد از اینکه حمید، قضیه را به حاج‌آقا گفت، من هم از فرصت استفاده کردم و طی گفت‌وگویی خودمانی، نیم شوخی و نیم جدی به ایشان گفتم: «حاج آقا، شنیده‌ام مازندران جای خوش آب و هوایی است؛ به خصوص شهر بابلسر که خیلی از آن تعریف و تمجید می‌کنند. اگر اجازه بدهید، می‌خواهم بیایم از نزدیک شهر شما را ببینم. چون از قدیم گفته‌اند: شنیدن کی بود مانند دیدن!» از آنجا که آقای بشردوست فرد باهوش و سریع‌الانتقالی بود، گوشی دستش آمد و گفت: «قدمت روی چشم! هر وقت فرصت داشتی بگو تا به اتفاق هم برویم بابلسر.»

بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردیم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی با خانواده‌ام در یزد تماس گرفتم. یادم است گوشی تلفن را مادرم برداشت. وقتی موضوع را به ایشان گفتم با صدای بلند خندید و گفت: پسرجان تو داری توی جبهه می‌جنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟ گفتم: مادر‌جان هم دارم می‌جنگم و هم دارم زن می‌گیرم... عزیز من جبهه جنوب کجا و بابلسر کجا؟ اصلا می‌فهمی چه داری می‌گویی؟ تازه دو تا برادر بزرگ‌تر از خودت هم داری که هنوز زن نگرفته‌اند. تو چطور می‌خواهی زودتر از آنها زن بگیری؟ گفتم مگر چه عیبی دارد که من زودتر از داداش‌هایم خط‌شکنی کنم؟ گفت: عیبی که ندارد عزیزم؛ هر طور خودت صلاح می‌دانی همان جور عمل کن.» حاصل این ازدواج دو فرزند - یک دختر و یک پسر-  شد.

منبع: اعتماد

آخرین اخبار سیاست را از طریق این لینک پیگیری کنید.